
اگر خوشتون اومد لایک کنید تا ادامه بدم♥️🥀
فردا صبح با ترس بلند شدم صبحانه خوردم بعد رفتم حموم اومد بیرون به مونا زنگ زدم که با هم بریم یکم بگردیم موهامو خشک کردم آماده شدم مونا اومد در خونم با هم رفتیم کلی گشتیم لباس خریدم بگم که من عاشق خرید کردن هستم ۱۰ شب برگشتیم خونه اون رفت منم چیز هایی رو که خریده بودم رو گذاشتم توی اتاقم بعد لباس هام رو عوض کردم رفتم غذا خوردم دوباره از توی همون اتاق صدا اومد خیلی کنجکاو بودم کنجکاوی نمیزاشت که بهش فکر نکنم غذام تموم شد بعد کلید های اتاق رو برداشتم و در رو باز کردم دوباره کسی رو ندیدم من:لطفا خودت رو نشون بده همون کسی که توی کمد بود با - نشونش میدم -چرا دوباره اومدی من:چرا صورتت رو نشونم نمیدی؟ -از اینجا برو بهت آسیب میزنم من:نه نمیزنی بیا بیرون -از من می ترسی نمیام بیرون اسرار بهش کردم پشت سرم کسی رو حس کردم که میاد سمتم برگشتم هولم داد روی تخت اومد روم چهرش معلوم نبود چون چراغ ها خاموش بودن سرش رو فرو برد توی گردنم تلاش کردم که از روم بلند بشه ولی هر چی تلاش کردم بی فایده بود یهو چشمام بسته شد و دیگه هیچی یادم نیست از خواب بلند شدم توی اتاق خودم بودم گردنم خیلی درد میکرد رفتم توی آینه نگاه گردنم کردم وای خدا این چیه رو گردنم دوتا جای دندون بود وای نمی تونم گردنم رو تکون بدم خیلی عصبی بودم دوباره رفتم توی همون اتاق من:عوضی چی کار کردی ها گردنم رو نمی تونم حرکت بدم -اگر می خواهی خوب بشی چشمات رو ببند من:اون وقت چرا؟ -که گردنت خوب بشه اگر هم نمی خواهی این کار رو بکنی برو بیرون من:آخ گردنم خوب باشه چشمام رو میبندم روی چشمام رو گرفتم من:چشمام رو بستم بیا -بازشون نکنی ها
من:باشه حس کردم یکی داره میاد سمتم خیلی ترسیده بودم اومد سرش رو فرو کرد توی گردم و همون جایی رو که زخمی کرده بود رو لیس زد بعد چند دقیقه دردش خوب شد من:وای دیگه درد نمیکنه چی کار کردی -وقتی رفتم می تونی چشم هاتو باز کنی من:میشه چهرت رو ببینم قول میدم نترسم -نمیشه دوباره مثل دیشب آسیب میزنم بهت ها من:کمکت میکنم که به دیگران سدمه نزنی -می تونی چشم هاتو باز کنی چشم هامو باز کردم یک پسر قد بلند و جذاب رو بروم بود چشم هاش هم قرمز بودن و داشت لبخند میزد کلی سوال توی ذهنم بود من:تو که یک انسانی چطور می خواهی به انسان ها آسیب بزنی - من انسان نیستم من:پست چی هستی؟ -خون آشام من:وات خون آشام وجود نداره عزیزم خیالاتی شدی😂 -نه راست میگم چشم های قرمزم رو نمی بینی و دندون های نیشم رو دهنش رو باز کرد و نیش هاش رو نشون داد من:من که باور نمیکنم خون آشامی🤭 - من یک خون آشام هستم اسمم تهیونگه و ۵۶۹ سالمه که چند روز دیگه هم میشه ۵۷۰ سالم من:منم ا/ت هستم ۲۱ سالمه تهیونگ:خوش بختم من:منم ولی باور نمیکنم پسری به این جذابی خون آشام باشه تهیونگ:می خواهی سابت کنم؟
من:آره تهیونگ:خب بیا نزدیک تر من:می خواهی چی کار کنی؟ تهیونگ:مگه نمی خواهی سابت کنم خون آشامم؟ من:آره می خواهم تهیونگ:پس بیا جلو یک قدم رفتم جلو بهم گفت چند قدم دیگه بیام جلو رفتم تهیونگ:ببین نترسی ازم ها من:نه چرا بترسم سرش رو فرو برد توی گردنم و دوتا دندون هاشو فشار داد توی پوستم دندون هاشو توی پوستم حس کردم من:داری چی کار میکنی بس کن تهیونگ:حالا باورت شد من خون آشامم من:نه تهیونگ:می خواهی این کار رو دوباره انجام بدم؟ من:نه تهیونگ:تا وقتی بهت سابت نکردم خون آشامم ولت نمیکنم اومد سمتم و خواست سرش رو توی گردنم فرو کنه من:آره فهمیدم ولم کن تهیونگ:باید کمکم کنی که مردم ازم نترسن من:به من مربوط نیست تهیونگ:ببین دوباره اون کار رو انجام میدم ها من:باشه بابا حالا هم بیا داستان زندگیت رو برام تعریف کن تا بتونم بهت کمک کنم تهیونگ:باشه من:بیا بریم توی حال با تهیونگ رفتیم توی حال داستان زندگیش رو بهم گفت وقتی برام تعریف کرد باورم شد که یک خون آشامه لباس های تنش کهنه بودن گفتم تو همین جا بمون من میرم فروشگاه بغلی و برات لباس میخرم میام اونم قبول کرد رفتم فروشگاه بغلی و براش چند تا لباس خریدم اصلا از اون موجود که نمیدونم انسان بود یا خون آشام نمی ترسیدم رفتم خونه لباس هاشو بهش دادم که عوض کنه جلوی من داشت لباس هاش رو در می آورد من:داری چی کار میکنی برو تو اتاق لباس هاتو عوض کن تهیونگ:من دوست دارم اینجا عوض کنم داشتم میرفتم توی اتاقم که چشمم به بدن سفید و سیس پک دارش خورد وای مرگ خیلی هاته بهش گفتم بره توی اتاقش و همش توی خونه نپلکه رفتم خوابیدم فردا صبح یک چیز خیلی گرم و نرم توی بغلم بود بیدار شدم دیدم
تهیونگ بود صفت زدم توی شونش بیدار شد من:احمق چرا اینجا خوابیدی؟ تهیونگ:خودت گفتی بیام پیشت بخوابم من:من بهت گفتم بری توی اتاقت صدای در اومد به تهیونگ گفتم بره تو اتاقش کسی نبینتش رفتم در رو باز کردم مونا بود من:عه تویی بیا داخل مونا:نه باید برم اومدم بگم که قراره با چانی و سوهو بریم بیرون گفتم که تو هم میای من:ای خدا من نمی خواهم بیام باید کی رو ببینم مونا:لطفا بیا بهشون قول دادم که میای من:چرا تو به جای من تصمیم میگیری مونا:ساعت ۶ میبیمت بدون اینکه بزار من حرف بزنم رفت تهیونگ از توی اتاقش اومد بیرون تهیونگ:مونا کیه سوهو و چانی کین دیگه؟ من:مونا بهترین دوستمه سوهو دوست پسر موناس چانی هم دوست دوست پسر موناس همون لحظه یه نقشه ای کشیدم به تهیونگ گفتم سریع آماده بشه قرار بریم جایی لباس هایی که براش خریده بودم رو پوشید رفتیم یه فروشگاه خیلی بزرگ به تهیونگ چند تا لباس دادم پرو کنه همه رو پرو کرد همشون بهش میومدن همشون رو خریدیم رفتیم خونه رفتم آماده شدم به مونا گفتم خودم میام یک دامن خیلی کوتاه مشکی و یک لباس بالا ناف قرمز پوشیدم رفتم ببینم تهیونگ آماده شده یا نه آماده شده بود خیلی جذاب شده بود تهیونگ:کجا قراره بریم؟ من:ببین تو باید تقش دوست پسرم رو بازی کنی باشه تهیونگ:یعنی دوست پسر فیک تو بشم من:آره ببین خوب نقش بازی کنی تهیونگ:اوکیه وای اولین بارم هست که نقش دوست پسر فیک رو بازی میکنم من:میتونی تاکسی گرفتیم رفتیم آدرسی که مونا داده بود رسیدیم رفتیم داخل با دیدن منو تهیونگ دهنشون باز موند مونا سریع اومد پیشم مونا:این پسر خوشتیپ کیه؟ من:دوست پسرمه دیگه🙂 مونا:باهاش کی آشنا شدی کی عاشقش شدی و کی....... من:بعدا بهت میگم رفتیم نشستیم حرف زدیم چانی به پام خیره شده بود تهیونگ:داری به چی نگاه میکنی؟🤨 چانی:هیچی تهیونگ:یک بار دیگه نگاه باهاش کردی من میدونم و تو😠 تهیونگ نگاهی بهم کرد و گفت چرا انقدر دامنت کوتاهه لبم رو به گوشش نزدیک کردم و گفتم توی نقشت فرو رفتی انگاری😂 داشتم غذا میخوردم تهیونگ کتش رو در اورد و گذاشت روی پاهام غذا پرید توی گلوم و سرفه کردم آب خوردم یکم بهتر شدم مونا:حالت خوبه؟ من:آره خوبم تهیونگ:بهتره بریم خونه دیره دیگه من:باشه بریم مونا:ما میرسونیمتون من:اوکی هممون بلند شدیم مونا و سوهو ما رو رسوندن خودشون رفتن لباس هام رو عوض کردم رفتم توی حال دیدم ته ته اونجا نشسته و تلویزیون نگاه میکنه
نشستم کنارش من:هی ته خوب نقشتو بازی کردی من خودم باورم شد که دوست پسرمی😂 ته:مگه نگفتی که نقش بازی کنم منم بازی کردم من:من رفتم بخوابم تو هم اون تلویزیون رو ببندو برو بخواب ته:باشه رفتم توی اتاقم گرفتم خوابیدم فردا حالم خوب نبود بلند شدم رفتم دستشویی بعد یکم صبحانه خوردم به ته گفتم میرم یکم بگردم ته گفت منم میام باهات با هم رفتیم یکم قدم زدیم توی خلوتی یه دختری داشت راه میرفت که یهو ته کنتلرش رو از دست داد به دختر حمله ور شد و می خواست خونش رو به مکه بجاش خون من رو مکید بیهوش شدم چشمام رو که باز کردم ته کنارم بود ته:حالت خوبه واقعا دست خودم نبود من:آره مهم نیست ته:از من نمی ترسی که؟ من:نه چرا بترسم🙂 ته:خوشحالم که نمی ترسی من:من گشنمه ته:می خواهی غذا درست کنم برات؟ من:مگه تو هم غذا بلدی دست کنی ته:آره عزیزم من ۵۶۰ سالمه چرا بلد نباشم من:زود باش درست کن خیلی گشنمه ته:باشه از روی تخت بلد نشی رفت و نیم ساعت بعد اومد غذا بوی خوبی میداد خوردم خیلی خوش مزه بود من:وای عالیه از این به بعد تو غذا درست میکنی ته:باشه🤭
لایک یادتون نرهههه بوص بوص♥️🥀
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من فقط داشتم میخندیدم عالی بود هی مامانم میگفت چیکار میکنی هی میخندی
عالی بود👌♥️
لطفا پارت دوووووو
چرا پارت بعد و نمیزاری؟
سلام عزیزم من پنج پارت داستان گذاشتم هنوز یکیشن نشر نشده اسمش گرگ سفیده و درمورد بی تی اسه هیچیزیم نداره لطفا اگه میتونی نشر بدش
واووووووووو خیلیییییییییییییی عالی بود 😆😆😆😆
ممنون غزل جون
خیلی عالی بود ترخدااااااا پارت بعد رو بنویس لطفا ترخدا اها راستی یه سوتی ازت گرفتم تو توی پارت قبل گفتی ته ۵۶۹ سالشه اما اینبار گفتی۵۶۰ سالشه من همیشه عادت دارم سوتی بگیرم اما خب پیش میاد
یادم رفت
واوو عالی بود ادامه بده داستانو
چشم
عالیه ادامش بده خیلی خوشم آمد ازش😆😆😆
حتما