سعی نکنید به فرد موفقی تبدیل شوید در عوض سعی کنید که انسان باارزشی باشید♡_♡ (البرت انیشتن) تقدیم به همه ی کسانی که رویا دارند.*_*💓 فالو=فالو
یهو با یه صدای بلند شلیک از خواب پاشدم، چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیام از پنجره بیرون رو نگاه کردم و دورو برم یک کویر بی انتها دیدم. بلند گفتم:« اینم دوباره یه آزمونه؟!»Rn با جدیت گفت:«نه» ماشین هی این ور اون ور می رفت جوری که انگار راننده نداره وخودش داره حرکت میکن...صبر کن، صدای تیری که اومد کجا خورده بود؟ رو به بقیه با نگرانی گفتم:« تیری که زدن کجا خورد؟» Rn با خونسردی گفت:« احتمالاً به راننده» با ترس گفتم:« یعنی کی داره الان ماشین رو هدایت میکنه؟» Rn گفت:« احتمالاً هوا»
یهو پرت شدم به سمت جلو احتمالاً ماشین به یه جایی خورده بود و ایستاده بود.Rn گفت:« همین جا بمونید، من میرم بیرون تا ببینم چی شده» در ماشین رو باز کرد و رفت بیرون صدای یه تیر دیگه اومد، از پنجره به بیرون نگاه کردم و Rn را روی زمین دیدم.
دشمن ها داشتند به سمت ماشین شلیک میکردند، واقعا صحنه ترسناکی بود. دیوید با یه حرکت سریع پنجره بین ما راننده را باز کرد و رفت و جلو نشست و رو به ما گفت :«Rn رو بیارین تو» روبی گفت:« نمیبینی، بیرون دارند تیر شلیک میکنند. اگه بریم بیرون بهمون تیر میخوره» دیوید با جدیت گفت:« اگه اینجا هم بمونید جاتون امن نیست؛ ماشین ضد گلوله نیست»با اینکه ماشین ضدگلوله نبود و هر لحظه داشت سوراخ و سوراخ تر میشد اما بودن توش یک احساس امنیت بهم میداد. تمام شجاعت درونم که تا حالا فقط جرات کرده بودم باهاش سیبزمینی سرخکرده هایی که مامانم توی آشپزخون درست می کنه رو کش برم جمع کردم و در ماشین رو باز کردم و از ماشین رفتم بیرون.
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)