
خوب به این نتیجه رسیدم باید در فصل دو یک کارکتر رو بکشم ( اثرات دیدن اتک)🤣
بعد آرمین گفت: اینجا دو تا دو تا میریم ماموریت من با دوکا توشی هم با زوکی تنها کسی هم که یار نداره میوکی پس تو با میوکی میری ماموریت😐😂. امیلیا: باشه فقط من نفهمیدم خنده تهش چی بود😐. آرمین: ولش کن. بعد دیدم دوکا و زوکی و توشی هم زدن زیر خنده😐 بعد میوکی گفت : اگه خندیدنتون تموم شد می خوام برم ماموریت بگیرم وسایلتون رو بر دارین. منم طبق معمول هنگ کردم گفتم :وسایل؟ دوکا چان گفت: آره وسایل مثل شمشیر و از اینجور چیز ها نیاز میشه و تنها کسی که هیچی بر نمیداره میوکی می باشد من نمی دونم با دو تا چاقو چیکار می کنه😐🤯 منم گفتم : باشه من هنوز کار با قدرت خودم رو بلد نیستم جه برسه کار با وسیله ها رو 😅. زوکی گفت :اشکال نداره بابا پس یدونه کلت لااقل وردار که کار با تفنگ که بلدی میگیره سمت هدف ماشه رو میکشی پرم هست نمی خواد خشاب اضافه رو ببری 😊. گفتم: باشه
بعد میوکی اومد تو کلاس و گفت : 3 تا سطح متوسط بود 3 تا سخت منم سخت ها رو انتخاب کردم تا دیگه نخندین😁😆 تو دلم گفتم چقدر کینه ایه. بعد رو به من گفت امیلیا بریم. منم تفنگم رو برداشتم و راه افتادیم رفتیم ایستگاه قطار. بعد میوکی گفت ماموریتمون توی روستای شاک هست(چه اسمی🤭🤫🤣) . بعدم منتظر موندم تا برسیم روستای شاک
از زبان میوکی: خیلی به دختره مطمئن نبودم از طرفیم اصلا قدرتش ببه قدرت من نمیخوره باید با دوکا بره مأموریت که هایاته سنسی گفت خوب کدوم ها رو بر میداری؟منم نگاه کردم دیدم 3 تا آسونه و 3 تا سخت منم سخت ها رو برداشتم😆بعد رفتم تو کلاس و گفتم:سه تا متوسط بود سه تا سخت منم سخت ها رو برداشتم تا شما باشین دیگه نخندین😆😁 بعدم صداش کردم و رفتیم نمی دونم چرا یه حس بدی هم به امیلیا داشتم هم به قدرتش. وقتی قطار رسید رفتیم بیرون ایستاد روستای شاک بود . بعد دیدم کل روستا خراب شده😐
امیلیا گفت:اینجا که همش نابود شده ما اومدیم فقط سنگ ها رو ببینیم؟ منم گفتم: انقدر غر نزن الان پیداشون میشه. گفت چی؟ بعد یه دختره فرار کرد سمت امیلیا. گفتم: بفرما اینم از نشونه هاش. بعد یسری صدا ها اومد و یه عالمه اکمه دورمون رو در ۱۰ ثانیه گرفتم 😶 به امیلیا گفتم بره با دختره یه جا پناه بگیره اونم گفت :باشه و رفت . منم از فرصت استفاده کردم وقتی دیدم آکمه ها دارن میرن سمتشون یه حصار آتشین درست کردم بعد در جا کل آکمه ها رو سوزوندم بعد دیدم رئیسشون هم اومد چاقو هام رو در اوردم و شروع کردم جنگیدن دستم رو زخمی کرد و منم با یه فن خاص کشتمش و سوزوندمش😎✌

از زبان امیلیا: از میوکی دور شدم و با دختره پناه گرفتم ظاهرا اسمش شوکو بود( عکس پارت شوکو). بهش گفتم شوکو چان همینجا وایسا. اون گفت: از کجا اسم منو میدونی نه چان؟ گفتم :روی کیفت نوشته و اگه میشه بگو چه اتفاقی افتاده. گفت : باشه من داشتم از مدرسه میومدم که یهو دیدم شهر اینجوریه و یسری موجودات عجیب اینجان بعدم دیدم شما ها اومدین بدو بدو اومدم پیشتون. وقتی حرفاش تموم شد یه صدا اومد و.....
دیدم آکمه هست منم با تفنگ کشتمش🙂 بعد دیدم میوکی اومد و گفت هیچ آکمه ی دیگه اینجا نیست ماموریت تموم شد .بعد گفتم: دستت زخمی شده نمی خوای پانسمان کنی؟ گفت : نه تو مدرسه هارتاکه سنسی درمانش می کنه. منم نمی دونستم کیه پس گفتم :باشه. بعد داشتیم میرفتیم که شوکو چان گفت : اگه میشه منم با خودتون ببرید شهر بعدی . میوکی گفت :باشه . که یهو.....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
الان یک سال گذشته که نذاشتی
پارت بعدددددددد
چرا پارت بعدی را نمیزاری؟
چرا پارت بعدی را نمیزاری؟
عالی بود پارت بعدی را زود تر بزار ❤️😍😍😍😍
مرسی
باشه