
بالاخره نوشتمش 😐😂✨ هوراااا 😂😂💃🌼

[کره جنوبی] کارین با یک جعبه کوچولویی که دستش بود سمت جین اومد و گفت: اینم از ادویه ها..(جعبه رو گذاشت کنار جین که نشسته بود) کارین صاف وایستاد و گفت: به چیز دیگه ای احتیاج ندارین؟ (در همین حین جی هوپ اومد و روبروی کارین وایستاد و کارین هم نیم نگاهی به هوبی انداخت) جین: صبر کن یک نگاهیییی بندازم...(به مواد دور و برش نگاه میکنه) جین سرشو میگیره بالا و به کارین نگاه میکنه و میگه: سیب زمینی! هوبی: چی؟! جین به هوبی نگاه میکنه و میگه: سیب زمینی کمه... بدون اون نمیشه اصلا/: کارین سری تکون میده لبخندی میزنه و میگه: میارم. جین هم به کارین نگاه میکنه و لبخندی میزنه و میگه: ممنون. کارین میخواست بره که هوبی خطاب بهش میگه: میخوای منم باهات بیام؟! کارین مکثی میکنه و به هوبی نگاه میکنه و میگه: اگه بیاین خوب میشه.( لبخندی میزنه) هوبی هم سری تکون میده و با هم سمت آشپزخونه میرن. (کات صحنه عوض میشود ☺️✨) (صحنه داخل آشپزخانه را نشان میدهد... قسمت در ورودی) در باز میشه و کارین و هوبی وارد میشن و در رو میبندن. هر دو وایمیستن و به اطراف نگاه میکنن. هوبی: خب.. سیب زمینی ها کجاست؟! کارین همینطور که به اطراف نگاه میکنه: البته اگه موجود باشه. کارین به سمت چپ آشپزخونه میره و به هوبی میگه: شما اون سمت رو چک کنین. هوبی هم سمت راست آشپزخونه میره و همه کشو ها و ... رو چک میکنه. کارین هم همینطور. هوبی کلافه و دست به کمر وایمیسته و به کارین نگاه میکنه و میگه: ظاهراً تموم شده! کارین هم آخرین قفسه رو چک کرد و بستش و سمت هوبی برگشت و گفت: آره...(به کابینت ها تکیه داد) خب.. چیکار کنیم؟! هوبی لباشو جمع کرد و به اطراف نگاه کرد و یک تابلو رو دید که نوشته «انباری». چشماش برق میزنه و به کارین نگاه میکنه و میگه: عااا توی انباری شاید باشه. کارین به تابلوهه نگاه میکنه. هوبی با ذوق سمت انباری میره. کارین تعجب میکنه و هول میشه و سریع میره و دست هوبی رو میگیره و میگه: هوسوک... شاید خطرناک باشه! هوبی وایمیسته و به دست کارین که دستشو گرفته نگاه میکنه و بعد به کارین نگاه میکنه. کارین سریع دستشو از روی دست هوبی برمیداره. هوبی لبخندی میزنه و دستشو روی بازوی کارین میزاره و میگه: بچه ها قبلا اینجا رو چک کردن (سری تکون میده) پس امنه. بعد سمت در میره و کارین هم پشت سرش وایمیسته. قفل روی در، در رو بسته نگه داشته بود. هوبی میخواست قفل رو برداره که یهو یک زامبی که داخل بود خودشو به در زد. هوبی خیلی ترسید و دادی زد و سریع اومد عقب و خودشو توی بغل کارین انداخت و هی داد میزد. کارین تعجب کرده بود و هوبی رو که بغلش کرده بود، از بازوهاش گرفت و شروع کرد به خندیدن. هوبی آروم شد و از بغل کارین اومد بیرون و با تعجب به کارین نگاه میکرد. کارین همینطور قهقهه میزد. هوبی با تعجب: به من میخندی؟! کارین خندید و حالت تیکه اندازی گفت: نه به زامبیه... (و خندید) هوبی هم یکم خندش گرفت و گفت: تیکه میندازی؟! کارین بیشتر خندید. هوبی بیشتر خندید و حالت کیوت شاکی شد و گفت: نخند...! (بعد خودش بیشتر خندید) یهو راشل وارد شد و گفت: چی شده؟! با دیدن اون صحنه لبخندی رو لباش اومد و گفت: چخبره اینجا؟! کارین با خنده: سیب زمینی(دوباره خندید) سیب زمینی ها شاید داخل انباری باشه..(اشکاشو پاک میکنه) و داخل هم یک زامبیه...! راشل لبخندش محو شد و حالت کلافه به اون دو نگاه کرد و گفت: خب این الان کجاش خنده داره؟!/: هوبی و کارین به هم نگاه کردن و کمی خندیدن. راشل که کلافه شد سمتشون اومد و گفت: خیلی خب برین کنار... میارمشون.

[همچنان کره جنوبی] راشل و هوبی و کارین همراه سیب زمینی ها وارد میشن و اونا رو برای جین و بقیه که آشپزی میکنن میبرن. جین نگاهی به سیب زمینی ها میندازه و میگه: عاااححح چقد از دیدنتون خوشحالم! راشل خنده ای میکنه و میگه: خسته نباشی..! جین همینطور که به سیب زمینی ها نگاه میکنه میگه: خیلی ممنون عروس گلم.. پسرم نامجون چطوره؟ راشل میخنده و میگه: وات؟! جین هم میخنده و میگه: مگه نمیدونی من مادر گروهم؟! راشل با خنده: نه نمیدونستم! جین: حالا میدونی! راشل با حالت مسخره ای: بله بله مادر جان کمک نمیخواین؟! جین میخنده و میگه: دخترۀ لوس! دور شو! راشل با خنده: ای به چشم مادر جون! میخنده و از جین دور میشه. جین هم میخنده. شوگا سمت هوبی میاد و کنارش وایمیسته و خطاب بهش میگه: هوبی... هوبی برمیگرده و به شوگا نگاه میکنه و میگه: بله؟! چیزی شده؟! شوگا: میشه با هم حرف بزنیم. هوبی سری تکون میده و میگه: باشه. (کات صحنه عوض میشود 😐🍃) هوبی و شوگا یک قسمت از پذیرایی هتل نشستن و دوروبرشون کسی نبود. هوبی تکیه داده بود و گفت: خب بگو! شوگا دستاشو روی پاهاش گذاشته بود و به زمین نگاه میکرد. شوگا به هوبی نگاه کرد و گفت: تو از چانسو خوشت میاد؟! هوبی تعجب کرد و صاف نشست و گفت: چی؟! نه بابا! شوگا: مطمئنی؟! هوبی: آره... من اونو مثل بقیه آرمیا دوست دارم! شوگا سری تکون داد و به زمین خیره شد و گفت: کارین چی؟! اون رو هم مثل بقیه آرمیا؟! (به هوبی نگاه میکنه) هوبی تعجب کرد و گفت: خب.. شوگا لبخندی زد و گفت: میدونستم! هوبی تعجب کرد و گفت: چی رو میدونستی؟ من که هنوز چیزی نگفتم! شوگا لبخندش محو شد و خیره به چشمای هوبی گفت: من این چند مدت حواسم بهت بود، لازم نیست چیزی رو مخفی کنی! هوبی تعجب میکنه و میمونه چی بگه و بعد متوجه میشه و میگه: خب تو توی این مدت حواست بهم بود.. ولی الان که من حواسم به تویه... (مکثی میکنه) چانسو...؟! شوگا کی متعجب میشه و سرشو میندازه پایین و به زمین خیره میشه. هوبی لبخندی میزنه.. بلند میشه و از کنار شوگا رد میشه و به شونه شوگا میزنه و سمت بقیه بچه ها میره. شوگا در همون حالت که سرش پایینه و به زمین خیره شده لبخندی میزنه.

[آمریکا] جاستین و سانا داخل ماشین، در حال فرار بودن. نزدیکای غروب بود. خیابونا هم شلوغ بود و پر از ماشین. جاستین یهو میزنه کنار و سانا تعجب میکنه و میگه: چی شد؟! جاستین: پیاده شو! هر دو پیاده میشن و سانا میگه: چیزی شده؟! جاستین: ممکنه ماشین ردیاب داشته باشه.. بهتره همینجا ولش کنیم و خودمون بریم. سانا سری تکون میده و همینطور که حرکت میکنن میگه: باشه.. ولی کجا بریم؟ جاستین وایمیسته و روبه سانا میگه: راستش من اصلا دلم نمیخواد آواره بشم و چند تا آدم خلافکار بانفوذ دنبالم باشن.. و میخوام که مشکل رو از ریشه حل کنم! سانا متعجبانه اخم میکنه و میگه: خب این یعنی چی؟! جاستین به اطراف نگاه میکنه و بعد به سانا و میگه: میریم آژانس امنیت ملی آمریکا.(کات صحنه عوض میشود 😐) «ساعت دو بامداد میباشد» (صحنه سقف دستشویی را نشان میدهد که جاستین دریچه رو باز میکنه و کنار میزارتش و نگاهی به اطراف میندازه و کسی نیست... میاد پایین) جاستین خودشو تکونی میده و به اطراف نگاه میکنه و یهو یه نفر که لباس نظافتچی پوشیده بود و کلاه داشت وارد دستشویی شد و داخل یکی از دستشویی ها رفت. جاستین ابرویی بالا انداخت. (کات صحنه عوض میشود 🌼) سانا بالای پشت بوم بود و از یک دریچه شیشه ای داخل رو نگاه میکرد. کارت جعلی ای که دور گردنش انداخته بود رو چک کرد و دوباره نگاه انداخت و مطمئن شد کسی نیست دریچه رو باز کرد. یک صندلی پایین پاش دید و اومد پایین و روش وایستاد و دریچه رو بست و اومد پایین. صندلی رو تمیز کرد و صاف ایستاد. یک آن پشت سرش در باز شد و یک مرد اومد داخل که لباس نگهبان تنش بود. مرده با دیدن سانا تعجب کرد و گفت: تو کی هستی؟! اینجا چیکار میکنی؟! سانا که پشت بهش وایستاده بود تعجب کرد و خشکش زد.

سانا به کارت دور گردنش دست زد و نگاهی به میز روبروش کرد و چایساز رو دید. مرده: مگه با تو نیستم؟! سانا لبخندی زد و برگشت و با لبخند به مرده نگاه کرد و اومد جلو و کارتشو نشون داد و گفت: سونیا بنکس هستم تازه به این بخش منتقل شدم و شما فکر کنم باید (به کارت مرده نگاه میکنه) آقای گریس باشین... گفته بودن با شما همکار میشم..(لبخندی میزنه) مرده لبخندی میزنه و میگه: آها، خب اینجا چیکار میکنی؟! سانا برمیگرده و به چایساز اشاره میکنه و دوباره به مرد نگاه میکنه و میگه: چای، برای رفع خستگی. بعد هردو لبخند میزنن و مرده میخنده و میگه: نیومده خسته شدی؟ خیلی خب زود برگردی باز. سانا لبخندی میزنه و سری تکون میده و میگه: حتما. مرده میره و سانا لبخندش محو میشه و میگه: مردک چلغوز/: بعد به سمت چایساز میره و از اونجایی که آماده بود دوتا چای میریزه و توی یکیش داروی بیهوشی میریزه و لیوانارو برمیداره و سمت در میره. خارج میشه و میبینه مرده پشت میز روبروی دوربینا نشسته و نگاه میکنه. سانا به اطراف نگاه میکنه و کسی نیست و سمت مرده میره. لیوان رو سمتش میگیره و میگه: بفرمایید. لبخندی میزنه. مرده هم لبخندی میزنه و لیوان رو میگیره و میگه: ممنون. سانا با نفرت به مرده نگاه میکنه و یک قلپ چای مینوشه و بعد میگه: اگه خسته شدی من ادامه میدم. مرده یک قلپ از چاییش رو مینوشه و میگه: واقعا این کار رو میکنی؟! سانا سری تکون میده و میگه: حتما. مرده بلند میشه و میره روی تخت کنارش میشینه و میگه: خیلی ممنون. و همینطور چاییش رو میخوره. سانا روی صندلی میشینه و به مانیتور ها نگاه میکنه و لبخند میزنه. مرده که رو تخت نشسته دستی به صورتش میکشه و دیدش تار میشه و به اطراف نگاه میکنه و بیهوش میشه و روی تخت میفته. سانا در حالی که به مانیتور ها نگاه میکنه لبخندش بزرگتر میشه و نگاهی به مرده میندازه و بعد دوباره به مانیتور ها نگاه میکنه و دستشو زیر چونش میزاره.

جاستین در حالی که لباس نظافتچی رو پوشیده از دستشویی بیرون میشه و راه میفته. صدای سانا از گوشکی توی گوشش میاد: هممم دیدمت. جاستین لبخندی میزن و میگه: ایول. صدای سانا: خب... اتاق آقای بروس... صبر کن نگاهی بندازم... آها یافتم، الان میگم. (کات صحنه عوض میشود✨) جاستین نزدیک اتاق آقای بروس میشه... صدای سانا: مطمئمی اون چیزی که میخوای توی بخش اطلاعات نیست؟! جاستین به اطراف نگاه میکنه و میره یه گوشه نزدیک در اتاق وایمیسته و میگه: اون اطلاعاتی که من دنبالشم محرمانه تر اینه که توی بخش اطلاعات نگهداری بشه. صدای سانا: عجب... باشه. جاستین: خب من آمادم میدونی چیکار کنی؟! صدای سانا: عاااممم آره از یک دفترچه راهنما کمک گرفتم. جاستین: خوبه شروع کن. (تصویر سانا را نشان میدهد که جاستین رو نگاه میکنه) سانا: باشه. سانا به آقای بروس که توی اتاقشه نگاه میکنه و بعد سمت یک بخشی روی میز میره و چند تا دکمه رو میزنه (نمد دیگه چیه خودتون تصور کنید😐😂🌼) بعد دکمه قرمز رو میزنه و صدای آژیر از بخش اصلی ساختمون که همه بودن بلند میشه. ( کات صحنه محوطه اصلی رو نشون میده) همه تعجب کردن و از روی صندلی هاشون بلند شدن و به اطراف و بالا نگاه میکنن. (کات) سانا به آقای بروس داخل اتاقش نگاه میکنه و میبینه که تعجب کرده و بلند شده و از اتاق خارج میشه. سانا با لبخند سرشو میجرخونه و به مانیتور دیگه نگاه میکنه و آقای بروس از اتاق خارج شده و به محوطه اصلی میشه. سانا دوربین هارو طوری تنظیم میکنه که ضبط نکنه چیزی رو و بعد به جاستین میگه: خیلی خب داخل شو. از توی مانیتور نگاه میکنه که جاستین به اطراف نگاه میکنه و وارد اتاق آقای بروس میشه.(کات، جاستین وارد اتاق میشه و در رو میبنده) صدای سانا: خب... فعلا امنه، راحت باش. جاستین سری تکون میده و سراغ کامپیوتر میره و هاردش رو بهش وصل میکنه و همه اطلاعات رو میریزه... و تا اطلاعات ریخته بشه خودش پا میشه و داخل کشوهای میز رو چک میکنه. کشوی اول چند تا برگه بود که زیاد مهم نبود. کشو رو بست و دومی رو باز کرد و اسلحه داشت، که خب مهم نبود. کشوی آخر رو باز کرد و خالی بود. جاستین تعجب کرد و کشو رو هل داد و خودش پاشد و دست به کمر شد. کشو که توسط ها دادن تقریبا محکم جاستین بسته شد صدای مشکوکی داد. جاستین با شنیدن صدا به کشو متعجبانه نگاه کرد. آروم نشست و کشو رو دوباره باز کرد و دوباره بست. باز هم صدا داد. به داخل کشو نگاهی انداخت و دستی داخلش کشید. یهو دستش به یه چیز حلقه مانند خورد. حلقه رو برداشت و کشید و تخته چوبی روش برداشته شد. جاستین تعجب کرد و همینطور که نگاه میکرد تخته چوبی رو برداشت و زیرش یک لپتاپ مشکی بود. جاستین تعجب کرد و به لپتاپ خیره شد. صدای سانا: یذره سریعتر جاستین اوضاع اینجا داره روبراه میشه. جاستین صاف نشست و به اطراف نگاه کرد و گفت: باشه.

(تصویر در خروجی اتاق آقای بروس را نشان میدهد✨) جاستین کلشو میاره بیرون و به اطراف نگاه میکنه و از اتاق خارج میشه و ماسکشو میده بالا و راه میفته. صدای سانا: جاستین جاستین آقای بروس روبروته نشناستت..! جاستین ماسکشو میکشه بالاتر و به روبروش نگاه میکنه و چهره آقای بروس رو میبینه و سرجاش خشک میشه و تعجب میکنه. آقای بروس از کنار جاستین رد میشه و وارد اتاقش میشه. جاستین همینطور متعجب خشکش زده بود. صدای سانا: جاستین منتظر چی هستی؟! بیرون شو. جاستین به خودش میاد و میگه: اینی که الان رد شد آقای بروس ناپدری راشل بود؟! صدای سانا: آره مگه تابحال ندیده بودیش؟! جاستین خیلی تعجب کرد و گفت: ن..ن..نه. صدای سانا: جاستین حالت خوبه؟! جاستین چند لحظه مکث میکنه و جواب میده: آره من خوبم، توهم هرچه سریعتر خارج شو. سانا: باشه. جاستین راه میفته همینطور توی ذهنش به چند سال قبل فلش بک میشه.(«فلش بک»: جاستین توی اتاق راشل توی خونشون از پشت در نظاره گر بود.بابای اصلی راشل که روی زمین نشسته بود و میگفت: سو هیانگ این کار رو نکن. (سوهیانگ اسم کره ایه آقای بروسه دیگه اگه یادتون باشه☺️✨) سوهیانگ سمتش نشونه گرفت و به قلبش شلیک کرد. «پایان فلش بک») جاستین متعجبانه قدم هاشو بزرگتر میکنه و از آژانس امنیت بیرون میشه.

[کره جنوبی] راشل و پاکپائو و جیمین توی یکی از بالکن ها وایستادن. راشل دست به سینه به دیوار تکیه داده و روبروش پاکپائو دستشو روی نرده ها گذاشته و به بیرون نگاه میکنه. جیمین هم بینشون یکم عقب تر وایستاده. پاکپائو درحالی که به بیرون نگاه میکرد: چجوری از اینجا بریم بیرون؟! (نفس عمیقی میکشه) به هرحال الآن که دارم فکرشو میکنم توی این چند سالی که زندگی کردم واقعا خوشحال بودم! (لبخندی میزنه) درسته سختی های زیادی کشیدم.. به خاطر آموزش ها ولی اون واقعا کاری بود که میخواستم انجام بدم.... پس پشیمون نیستم و خیلی هم خوشحالم! جیمین همینطور که به پاکپائو نگاه میکنه لبخند شیرینی میزنه و میگه: منم..! واقعا هر چیزی که میخواستم همون میشد و خیلی خوشحالم! پاکپائو به جیمین نگاه میکنه و لبخندی میزنه. راشل با تعجب به هردوشون: چرا شما دوتا جوری حرف میزنید انگار آخرالزمانه؟ هیچکدومتون نباید بمیرید دنیا بهتون احتیاج داره! منم که فعلا قصد مردن ندارم! باید قبلش چند نفر رو بکشم...بعد. جیمین باتعجب به راشل نگاه میکنه. پاکپائو متوجه جیمین میشه و میگه: منظورش آدم بداس... (به راشل نگاه میکنه) خلافکارا. (بعد به جیمین نگاه میکنه و لبخند ملیح میزنه) جیمین ابرو بالا میندازه و میگه: آهاااا. یهو صدای هلیکوپتر میاد که دوره. هر سه صاف وایمیستن و با تعجب به آسمون نگاه میکنن. صدا نزدیک تر میشه و هلیکوپتر از آن سوی ساختمون روبرو نمایان میشود/: جیمین همینطور که با تعجب نگاه میکنه: برای نجات ما اومدن؟! راشل لبخندی میزنه میگه: میفهمیم. بعد سریع حرکت میکنن و سه تایی به بالای پشت بوم ساختمون میرن. (کات، صحنه در پشت بوم رو نشون میده) در باز میشه و راشل و پاکپائو و جیمین وارد میشن. هرسه سریع میان وسط ساختمون وایمیستن و راشل دستاشو بالا میبره و داد میزنه: هیییییی ما اینجاییم! پاکپائو و جیمین هم شروع میکنن به داد زدن. هلیکوپتر نزدیکشون میشه و یهو درش باز میشه و یه نفر رو پرت میکنن پایین و هلیکوپتر خودش میره. هر سه تعجب میکنن و جیمین میگه: کجا داره میره؟! راشل سمت شخصی که پرت شده آروم میره که مبادا زامبی نباشه. پاکپائو: اون زامبی نیست از رنگ پوستش مشخصه! راشل آروم سمتش میره و کنارش میشینه و پاکپائو و جیمین هم پشت سرش. راشل مرده رو برمیگردونه و راشل و پاکپائو با دیدنش خیلی تعجب میکنن و راشل با تعجب زیاد میگه: استییییووو!!!!

دیرین دیرین😂✨ بالاخره تموم شد این پارت😀😂 آره دیگه... همین 😌 مرسی که صبر میکنید و درک😌❤️😂🍃 بوس پس کله هاتون😂💋🥞 عاا راستی چالش رو که توی نتیجه گفتم هم حتما جواب بدید حیاتیه😐❤️ مرسی🥞
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی
چ: بلههه😆
سيلام
نگيد كه كى هستم نيووووووووووووو
نازى و خواهر گرانقدر نازى شما كه داريد زحمت مى كشيد قرار بزاريد يه آب معدنى(شامپاين)هم بوخوريد
سلام😐🔪
شبیه مرده ها شدم از بس گریه کردم
حالم بده
اینترنت ملی 💔💔💔💔
خدایا چرااا😭😭😭😭
چرا دارین شعبه دو کره شمالی رو راه میندازین😭💔
هعیش💔
منم خیلی اعصالم خورد بود و هست😐💔
تو کره شمالی ملت آزادن که برقصن..بخونن...م.س.ت کنن.امنیت دارن...و...
ایران واقعا مزخرفه
چه سکوتی اینجا حاکمه...👩🦼
اره 😑
سکوتی در حد فریاد😐💔
بله خیلی
ارححححح😐💔
دیرین دیرین...👩🦼
حیف بقیه آهنگشو یادم نمیاد وگرنه میگفتم 😐😂
جر
نیکیییییییی ننت اومدهههههه:/
چه خبرا
دلتون برام تنگیده بود؟:/
البته نتنگیده بود جای تعجب داشت😐☕
این روزا بیشتر میام😐✌🏻
اها نیکی خونه تمیزه دیگه؟😐
اگه نباشه کله باباتو میکنم میزارم سر در خونه😐☕
سلامممممم😃😃😃😃😃😃😃
میدونی به جز چند نفر هیچکی اینجا نیست 😑
عه ایداااااااا
ایداااااا
عههههه اتنااااااا
عهههههه هلیاااااا
😐☕
آیدااااااا تو باید خبر خواهرتم بگیری😐✨💔
ماممممممااااانننن جذااابببممممممم😀
آرههههه خیلی تنگگگ بود🙂👈🏻👉🏻
آری...تمیزه😐😂👈🏻👉🏻
پارت جدید رو گذاشتم...🥲😂👩🦼💃
😃😃😃😃😃
پس برسی داستان ها دو روز طول میکشه🥳🥳🥳
هوراااا😀
مررررسییی😀♥️✨
عههههههههههه
اینههههههه
احسنتکم
دلیل اینکه اکانتت رو میخوای پاک کنی رو بگو؟
خب شما که هیچ کدومتون اینجا نیستین منم اجازه ندارم که بیام اکیپ وات بعد داستان مجبورم که بپاکم دیگه 🙂
من تا تهش پیشت میمونم❤️
من تا تهش باهات هستم یونو؟!
نمیری اوکی؟!
چرع نمیای وات بیا دیگه عام میخ بیای
خو ما هم اجازه نداریم🙂
قانونها برای اینن که شکسته شن😀
به مولا من نت ندارم:/☕
بچه ها ولی کسی که با بصیرا یا بشرا در ارتباط ازش بپرسه داستان رو تو تستچی ادامه میده یا نه؟؟؟
مثلا یکی تو وات بپرسه
و بچه ها ی سوال میپرسم جواب بدین خواهشن
در حال حاضر بصیرا داستان رو توی وات میزاره با تل؟؟؟
ما هستیم فقط کم میان.
بشرا که داستانهای خودشو داره و ادامهشونم میده.بصیرا راستش وات نمیاد اما محیا باهاش صحبت میکنه(خودش گفت).
و حتما ادامه میدن دیگه...
من که همه جا جز تل هستم ولی تو وات نمیذارن و گروه فقط برای دوستی خودمونه
ممنون 😄🥰😘
واتیا هستن
ولی خبر ندارم
عه ملیکاااااا خوفی خوشی😐🤚🤚🤚