سلام دوستان اینم از پارت 5 امیدوارم لذت ببرید فقط یک موضوع درباره داستان من شخصیت بانیکس در داستان من نیست دلیلش هم آخر داستان میفهمید
یک هفته بعد از زبان آدرین : از مدرسه آمدم خونه ناهار خوردم ولی باز هم پدرم نیومد رفتم تو اتاقم روی مبل نشستم تلویزیون روشن کردم کمی اخبار نگاه کردم که یهو یکی در زد گفتم بیا تو ناتالی آمد تو گفت آدرین چند دقیقه دیگه می یان پسر خالت فیلیکس و خاله املی می یان آمد باش گفت باش الان می یام ناتالی رفت پلگ از جیبم آمد بیرون گفت حالا می خوای چیکار کنی گفتم نمیدونم پلگ نمی دونم هر چی شد شد من میرم تو برو تو کمد پنیرات پلگ گفت باشه من هم از مبل بلند شدم رفتم از رفتم از اتاق بیرون ناتالی دم در اتاق بود ناتالی گفت آمدم بگم پدرت منتظرته خیلی خب با ناتالی رفتم دیدم پدرم دست پست پایین پله ها وایساده تو دل خودم گفتم به به بالاخره خفاش از غار اومد بیرون رفتم کنارش وایسادم که صدای زنگ خونه آمد ناتالی رفت در باز کنه وقتی برگشت دیدم خاله آملی و فیلنیکس هم باش یهو خاله آملی آمدم من بغل کرد گفت خواهرزاده من چطوره من هم بغلش کردم گفتم دلم برات تنگ شد خاله از بغلش آمد بیرون فیلیکس آمد سمت دستش دستشو آورد جلو گفت سلام ادرین من هم بدون این که دستش بگیم رفتم به سمت اتاقم که پدرم (با داد) گفت این چه حرکتی بود آدرین من همین جوری که به سمت می رفتم گفتم برو بابا رفتم تو اتاقم
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
عالییی بود خیلی خوب بود عزیزم
و یه چیزه دیگه میتونی عکس از میراکلس بزاری ممنون مشم
و یه چیزه دیگه بخشید هی سوال مپرسم را شما پسری یا دختر
😳 از اسمم معلوم که پسرم
سعی می کنم بزارم
عالیه داستانت 🧡💚🖤❤❤
داستان های من را هم بخوانید.
ممنون مرسی حتماً می خونم
عالییییی بعدی را بزار
مرسی ❤️❤️
دوستان شرمنده اگه اگه غلط املایی دیدن شرمنده چون فرصت نکردم ویرایش کنم بازم ببخشید 🙏🙏🙏🙏🙏
چون سریع به محض این که داستان تموم کرد منتشر شد بازم ببخشید 🙏🙏🙏