13 اسلاید صحیح/غلط توسط: فی فی🥺💔 انتشار: 3 سال پیش 91 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام چطورید؟! خب این پارت آخرش غمگین هست یه خورده 😪من براتون داخل داستان آنچه گذشت و آنچه خواهید دید میزارم و آهنگ، خب دیگه بریم سراغ داستان راستی اینو توجه داشته باشید که اته نمی دونه بی تی اس کیه! خب حلا برید بخوانید ♥️لایک و کامنت فراموش نشه بگید ادامه بدم یا نه ❣️
(آنچه گذشت... //
12جوئن ساعت 6 عصر بیرون فرودگاه منتظرتم....... خب خدانگهدار اتاق خوبم..... من با کره تماس میگیرم میگم شما قبول کردید ولی..... هوراااااااااا🥳بلخره به آرزوم ریسدم..... ساعت چنده؟!! 5:50 دقیقه یا خدااااابدو الان دیر میشه چمدونم رو سفت گرفتم بدو 🏃🏻♀️🏃🏻♀️🏃🏻♀️) داستان =))رفتم یه تاکسی سریع گرفتم برای فرودگاه....وای خیلی دیر شده 😖... وای کی میرسیم دیگه ☹️.... نشسته بودم داخل ماشین نگاه به دور اطرافم انداختم.....یاااا ترافیک شده حلا من چیکار کنم 😥 گوشیم رو در آوردم از داخل کیفم نگاهی به جی پی اس کردم... دوتا خیابون دیگه مونده بود به فرودگاه ☹️ با خودم کلنجار میرفتم که پیاده بشم خودم برم یا نه بلخره دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با تاکسی حساب کردم پیاده شدم و چمدونم رو محکم گرفتم تقریبا داشتم می دویدم از بس که تند راه [عکس اته در حال دویدن شما فکر کنید اون لباسی که اته پوشیده تنشه حلا 😄] میرفتم...رفتم به سمت فرودگاه ✈️... وای بلخره رسیدم😍... رفتم جلو که برم داخل سالن فرودگاه که یه نفر از پشت دستش رو ری چشم هام گرفت... یاااا دیرم شده این دیگه کدوم خریههه دستش رو گذاشته رو چشمام دیوونه 😑😖(اته اینارو داخل ذهن ش نگفت اوکی!!).. دست هام رو بلند کردم که دستش رو از روی چشم هام بردارم اما یه دفه انگار سرش رو آورد نزدیک جوری که صدای نفس های گرمش رو میشنیدم و حس می کردم.... *ل*ب*های سردش رو روی گونه هام گذاشت و ب*وسیدم 💋و سرش رو آورد جلوی گوشم وگفت سلام دیوونه دوست داشتنی ♥️ یه لحظه این آهنگه تو ذهنم پلی شد :
───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
دیوونه دوست داشتنی ، از دلم کاش نری..
خواستنی کم باش ولی ، بااااش…
دیوونه میخوادت دلم ، میوفته کارت به من…
راضی نشی کاش برم ، کااااش !!(خب اینم لینک آهنگ که اگر خواستی موقع خوند داستان گوش بدی😊👇🏻 https://upmusics.com/%D8%B9%D9%84%DB%8C%D8%B1%D8%B6%D8%A7-%D8%B7%D9%84%DB%8C%D8%B3%DA%86%DB%8C-%D8%AF%DB%8C%D9%88%D9%88%D9%86%D9%87-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA-%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA%D9%86%DB%8C/
───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
همونطور که چشمام بسته بود برگشتم و دستام رو دور کمرش پیچوندم و فشار میدادم اشک داخل چشمام جمع شده بود یعنی واقعا
همونطور که چشمام بسته بود برگشتم و دستام رو دور کمرش پیچوندم و فشار میدادم اشک داخل چشمام جمع شده بود یعنی واقعا بعد از این همه سال بلخره دارم میبینش دستش رو از جلوی چشم هام برداشت صورتم رو تو دست هاش گرفت و اشک هام رو از روی گونه هام پاک کرد نگاهی به صورت خیسم از اشک شوق انداخت گفت: اگه ناراحتی برم؟! 😉دوباره محکم گرفتمش و گفتم سلام داشیی[عکس داداش اته رو دربالا می نگرید 😎✌🏻26 ساله، ملیت ايرانی اما داخل آلمان به دنیا اومده، رشته تحصیلی بازیگری و کارگردانی، دکتر عمومی علوم پزشکی (خب یه نکته برادر اته خودش رشته هنر رو دوست داره اما به اسرار مادر پدرش مجبور به خواندن رشته تجربی شده 😢)] جونم نارحت نشدم دلم برات خیلی تنگ شده بود 🥺😿 اونم خنده ای کرد و گفت 🤣😂 باشه حلا آنقدر لوس نشو دیگه مثلاً چهار ساله نديدیم 😂.... اگه شوهرت بدم چیکار میکنی 😂 (اته از اینکه بهش بگن میخوام شوهرت بدم و کلا از این حرف ها عصبانی میشه چون فکر میکنه حتماً دوسش ندارن میخوان از دستش راحت شن 😂) دستام رو از دور کمرش سریع باز کردم دست به سینه با قیافه ناجور کیوت عصبانی شدم 😡گفتم :ههههِ اِاااا فکردی که از دست من راحت بشی آره من تا امررررر دارم شوهر نمی کنم.... واقعاً که تو آدم بشو نیستی دقیقا پا میزاری روی چیزی که میدونی بدم میاد 😡🔪 اونم بلند خندید😂گفت :باشه حلا کیوت خانم اصبانیت نداره که!! 😂 آخ.. اگه بدونی عصبانی کردنت چه کیفی میده و عصبانی شدنت چقدر کیوته اینو نمی گفتی 🤣 بعد لپ هام رو کشید گفت آخ جون دلم میخواست لپ هات رو بکشم 😅 منم دیگه نگم از اصبانیت قشنگ مثل این استیکره قرمز شده بودم 😡😅(😂) اومدم بهش چیزی بپرونم جلوی دهنم رو گرفت ساعت موچی که روی دستش بود نشونم داد گفت :😲وای خدا ببین ساعت چنده الان از هواپیما جا میمونیم هان بدو زود باش بریم دیگه 😐 دستم رو تا محکم گرفت فهمیدم میخواد بدو ببرتم چمدونم رو محکم با اون دستم گرفتم یه دفه کشیدم دنبال خودش 😑🏃🏻♂️🏃🏻♀️ رفتیم قسمت گرفتن بلیط ها و ساک ها و چمدون هارو گذاشتیم و سوار یک اتوبوس🚌 شدیم که میبرد مون روی خط باند حرکت هواپیما تا سوار بشیم 😊 اتوبوس بلخره ایستاد از اتوبوس پیاده شدیم از پله های ورودی هواپیما می خواستم
بالا برم که از پشت سر دستم رو گرفت و گفت ویسا از اونور باید سوار بشیم آخه صندلی وی ای پی گرفتم 😅 با خوشحالی گفتم :باشه بزن بریم 🤩
رفتیم و از طرف دیگه هواپیما سوار شدیم و روی صندلی هامون نشستیم دستم رو داخل دستاش گذاشته بود و می مالید گفت: ببین چقدر دستات نرمه معلومه اصلاً دست به سیاه سفید تا حالا نزدی 😂(منظورش از دست به سیاه سفید نزدی اینه که کاری انجام ندادی مثل شستن ظرف ها و..... از این کارا هست که مامانامون هر روز انجام میدن دیگه) بیچاره تینا حتماً یه کولی ازش کار کشیدی 😂 منم اخمی بهش کردم گفتم نخیرم 😒اتفاقاً تینا خانم اصلاً کمکم نکرده اون همش دنبال دوست *پ*س*رش بوده که چند وقت پیش هم باهم ازدواج کردن 😏 نمیگه اینهمه درس خوندی به کجا رسیدی فقط میگه دست به سیاه سفید نزدی 😑سرش رو گذاشت روی شونم گفتم هی من بالشت جنابعالی نیستم سرش رو به نشانه اینکه راحتم زد بشونم گفتم آخ نکن 😑اونم خندید گفت : 😂🤣 حقته انتظار داره تحویلش بگیرم وقتی با شکم گرسنه این همه راه رو کوبیدم اومدم تا اینجا خانم رو ببرم کره خوش گزرونی!! گفتم :آهااا پس بگو چته 😒 حلا وایسادی ببینی گرسنه میمونی یا نه!! اونم با خوشحالی سرش رو آورد بالا و گفت :واقعا 😀یعنی غذا با خودت آوردی😋گفتم بله پس چی فکردی اونم سریع میز تا شو رو از جلوی صندلی باز کرد یه دکمی زد که باعث شد صندلی هامون جلوی هم قرار بگیره گفتم ای شکمو ببین چقدر گرسنه ای و یسا الان غذا رو در میارم بخوریم 😋اونم سری تکون داد وگفت آخ جون 🤤، چمدون رو باز کردم ظرف غذاهای که از قبل گذاشته بودم داخل ساک بیرون آوردم و چیدم جلوش منتها یه ظرف غذا بیشتر نبود آخه قبل از اینکه نامش به دستم برسه آماده کرده بودم..... درب غذا رو باز کردم که بوش زیر دماغم رفت خودم چه غش زعفی رفتم وای به حال اون که دیگه نگم نابود شد بچم براش داخل ظرف غذا کشیدم جلوش گزاشتم[عکس بالا خورشت گردو را ملاحظه میفرماید 😂🤤😋]
سریع قا شق رو تو دستش گرفت بخوره که نگاهی به من کرد گفت غذا خوردی 😕؟! با اینکه چیزی نخورده بودم گفتم :آره خوردم سیرم..... البته اگه اون همه چیپس پفک و..... رو حساب نکنید می بینید چیزی نخوردم ولی خب چرا دروغ دیگه واقعا بعد از خوردن اون ها دیگه جا نداشتم بخورم....... گفت :باشه و بعدش همش رو تا ته خورد.... همه چیز رو جمع جور کردم و دکمه صندلی ها رو زدم و همه چیز به حالت اول برگشت سرم رو روی پاش گزاشتم نمی دونم یه حس عجیبی داشتم از رفتن به کره و برادرم انگار که قرار بود یه اتفاق بد بیفته... دارم چی میگم با خودم زبونت رو گاز بگیر دختر چت شده الان باید میخوابید هان (اته اینجا با خودش می حرفد 😐) چشمام سنگین شدن و خواب رفتم 😴😴....... (خب یه نکته از ماساچوست در ایالات متحده بخوایم یه راست بریم سوئل در کره نمیشه واقعا مگرنه اینکه سوار سه تا هواپیما بشیم شاید هم بیشتر البته در واقعیت اینطوری هست 😊اما خب شما حلا با من کنار بیاید فکر کنید با یه هواپیما رسیدن سوئل ♥️)..... از زبان برادر اته : اته بعد از شام گرقت روی پای من خوابید انگار خیلی خسته بود..... یه حس عجیبی به رفتن به سوائل داشتم اونقدر که دیگه آزارم میداد 😔 با خودم کلنجار میرفتم که به سوئل نرم حتی مادر پدرم هم گفتن که از این سفر دست بکشم 🙁 ولی خب بخاطر اته تصمیم به رفتن گرفتم من اته رو از تمام دنیا هم بیشتر میخوام حاضر نیستم جونش به خطر افتاده بشه..... بهش گفتم که اگر میخواد دکتر بشه نباید بهترین باشه، نباید کسی اون رو بشناسه اما آنقدر تلاش کرد که الان ازش به عنوان موفقیت ترین نوجوان ایرانی شناخته میشه حتی به جای رسیده که اگه اسم فامیلش داخل گوگل سرچ بشه
اگه اسم فامیلش داخل گوگل سرچ بشه حتی تا رنگ مورد علاقه اته رو هم میگه 😑🤦🏻♂️ وایییی دختریه حرف گوش نکن من برات درس ابرت نشدم نزدیک بود بمیرم 😐😔 (یه نکته اته وقتی هفت ساله بوده و پیش مادر بزرگش بزرگ شده برادرش رو گروگان گرفته بودن به خاطر پدر مادرش) چقدر گفتم بهت آخه....... همین طور در حال فکردن بودم که از داخل بلند گو های هواپیما گفتن که میخواد هواپیما بشینه... همونطور که اته روی پاهام خوابش برده بود ساکم رو جمع جور کردم و اته رو صدا زدم تا بیدار شه.... از زبان اته : 😴😴 یه صدایی داخل گوشم پیچیده بود.... آره انگار برادرم داره صدام میکنه میگه رسیدیم😴... وای خدا من هنوز خوابم میاد 😴... مغزم بکار افتاد یه دفه با خودم گفتم الان دادشم چی گفت
😕؟!! گفت رسیدیم!! 😶 به کجا رسیدیم 😣.... هنوز درست بیدار نشده بودم نمی فهمیدم حتی کجام که دوباره صدای شنیدیم (((اته پاشو.. پاشو.. دیگه.. رسیدیم سوئل.. اته!!)) تا این رو شنیدم از خواب پریدم و گفتم :وای خدا چیشده رسیدیم سوئل!! 😶 وایسا ببینم ساعت چنده الان گوشیمو از ساک بیرون آوردم دیدم به وقت سوئل ساعت 5 صبح بود 😑وایی من هنوز خوابم میاد گیجم هنوز....... دستش رو از پشت زد روی شونم گفت بلخره بیدار شدی اته خانم 😊!! پاشو که باید بریم بیرون از هواپیما همه رفتن فقط ما موندیم هان 😉... گفتم باشه بزار چمدونم رو بگیرم که بریم 😄 چمدونم رو گرفتم از هواپیما اومدیم بیرون...... (((1 ساعت بعد))) رسیده بودیم به خونه ای که برادرم داخل سوئل داشت یه اتفاق به من داد و گفت خب دیگه میتونی الان استراحت کنی 2 ساعت دیگه بیدارت میکنم 😄.. باشه دادشی.. رفتم داخل اتاق لباس هام رو عوض کردم و خودمو انداختم روی تخت... آخيش دیگه راحت میتونم بخوابم...ریموت رو از روی میز کنار تخت دکمه شو زدم و لامپای اتاق خاموش شدن و نور مخفیای سقف روشن ... اسپیلت هم روشن شد.. گرفتم خوابیدم 😴... ((2 ساعت بعد))) اته : به اندازه کافی خوابیده بودم بیدار شدم و لباس های خوابم رو داخل کمد آویزون کردم لباس جدید پو شیدم... نشستم تا چمدونم رو مرطب کنم... لباس هام یه طرف و.... رو داخل کمد چیدم نگاهم سمت نامه ها رفت نامه ای که از طرف مدیریت گرفته بودم رو باز کردم (( فرستنده = از شهر سوئل
گیرنده =خانم اته
از خانم اته به خاطر دست آورد های مختلف ایشان در زمینه های اینپلنت و..... تشکر میشود، شما را به دعوت می نمایند برای تقدیر وتشکر رسمی از طرف رئیس دندانپزشکی سوئل به آدرس..... بیایید تاریخ برگزاری این تقدیر و تشکر در تاریخ 13 جوئن و در ساعت 5 بعد از ظهر به وقت کره شمالی می باشد)) چشام درشت کردم و گفتم چیییی 13 جوئن امروز 😮 وای خدا الان ساعت چنده!!
نگاهی به ساعت انداختم ساعت ٩ صبح بود خب هنوز وقت دارم.. .. یه بوی به دماغم خورد به به غذا 😋 در اتاق رو باز کردم و به سمت بو راه افتادم که رسیدم به آشپزخونه.... وایییی به به.... (خب اینجا غذای که دوست دارین بخورید رو تجسم کنید) يه نخونک زدم و گفتم بهبه چقدر خوشمزست داداشی گفت نوش جان بخور تا از دهن نیفتاده که برای ساعت 7 بلیط کنسرت خوانده های معروفم رو گرفتم تازه بلیط فن ساین هم گرفتم 😀🎉🎟️.... همونطور که داشتم میخوردم غذا رو از گلوم پاین دادم و گفتم چه خوب منم ساعت 5 باید برم جلسه تقدیر و تشکر 😄 باهم بریم اول جلسه من بعدش بریم خوش گزرونی کنسرت و.... گفت:باشه حلا غذاتو بخور 😀 سری تکون دادم و شروع به خوردن کردم..... غذا خوردمنم دیگه تموم شده بود ظرف هارو هم شسته بودم نگاه به ساعت موچیم انداختم ساعت ۱٢ بود رفتم داخل اتاقم لباس های که میخواستم بپوشم رو انتخاب کردم..... خب اینجا چی داریم یه لباس سفید با گل های رز مشکی و یه کیف و گردنبند و گوشواره [عکس بالا لباسی که اته پوشیده بود] ساعت 3 تا 4 حموم کردم و ساعت چهار لباسم رو پوشیدم مو هام رو مدل دادم چون نيازی به پوشیدن شال رو سری نداشتم....[مدل مو های اته رو در اسلاید قبلی گذاشتم 😊] کرم ضد آفتاب زدم و یه روژ لب کم رنگ..... ساعت 5 بود داد زدم گفتم : قرار بود ببریم کنسرت هان کجایی پس..... از اتاق اومدم بیرون چشام چهارتا شد 😍 وای چه خوش تیپ شدی.... خیلی بهت میاد داشیی 😍.... گفت :میدونم خیلی جذابم نمی خواد بگی 😌 😉 حلا خانم خوشکله افتخار میدن بریم سوار ماشین بشیم بریم 😄 دستش رو جلو آورد تا دستش رو بگیرم منم با خوشحالی دستش رو گرفتم رفتیم از خونه بیرون و کفش هام رو پوشیدم رفتیم به سمت ماشین برادرم.... در ماشین رو برام باز کرد بعد رفت خودش سوار شد منم نشستم و آدرس رو بهش دادم تا بریم بسمت تالاری که قرار بود تقدیر و تشکر از من صورت بگیره.... 5:5دقیقه رسیدیم به تالار برادرم رو به عنوان همراه با خودم آورده بودم.... بلخره وارد تالار شدیم 😕وا پس چرا هیچ کسی اینجا نیست!؟ یه آقای خیلی متشخص که از کارمند های اونجا بود به زبان کرهای گفت : سلام شما حتماً خانم اته هستید 😀 اته :(بله خودم هستم)
آقای متشخص :(خوشحالم که دعوت ما رو پذیرفتید لطفا از این طرفه همراه من بیاد) اته :( بله حتماً) برادرم که کپ کرده بود من دارم کره ای حرف میزنم یه نشکونی گرفتمش که به حال خودش بیاد وبعد دنبال خودم کشوندمش رفتیم طبقه بالا اونجا پر از جمعیت بود که تا ما اومدیم هم نگاهشون به ما خیره شد 😐
که اون آقای متشخص از اون طرف نگاهی به من انداختند و گفتند از این طرف خانم اته..... از وسط جمعیت رد میشدیم و همه تا من رو میدیدن کنار میرفتن و به نشانه احترام تعضیم کوتاهی میکردن من با هر تعضیم اون ها تعضیم میکردم و احترام بهشون میزاشتم به سمت یه سنت رفتیم و که به من اشاره کردن تا روی سنت برم منم روی سنت رفتم... و دیگه خودتون می دونید چی شد دیگه یه کلی حرف زدن الکی و تقدیر تشکر همین دیگه... (((نیم ساعت بعد)) از اون تالار مسخره بلخره بیرون اومدیم و برادرم که تا اون موقع صحبت نکرده بود نگاهی بهم انداخت گفت
[عکس پارک رو در اینجا می بینید😎✌🏻فقط عکسا رو] خب سرکار خانم اته متمایل هستند به پارک برند و بستنی بخورند 😋 منم یه تنه ای بهش زدم گفتم :هی من خاهرتم هان نه غریبه که اینجوری صحبت می کنی 😂 بله که متمایل هستم با کمال میل 🤤🍦😋 برادر اته : خب پس بزن بریم 😄 پارک از اون طرفه 😀
به سمت یه پارک خیلی بزرگ قشنگ رفتیم که یه خیابون داشت و اون طرف خیابان بین پارک بستنی فروشی بود رفتیم داخل پارک که قدم بزنیم منم خیلی سر خوش و خوشحال بودم دستم داخل دست برادرم شروع به راه رفتن کردیم.... دستش رو ول کردم جلوش ایستادم و عقبکی راه میرفتم و براش شکلک در میوردم😜🤪😬😡🥴 اونم که از خنده غششششش 😂 🤣...... حواسم رو جمع میکردم که به کسی نخورم دیدم که کسی نیست بهش بخورم بیخیال وتند تر عقبکی راه رفتم 😁 فاصلم از بس که تند راه میرفتم عقبکی از برادرم زیاد شده بود 😁 منم بازم بیخیال و سرخوش به کار خودم ادامه دادم و عقبکی راه رفتم..... آییییی کمرم آخ 😬
داشتم راه میرفتم که به یه چیز سفت و تقریبا نرم خوردم انگار که بکسی خورده باشم 😑 باقیافه حق به جانب که زدی کمرم رو داغون کردی برگشتم ببینم کیه 😧 (اته تو ذهنش)) این دیگه کیه چشمام چهارتا شده بود یه پسر که نزدیکی 20 سال به بلا داشت با قدی بلند و قیافه خیلی خوشکل جذاب بود و خیلی لباس های شیکی تنش کرده بود 😍 چقدرم مغروره وایساده داره این لکلک منو نگا میکنه شيطونه میگه دندوناش رو یکی یکی بکشم 😬 پسره از خود راضی مغرور یه عذرخواهی هم کنی که زدی کمرم رو داغون کردی بد نیست هان 😬 نگاهی بهش انداختم گفتم :اوهوی هواست کجاست زدی کمرم رو داغون کردی... هنوز مثل لکلک به من زل زده بود که دستم رو جلوی چشماش تکون دادم گفتم اهاییی مغرور خان (الان اینا رو اته داره به کره ای میگه😂) یه دفه پسره بی چشم رو نیم خیز شد طرفم منم ترسیدم کج شدم به طرف عقب گفتم :هییی پسریه مغرور فاصله ایمنی رو رعایت کن 😐😑 پسریه مغرور : پرو خانم کی باشند که به من خوردن 😕؟!..[عکس بالا وقتی داره تهیونگ اینو به اته میگه] .. برادرم از پشت سر پیداشد تا اومد برادرم خودشو جمع جور کرد و من به حالت اول برگشتم (برادر اته = اته * پسریه مغرور &) برادرم تا رسید به من دسش رو زد به کمرم و به زور خمم کرد تا سر زانو در حالی که خودش هم به نشانه احترام رسمی خم شده بود به فارسی زیز زیرکی همونطوری که دوتامون خم شده بودیم گفتم :هی چیکار میکنی من کمرم همین جوریش این پسره زده داغون کرده 😬💢!! =:(ساکت شو مگه نمی دونی این کیه 😬!! درست حرف بزن و عذرخواهی کن زود باش 💢!!) *:( نمی خوام 😑 اون... خو...) حرفم رو قطع کرد بیشتر روی کمرم فشار آورد و خمم کرد طوری که سرم به زانو هام رسید و به کره ای گفت =:( جناب کیم ته-هیونگ من از طرف خواهرم کمال عذرخواهی میکنم 😔) نشکونم گرفت منم مجبور شدم بگم *:(منم از شما عذرخواهی میکنم 😑😒) شونه های برادرم رو گرفت و بلندش کر من بد شانسم همینجوری با دست برادرم که روم بود خم شده مونده بودم 😑 چرا آخه 😭.....پسره مغرور روبه برادرم کرده بود وگفت & :( این چه حرفیه عذرخواهی نیازی نیست 😅 اشکالی نداره اتفاقی هست که پیش اومده دیگه) اته تو دلش :(اینو نمی گفتی میخواستی چی بگی 😑)
((اته یکم معدب باشه ببين کی بهت گفتم هان کاری نکن به گریه بیفتی 😑!! اته : تو چی میگی این وست!! اصلاً ببینم میخوای چیکار کنی 😬نویسنده :من حرفی ندارم لطفا شما ادامه داستان رو بخونید من اینو عدب میکنم)) بعدش برادرم دستش رو از روی شونه کمرم برداشت و منم با صورت گریون🥺 سرم آوردم بالا که چند تا پسر دیگه هم داشتن از اون دور نزدیک میشدن انگار که این آقای کیم - تهیونگ رو میشنا ختن برادرم از پسریه مغرور تشکر و خداحافظی کرد بردم نشوندم روی نیمکت که نزدیکمون بود =:(اته این چه کاری بود کردی آخه!!) *:(من کاری نکردم داشتم راه میرفتم خوردم بهش خب 😕) =:( خیلی سر به هوا شدی یکمی هواست روجمع کن!! حتی به زور گذاشتم عذرخواهی کنی 😬!! انگار نه انگار تو خوردی بهش 💢!! میدونی اگه آدم درست حسابی نبود میتونست تا پلیس هم به کشوندت!!! 😡 آخه...) ادامه صحبت هاش رو قطع کردم و بغضم ترکید 😭 گفتم :( مگه من چیکار کردم که این همه سرزنشم میکنی.... 😭... 😭) همونطور اشکام توند توند میومد که بغلم کرد و نشست کنارم همونطور که داخل بغلش اشک میریختم بهم گفت :(اخه من از دست تو چیکار کنم 😒 حلا اشکالی نداره گریه نکن دیگه 😞خب ببخشید راست میگی منم خیلی سر زنشت کردم متاسفم اته 😔) صورت اشکیم رو تو دستاش گرفت یه دستمال جیبی که همیشه همراهش بود با یه گلدوزی خیلی خوشکل بهم داد گفت بیا اشکات رو پاک کن این قدر گریه نکن 😔 ازش دستمال رو گرفتم [دستمال جیبی که برادرش بهش داده بود 🌹]
ازش دستمال رو گرفتم و اشکام رو پاک کردم.... از رو نیمکت بلند شد وگفت : این بلیط های کنسرت پیشت باشن 20 دقیقه دیگه باید بریم کنسرت بلیط هارو گرفتم بدون اینکه بهشون نگاه کنم انداختم تو کیفم باقیافه نارحت نگاهش می کردم که گفت : الان ميرم بستنی که گفته بودم برات میخرم میام 😋🍦تا اینو گفت یه حس بدی که انگار دیگه قرار نیست ببینمش بهم دست داد پریدم و بغلش کردم میخواستم بهش بگم که بستنی نمی خوام و نره که نمی دونم چی شد حرف زدنم انگار دست خودم نبود از بغلش در اومدم گفتم :باشه برو بخر منتظرت میمونم 🍦😋 با قیافه خیلی مهربونی نگام کرد و گفت :باشه آجیه خوشکلم پس من رفتم نگاهش رو ازم بر گردوند و رفت از خیابون رد بشه
و بره بستنی بخره از خیابون رد شد 5 دقیقه بود که منتظرش بودم هنوز سرکلش پیدا نشده بود نگاه به دور اطرافم کردم دیگه اون پسره که بهش خورده بودم با اون 6 تایه دیگه نبودن یه آهنگ خیلی غمگین در حدی که اشکم با هاش در میومد رو از داخل گوشیم پیدا کردم و با هنسوری گوش میدادم (یه نکته هنوز اته دو هزاریش نیفتاده نمی دونه بی تی اس کیه و اصلا نمی دونه کیم تهیونگ هنوز کیه _ خب اینجا یه آهنگ که اشکتون رو درمیاره هر وقت گوشش میدید برای خودتون پلی کنید 🥺🌹) نگاهم به سمت بستنی فروشی رفت که داشت برادرم از خیابون رد میشد که😰😢😮
خب دیگه تمام شد درد بی درمون نویسنده گی گرفتم جای حساس کات میشه 😁پارت بعد تازه باید گریه کنید 🌹 ببخشید که داره غمگین میشه ولی خب دیگه داستانه این پارت رو خیلی طولانی نوشتم چون خیلی طول کشید تا منتشر بشه پارت های بعد کمتر می نویسم، راستی از پارت بعد از زبان تهیونگ شروع میشه داستان 😊 بعدشم یه چیزی شما ها همش میگید ادامش رو بزار اما اصلاً همایت نمی کنید حد اقل لایک کنید که منم خوشحال بشم دیگه واقعا از اینکه لایک نمی کنید ناراحتم 😔 چه انتظاری دارین از من خودتون بودید حمایت نمی شدید ناراحت نمی شدید 😕
لایک کن خوشکلم ♥️ 😍
برید نتیجه آنچه خواهید خواند داریم -))
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
وایی رمانت خیلی قشنگه فقط میگم پارت سوم پس کی میاد؟🥺
سلام آجی ♥️ ببخشید نبودم چند وقت اومده پارت 3 و پارت 4 رو می خوام امروز بزارم ♥️🌹