داستان جدید😀
سلام من ماکینوهارا امیلیا هستم و امسال اولین سالیه که میرم دبیرستان یعنی 15 سالمه من عاشق گربه هام و یه گربه هم به اسم موچی دارم. از زبان امیلیا)امروز روز اول مدرسه بود ولی هیچ فرقی با روز های دیگه نداشت رفتم خونه تکالیفمو نوشتم یه دوش گرفتم لباس پوشیدم منتظر شدم مامان بابام بیان خونه چون کارمند بودن ساعت نزدیک 12 بود ولی اونا هنوز نیومده بودن تصمیم گرفتم برم دنبالشون حاضر شدم همین که پامو گذاشتم بیرون دیدم یه موجود عجیب و ترسناک داره میاد سمتم منم یه جیغ کشیدم داشت میومد سمتم دستمو گرفتم جلوش احساس کردم یه چیزی ازش بیرون اومد وقتی هم که چشمام رو باز کردم دیدم موجوده مرده همون موقع....
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
عالیییییییییییییییییییییی بببببببببییییییددددد💜💜💜💜💜💜💜💜
عرررررر عالی بود داستان مورد علاقم شد خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خوبه نمیتونم توصیفش کنم که چقدر خوبه 😍😍😍🥰😍🥰😍🥰😍😘😍🥰😍😘😍🥰
مرسیییییی😻❤❤❤❤❤