
قبل از شروع می خواستم از م.ر.د،~IU~،کاترین،و خیلی های دیگه تشکر کنم. چون خیلی وقته ازشون خبری نیست.
فردا صبح آدرین بیدار شد تا بره مدرسه که دید دیوید رفته🚶🏻♂️. از دید آدرین 👀/پلک رو صدا زدم:«پلک!پلک!»پلک اومد و گفت:«چیه آدرین😑؟»گفتم:«تو دیوید رو ندیدی👁️؟»گفت:«چرا دیدم.ساعت چهار نصف شب بیدار شد و رفت.»(حتماً رفته بود نماز بخونه😁)من:«کجا رفت🤷🏻♂️؟» پلک:«من از کجا بدونم؟اصلا من میرم پنیرم رو بخورم🧀.امروز توی مدرسه ازش بپرس🏫.»صدای در زدن اومد و پلک یه جا قایم شد. گفتم:«بفرمایید🙂»ناتالی اومد داخل و گفت:«صبح بخیر آدرین. امروز نمیری مدرسه 🏫.»
پرسیدم:«چرا😟؟»گفت:«امروز شاهزاده عالی🤴🏻(اسمش همین بود دیگه؟)میاد پاریس و همه ی دانش آموزهای مدرسه رو به مهمونی خودش دعوت کرده🥳.پس برنامه امروزت تغییر کرد.آماده شو که می خوای با کاگامی بری تمرین خصوصی شمشیر بازی 🤺.»گفتم:«باشه😔.»ناتالی رفت و پلک برگشت پیشم.گفت:«خب حالا که مدرسه نمیریم چیکار کنیم🙃؟» من:«کاری نمیتونیم بکنیم😔. کاگامی هم که نمیاد😑.»پلک:«بخاطر دیروز ناراحت نباش.»احتمالاً کاگامی از یه چیزی اعصابش خورد بوده که اون جوری حرف زده🤬.»من:«آره راست میگی.بهتره برم آماده بشم😊🚶🏻♂️.»
از دید مرینت👀/داشتم میرفتم به سمت مدرسه🏫.توی خیابون با تیکی حرف میزدم که:«میراکلس شیر،اون کوامی،اون کتاب،اونا چی بودن😕؟»گفت:«میراکلس شیر که مثل همه ی میراکلس های دیگه هست🦁.در مورد کتاب هم که...🤐» پرسیدم:«چرا حرف نمی زنی🤨؟» تیکی:«بهتره فعلاً در مورد اون کتاب چیزی ندونی🤫.»من:«باشه تیکی. به حرفت گوش میدم☺️👂🏻؛چون تو صلاح منو میخوای.»
به مدرسه که رسیدم،دیدم که همه ی دانش آموز ها بیرون مدرسه وایسادن👬👫👭.رفتم پیش آلیا و پرسیدم:«چه خبره😳؟»آلیا:« شاهزاده عالی🤴🏻 امروز قراره بیاد پاریس و کل مدرسه رو به مهمونی توی هتل بورژوا دعوت کرده🏨.» دوباره پرسیدم:«آدرین نیومده؟» نینو:«نه پدرش گفته چون مدرسه درس نمی ده باید بره شمشیر بازی🤺.حیف شد که نیومد.»آقای مدیر با معلم ها اومد و گفت:«بچه ها!یکم دیگه صبر کنید.الان اتوبوس میاد و به هتل میریم 🚌.»اتوبوس اومد و سوار شدیم🚶🏻♂️🚶🏻♀️.همه نشسته بودیم که یهو کلویی بلند شد🚶🏻♀️،اومد جلوی هممون وایساد گفت:«همگی خوب گوش کنید👂🏻.اگه شما بچه های فقیر و عادی دارین میاین پیش شاهزاده عالی 🤴🏻،فقط بخاطر اینه که من همکلاسی شما هستم😎.
گفتم:«بس کن دیگه😤.چرا اینقدر مغروری تو؟»کلویی گفت:«من مغرور نیستم😏.این یه واقعیته که همه باید قبول کنن.»خانم بوستیه اومد تو،دستش رو گذاشت جلوی کلویی و گفت🤚🏻:«کلویی! شاهزاده 🤴🏻 همهی بچه های مدرسه رو دعوت کرده.ربطی نداره که ما کی هستیم یا تو چه خانواده ای زندگی می کنیم👨👩👧👦.اشرافی یا معمولی،پول دار یا فقیر💸💵.همه ی ما انسانیم و ارزش مندیم.پس باید همه رو به یه چشم نگاه کنیم👁️.»همه ما معلم رو بخاطر حرف های خوبش تشویق کردیم.کلویی هم نشست سر جاش و حرکت کردیم سمت هتل بورژوا 🏨.
وقتی رسیدیم،رفتیم توی هتل 🏨. چون شاهزاده هنوز نیومده بود،مدیر بهمون اجازه داد تا یه چرخی توی هتل بزنیم🚶🏻♀️🚶🏻♂️. به آلیا و امیلی گفتم:«بچه ها!من خیلی تشنمه 🥵.میرم آب بخورم الان میام 💧.»رفتم به رستوران هتل و از مهمون دار خواستم برام یکم آب بیاره🤵.رفت ولی بر نگشت.از تشنگی داشتم عصبانی می شدم 😡.واسه ی همین رفتم توی آشپز خونه ی رستوران تا یه لیوان آب پیدا کنم🥤./توی سالن پذیرایی،بچه داشتن با هم حرف می زدن و منتظر بودن که بلاخره شاهزاده اومد و مهمونی شروع شد 🤴🏻🥳.
توی مهمونی،کلویی مدام میرفت پیش شاهزاده و از اون تعریف می کرد 😦. عالی بهش گفت:«نه.من اینقدر هام بی نقص نیستم.مثلاً من از چیزای معمولی،خیلی می ترسم😱.»,کلویی:«مثلاً چی؟»عالی:«مثلاً از آتیش 💥.»همون لحظه دیوید رفت پیش شاهزاده و گفت:«ببینم؟ تو شاهزاده ای🧐؟»عالی:«بله.خودم هستم.»دیوید:«تو شاهزاده نیستی.»(کجایییییییی😁؟)عالی:« چرا😕؟»دیوید:«اگه تو شاهزاده ای،پس خدمه هات کجان؟نیرو هات کجان🤷🏻♂️؟شاه کو؟اصلاً تو توی این دنیا قدرتی داری که بهت بگن شاهزاده🤨؟»پس تو شاهزاده نیستی 😏.»
بعد دستش رو کرد توی جیبش شلوارش و سریع یه فندک از توی جیبش در آورد و رو به روی چشم های شاهزاده روشنش کرد🚬. عالی ترسید و داد زد:«اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ😱» همه ی بچه ها اونجا بهش خندیدن😄.دیوید از اون لبخند شیطانیش رو زد و گفت:«مایه ی ننگ دنیاست که به ترسویی مثل تو بگن شاهزاده 😏.»و از هتل رفت بیرون🚶🏻♂️. (از آدرین چه خبر 🤷🏻♂️؟)از زبان آدرین 👅/با بادیگاردم رفتم جایی که پدرم گفته بود قراره کاگامی بیاد🚗.کلی منتظر موندم؛ولی نیومد.با خودم فکر کردم شاید رفته باشه همون مهمونی که ناتالی در موردش حرف میزد.(زر میزد😁)از بادیگاردم خواستم منو ببره به هتل بورژوا🏨./
از دید مرینت 👀/رفتم توی آشپز خونه 🏨.یه بطری خانوادگی پرآب پیدا کردم💧.(از اون آب معدنی بزرگا)برداشتمش،سرش رو باز کردم و یکم خوردم👄. خیلی تلخ بود😫. ولی از شدت تشنگی تا آخرش خوردم👄.وقتی تموم شد،داشتم می رفتم پیش بقیه که مهمون دار با یه لیوان آب اومد و گفت🤵:«ببخشید دیر کردم.بفرمایید آب💦.»گفتم:«ممنون؛اما خودم یکم آب پیدا کردم و خوردم☺️.بطریش اونجاست.»گفت:«ولی اون که بطری آب نیست😐!اون ا+ل+ک+ل بود.»(وات ایز یور فاز😞؟)
با خودم گفتم:«یعنی من به اندازه ی یه بطری خانوادگی م+ش+ر+و+ب خوردم😱😱😱😱😱😫😫!؟!؟!!!؟»/ از زبان آدرین 👅/توی ماشین داشتم با گوشیم اخبار می دیدم که یه خبر توجه منو جلب کرد 😳🥺. نادیا شاماک:«گیج نشید این فقط اخباره؛(من فکر می کردم مستنده😁)اما یه خبر بد.شب گذشته کاگامی توسوروگی به علت مصرف بیش از حد قرص هاب آور💊در یک قدمی مرگ بیهوش شد که با تلاش های زیاد پزشکان این اتفاق صورت نگرفت.علت اقدام به خود کشی هنوز معلوم نیست 😐...» خیلی ناراحت شدم 😓.همش تقصیر من بود😢.رسیدیم به هتل 🏨.وقتی رفتم تو،یه مهمون دار از آشپز خونه پرید بیرون و گفت🤵:« اگه جونتو دوست داری سمت آشپز خونه نرو😰.»و بعد فرار کرد🏃🏻♂️. صدای شکستن اشیاء از اونجا میومد.کنجکاو شدم و رفتم تو🚶🏻♂️(اسکل)دیدم مرینت اونجاست. ولی داشت همه چیز و به هم میریخت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
شاید رو مبلی جاییی 🧐 راستی آسان چرا رو مبل مگه پول ندارن 🤨 گربه ی ناز نازیه من 😍♥️🌹🐈
سلام چطوری
ببین من چند وقتی به پروفت سر نزده بودم
میشه بهت بگم داداشی؟
کاترین۱۳تهران
قربونت
خدافظ❤
هرجور که خودتون صلاح می دونید.
مهم آرامش و راحتی شماست.
قربونت داشی😁
فقط اینقد رسمی نباش دیگه😐
راحت باش😆
لایک کردم ❤
خبری ازت نیست ☺
شما؟
اسم قبلیم تو تستچی راز بزرگ بود که عکس دختر مصری پروفم بود...... تست های غمگین درست میکردم...
+چرا _ نمیدونم 👉 برو تو این تستم
منو یادت میاد
خیلی خوب بود (◍•ᴗ•◍) راستی قسمت جدید داستانم منتشر شد خوشحال میشم بخونی (✿^‿^)
شاهزاده علی#
عالی بود💞
نفر اول ۳۱ ثانیه بعد از منتشر شدن .
لطفا قسمت بعد رو زودتر بزار .
به داستان منم سر بزنید .