10 اسلاید چند گزینه ای توسط: 🤪Unknown انتشار: 3 سال پیش 76 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام امیدوارم که حالتون خوب باشه و بریم سراغ ادامه داستان 👇
خب از الان به بعد از دید الک میشه داستان :
که یه دفعه یه شمشیر زیر گردنم اومد ، دیگه واقعا به اینکه در همه جا با یه شمشیر زیر گردنم تهدید بشم ، عادت کردم و برام عادی شده . با جدیت به صورت کسی که شمشیرش رو زیر گردنم گذاشته بود نگاه کردم . یه مرد سی ، سی و پنج ساله با موهای مشکی بود که صورتش رو به جز چشماش با یه پارچه سیاه پوشونده بود و یه لباس رسمی گرون قیمت سیاه هم به تن داشت . بعد از اینکه یه دور براندازم کرد ، گفت : جواز ورود ، لطفا . با سرد ترین نگاه ممکن به چشم های مشکی اش زل زدم و گفتم : دوست داری ، کدوم استخونت جواز ورودم باشه ؟ یه دفعه یکم ترسید و گفت : من دستور دارم کسایی که جواز ورود ندارن رو راه ندم . پوزخند زدم و گفتم : اشکال نداره ، خودم دوست دارم ، اول همه ی دویست و شیش تا استخونت رو بشکنم بعد دو تاشون که خورد شدن رو ببرم بدم به رئیس رستگاران جهنمی . این دفعه نگهبانه واقعا ترسید شمشیرش رو از زیر گردنم برداشت و با تردید گفت : اگه از تورنمنت رستگاران جهنمی خبر داری ، میتونی بری داخل . در حالی که دستم رو به طرف در داشتم دراز میکردم گفتم : خوب کاری کردی که همه ی دویست و شیش تا استخونت رو سالم نگه داشتی . بعد هم وارد شدم ، وقتی که وارد شدم یه دفعه همه ی نگاه ها به طرفم برگشت و همه شروع کردن به پوزخند زدن و یه سری ها خنجر هاشون رو در آوردن و با تیغه اش بازی کردن . پوزخند زدم و سرم رو آوردم بالا و با صدای بلند گفتم : اگه کسی می خواد قبل از شروع تورنمنت وارد قبرش بشه ، بیاد جلو . همه عصبانی شدن و یه چند نفری هم خواستن بیان جلو که یه دفعه یه نفر از جلو بار گفت : فکر کنم همتون قانون رو بدونید ، درسته آقایون ؟ به ایزابل که ترسناک شده بود ، نگاه کردم . بقیه هم که از جذبه ی ایزابل عین سگایی که صاحبشون دعواشون کرده ، ترسیده باشن ، آروم شدن و به کار خودشون مشغول شدن . من هم رفتم جلوتر و روی یه صندلی توی یه میز خالی نشستم . که صدای چند نفر رو شنیدم که پچ پچ میکردن . یکیشون به اون یکی گفت : چرا ملکه امروز انقدر عصبانیه ؟ اون یکی پوزخند زد و گفت : شاید کسی که دوسش داشته ، ولش کرده . همون موقع یه خنجر زیر گردن طرف اومد و ایزابل که بالا سرش ایستاده بود و خنجر تو دستش بود ، با لحن سردی گفت : جرئت داری دوباره تکرار کن ، تا اولین جنازه ی اینجا باشی . طرف که لال شده بود با لکنت گفت : معذررررت میخوام . بعد ایزابل خنجرش رو غلاف کرد و اومد به طرف میز من و روی صندلی رو به روم نشست . لبخند زدم و توی دلم گفتم : این ایزابل منو یاد اون ایزابل که اولین بار دیدمش و خودش رو ایزی معرفی کرد میندازه . بعد سرم رو آوردم بالا و گفتم : برات بد نمیشه ، کنار یه تازه وارد بشینی ؟ همه که تعجب کرده بودن ، داشتن زیر زیرکی ما رو نگاه میکردن .
ایزابل بلند بلند خندید و گفت : نترس بابا ، اینا جرئت ندارن با من سر شاخ بشن . در حالی که تعجب کرده بودم ، گفتم : ایز .... . که یه دفعه پرید وسط حرفم و آروم گفت : احمق اینجا هیچ کس از اسمش واقعی اش استفاده نمیکنه . با بی حوصلگی نگاهش کردم و گفتم : خب الان من باید ، تو رو دقیقا چی صدا کنم ؟ ایزابل دوباره با همون صدای آروم گفت : لقبم که ملکه ی رزهای سرخه ، اما این که تو چی صدام کنی ، یه بحث جداست . لبخند زدم و گفتم : نظرت چیه فعلا همون سیب کوچولو صدات کنم ؟ ایزابل عصبانی شد و گفت : ببین الان اگه منو عصبانی کنی ، تضمین نمیکنم نکشمت ، ال...... . یه دفعه حرفش رو خورد و گفت : یه سوال الان لقب خودت چیه ؟ یکم فکر کردم و گفتم : فعلا که هیچی ، اما یه ایده ی خوب براش دارم ، نظرت چیه لقبم ، شاهزاده فراری باشه ؟ ایزابل هم یکم فکر کرد و گفت : کاملا مناسبته اما من بهت میگم فراری . چشمام رو ریز کردم و با یه لحن تند گفتم : خب باشه منم بهت همون سیب کوچولو رو میگم . ایزابل در حالی که سعی میکرد خونسردی اش رو حفظ کنه گفت : یه کاری نکن که یه کاری کنم که هر کاری کنی ، نتونی کار اولم رو جمع کنیا . دستم رو گذاشتم روی میز و گفتم : نظرت چیه فعلا همو با هیچ اسمی صدا نکنیم ؟ ایزابل پوزخند زد و گفت : نه جدیدا انگار واقعا عاقل تر شدی . خندیدم و گفتم : اختیار داری . ایزابل هم خندید . همون موقع احساس کردم که همه دارن با حسادت و تعجب بهم نگاه میکنن . چند ثانیه بعد یه دفعه در بار بسته شد و یه سری شمع دور تا دور بار روشن شدن و لوستر بار هم که با کلی شمع کار میکرد ، یه دفعه شمع ها روشن شدن و ایزابل زیر لب زمزمه کرد : بالاخره شروع شد . بعد چند تا زن که لباس های مخصوص راهبه های کلیسا رو پوشیده بودن از نمی دونم کجا وارد شدن و توی يه خط به صف شدن و تعدادشون هم دقیقا پنج نفر بود . اونی که وسطشون ایستاده بود ، یه قدم اومد جلو و گفت : کسانی که قصد شرکت در تورنمت رو ندارند برن به طبقه بالا و شرکت کننده ها لطفا در این طبقه جمع بشن ، تا تورنمت رو به طور رسمی آغاز کنیم . بعد یه قدم رفت عقب و دوباره برگشت سر جاش . سرم رو بلند کردم که برای اولین بار بالای بار رو دیدم . دور تا دور دیوار ها به اندازه ی دو متر یه سری جا بود که با نرده مشخص شده و مردم روش ایستادن و دارن پایین رو نگاه میکنن ، خیلی ها از جاشون بلند شدن و رفتن به سمت راه پله انتهای بار ، حدودا بیست ، بیست و پنج نفر پایین مونده بودن که یه دفعه یه نفر که لباس های مبارزه سیاه تنش بود و صورتش رو پوشونده بود از بالا پرید پایین و همه توجه ها رو به خودش جلب کرد ( عکس پارت ) .
همون موقع یه نفر که شبیه پاپ های کلیسا ها لباس های سفید پوشیده بود و کلی طلا و یه صلیب دور گردنش انداخته بود از طبقه بالا اومد پایین ، چشم های سیاه داشت و یه عینک ته استکانی هم به چشم هاش زده بود و یکی از اون کلاه های سفید معروف پاپ ها روی سر کچلش بود . اومد دقیقا جلوی راهبه ها ایستا و به طرف ما چرخید و دستاش رو بهم گره کرد و چشمهاش رو بست ، راهبه ها هم دقیقا همون کار رو کردن که یه دفعه پاپ با همون حالت گفت : باشد که در پس این مبارزات ، اهریمن خوار شود و قهرمانی افسانه ای متولد شود بعد چشمهاش رو باز کرد و تک تک ما رو از نظر گذروند و گفت : مبارزان پرودگار یار و یاورتان باشد که رستگار شوید . بعد هم راهبه ها اومدن جلو و میزها و صندلی ها رو جمع کردن و به انتهای بار بردن و بعد یسری شمع از توی آستین هاشون در آوردن و به صورت یه دایره ی بزرگ روی زمین چیدنشون و روشنشون کردن . همون موقع پاپ دوباره گفت : بازنده که از نوادگان شیطان خواهد بود ، در آتشی سوزناک خواهد سوخت ، باشد که پس از آن تطهیر یابد و رستگار شود . من که داشتم تعجب میکردم ، به طرف ایزابل برگشتم و ایزابل هم بدون صدا لب زد : اینا طبیعیه ، نگران نباش . بعد یکی از راهبه توی وسط دایره ایستاد و گفت : بیست و چهار مبارز در اینجا حضور دارند که به دوازده گروه دو نفره تقسیم می شوند و یک به یک به مبارزه می پردازند . بعد یه برگه از لباسش در آورد و گفت : مبارزان ، لطفا ، نام و تعهدنامه خود را در این برگه ها بنویسید و کامل کنید . بعد هم اون چهار تا راهبه ی دیگه برگه ها رو بینمون پخش کردن ، برگه که اومد دستم ، یه دور پشت و روش کردم و دیدم هیچی روش نیست بعد قلم و جوهر هم بهمون ندادن ، برگشتم به طرف ایزابل تا ازش بپرسم چجوری باید پرش کنیم که یه دفعه دیدم ........ .
که یه دفعه دیدم ، ایزابل داره ، با نوک خنجرش ، نوک انگشت اشاره ی دست راستش رو میبره ، رفتن جلو تر و گفتم : الان ، دقیقا داری ، چیکار میکنی ؟ بدون اینکه متوقف بشه ، گفت : باید با خونت ، اسمت یا همون لقبت رو بنویسی . بعد سوالی نگاهش کردم و گفتم : خب دقیقا اون بخش تعهد نامه باید چیکار کرد ؟ ایزابل دوباره بدون اینکه بهم نگاه کنه ، گفت : ببین نوشتن اسمت با خون هم معرفی خودت و هم تعهدنامه است اما بعضیا هم هستن که با قلم و جوهر اسمشون رو مینويسن و بعد با خونشون اثر انگشتشون رو میزنن ، البته بنظر خودم این آدما خود شیفته ان و می خوان باکلاس بازی در بیارن . با سر تایید کردم و گفتم : که اینطور ، حالا خنجرت رو بده . خنجرش رو به طرفم پرتاب کرد و منم تو هوا گرفتمش بعد با نوکش ، نوک انگشت اشاره دست چپم رو یه خراش کوچیک دادم و دو طرف خراش رو فشار دادم تا خون بیشتری جمع بشه و بعد با خونم لقبم رو روی برگه نوشتم . بعد رفتم و برگه رو به یکی از همون خانم های راهبه دادم و داشتم بر می گشتم که همونی که بهش برگه رو داده بودم ، یه پارچه ی سفید بهم داد . منم پارچه رو گرفتم و باهاش زخم نوک انگشتم رو بستم . بعد از چند دقیقه همون راهبه ای که وسط دایره ایستاده بود ، بلند خطاب به ما گفت : مبارزه ی اول بین گرگ زخمی و ملکه ی رزهای سرخ برگزار میشه ، لطفا به داخل دایره ی مقدس بیایید . ایزابل رفت داخل دایره ای که با شمع ها مشخص شده بود و بعد از پشت بار یه مرد خیلی درشت و هیکلی در حالی که یه لباس سفید
آستین کوتاه خیلی جذب پوشیده بود ، جوری که ماهیچه هاش معلوم بودن و یه شلوار مشکی هم پاش بود ، با تبری که سرش خونی بود ، وارد دایره مقدس شد و روبه روی ایزابل ایستاد . راهبه ای که توی دایره ی مقدس بود ، اومد بیرون و گفت : برنده زمانی مشخص میشه که حریفش از دایره ی مقدس خارج شده باشه .
به نظر قانون ساده ای میومد ، ایزابل داشت شمشیرش رو از غلافش در میآورد که حریفش گفت : شنیدم خیلی قوی ای . ایزابل پوزخند زد و گفت : می خوای خودت امتحان کنی ، ببینی چقدر قوی ام ؟ حریفش هم پوزخند و زد و گفت : من به یه دختر بچه ی نازک نارنجی نمیبازم . همون موقع ایزابل بدون اینکه بذاره حریفش گارد بگیره ، شروع کرد ، به حمله کردن ، سرعت حملاتش از زمانی که توی کارتیا داشت با من مبارزه ی تمرینی میکرد خیلی خیلی بیشتر شده بود ، انگار ایزابل واقعا جدی شده . بعد از چند ثانیه ، ایزابل یکم رفت عقب که حریفش افتاد روی زمین . لباساش پاره شده بودن و لباساش کم کم داشتن رنگ خون به خودشون میگرفتن ، ایزابل یه نگاه ترسناک به حریفش کرد و گفت : میری از دایره بیرون یا همراهی ات کنم ؟ طرف که ترسیده بود و گونه ی راستش هم یه خراش برداشته بود و داشت خون میومد با لکنت گفت : میییییی رمممممم . بعد هم سریع از دایره ی مقدس خارج شد . ایزابل هم به طرف راهبه برگشت و گفت : حالا میتونم برم ؟ راهبه خم شد و دو تا از شمع ها رو خاموش کرد ، بعد از جاش بلند شد و به ایزابل نگاه کرد و گفت : بله . ایزابل هم بلافاصله از دایره مقدس خارج شد و بعدش هم اومد طرفم و در حالی که داشت به بدنش کش و قوس میداد گفت : وای خدا ، چقدر آسون بود . بعد هم یه دستمال سفید از جیبش در آورد و شروع کرد به تمیز کردن ، سطح شمشیرش .
لبخند زدم و گفتم : واسه تو آسون بود ، واسه یه آدم عادی ، شکست دادنش آخرین کار زندکی اش میشد . بعد راهبه افراد مختلف با القاب مختلف رو صدا زد و حدودا یه ، یه ساعتی طول کشید تا نوبت به مبارزه ی من برسه ، البته این هم بگم که دوئل من ، آخرین دوئل از اولین مرحله بود . راهبه لقب منو با لقب حریفم که نجیب مرگبار بود ، صدا زد و هر دوتامون وارد دایره ی مقدس شدیم ، حریفم میخورد بهش که یکی از این اشراف زاده های خوشگذرون باشه که لباس های بنفش قیمتی خیلی شیکی تنش بود و موهای بور و چشم های آبی روشن داشت ، یه نگاه مغرورانه بهم کرد و گفت : باورم نمیشه که باید از قدرت فوق العاده و اشرافی ام در مقابل یه بچه ی بدبخت استفاده کنم . بعدش هم زد زیر خنده . پوزخند زدم و بدون اینکه متوجه بشه رفتم پشت سرش و گفتم : یه چیزی رو میدونی اشراف زاده ، بعصی موقع ها بچه های بدبخت برای اشراف زاده های مغرور خیلی ، خیلی خطرناکن . بعد آروم برگشتم سر جام و با ترحم بهش نگاه کردم و گفتم : یه چیز دیگه ای هم که شاید برات جالب باشه ، اینه که ..... . توی عمق چشم هاش نگاه کردم و با سرد ترین حالت ممکن گفتم : توی قیمه قیمه کردن آدما ، تخصص عجیبی دارم . اشراف زادهه که اشک تو چشم هاش جمع شده بود ، میخواست بزنه زیر گریه و همون موقع پاش لیز خورد و از دایره ی مقدس خارج شد . لبخند زدم و به راهبه نگاه کردم که گفت : و مبارزه ی آخر هم برنده اش مشخص شد ، پس از استراحتی کوتاه ، مرحله دوم رو آغاز میکنیم . همون موقع رفت و دو تا شمع آخر دایره ی مقدس رو هم خاموش کرد . بعد برگشتم سر جام که متوجه چیز عجیبی شدم .
هیچکدوم از افرادی که باختن ، توی طبقه ی اول بار نبودن و فقط دوازده تا برنده مرحله اول ، توی این طبقه ایستاده بودن . بعد از چند دقیقه ، دوباره راهبه رفت وسط دایره ی مقدس ایستاد و گفت : مرحله ی دوم هم مثل مرحله ی اول برگزار میشه ؛ اما یه تفاوت مهم با مرحله ی قبل داره ، این دفعه گروه های دو به دو در مقابل همدیگه مسابقه میدن و . لطفا گروه های دو نفره ی خودتون رو در سریع ترین زمان ممکن تشکیل بدید و به من اعلام کنید . به بقیه ی افراد نگاه کردم که انگار داشتن خیلی عادی با هم صحبت میکردن و گروه هاشون رو تشکیل میدادن . یه دفعه ایزابل دستم رو کشید و برد ته بار و گفت : خب متاسفانه انگار باید باهات همکاری کنم . یه نگاه جدی بهش انداختم و گفتم : دقیقا چرا توی این تورنمنت شرکت کردی ؟ پوزخند زد و گفت : خب بعدا بهت میگم ، بهتره الان روی استراتژی مون تمرکز کنیم . با بی حوصلگی نگاهش کردم و گفتم : باشه ، حالا چیکار کنیم ؟ لبخند زد و گفت : خب ، هیچی تو کار هم دخالت نمیکنیم ، تو حساب یکیشون رو برس ، من حساب اون یکی رو میرسم .
یکم با نا امیدی نگاش کردم و گفتم : الان استراتژی ات این بود ؟ ایزابل لبخند زد و گفت : آره ، دقیقا ، همین بود . همون موقع راهبه که وسط دایره ی مقدس ایستاد بود ، خطاب به همه گفت : لطفا گروه بندی خودتون رو به من اعلام کنید . یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : دیگه وقتی نمونده که نقشه بکشیم ، بهتره بریم . بعد هر دوتامون راه افتادیم به طرف دایره ی مقدس و ایزابل ، اسم خودم و خودش رو به عنوان یه گروه دو نفره ، به راهبه گفت . بعد اومد نزدیکم و گفتم : به نظر که کار آسونی میاد . یه لبخند الکی زدم و گفتم : نمیدونم چرا وقتی تو اینجوری میگی احساس میکنم ، قراره سخت تر از این حرف ها باشه . همون موقع راهبه اسم من و ایزابل و اسم دو نفر دیگه رو به عنوان دوئل اول صدا زد . تو دلم گفتم : همینمون کم بود که اولین مبارزه هم با ما باشه . دایره ی مقدس رو تقریبا سه برابر کرده بودن جوری که تا ته سالن رو گرفته بود . رفتیم و وارد دایره ی مقدس شدیم ، همه ی شمع های اطرافمون هم که محدوده ی مبارزه رو نشون میدادن روشن کرده بودن و همون موقع راهبه از دایره مقدس خارج شد . وقتی حریف هامون رو برای با اول دیدم خب ، قبلا بهشون توجه نکرده بودم ، نزدیک بود بزنم زیر خنده ، چون جلوی من و ایزابل دو تا بچه که هیچ شباهتی بهم نداشتن و نصف ما قد داشتن ایستاده بودن . ایزابل اومد نزدیکم و گفت : فکر نکن بچه ان چون دو تا قاتل حرفه ای هستن ، یکی شون با سم اول حریف رو فلج میکنه ، اون یکی کار رو تموم میکنه . با بی خیالی به حریفامون که یکیشون یه پسر بچه با موهای مشکی و چشم های سبز بود و لباس و شلوار معمولی مشکی پوشیده بود و اون یکی هم موهای نقره ای و چشم های آبی داشت و لباس و شلوار معمولی سفید پوشیده بود ، نگاه کردم و گفتم : تا وقتی مسموم نشیم ، برنده ایم . ایزابل لبخند زد و گفت : فکر خوبیه اما من شخصا با خشونت بیشتر رو میپسندم .
یه دفعه یکی از حریفامون ، همونی که موهای نقره ای و چشم های آبی داشت ، گفت : میگم هنری ، ملکه امروز زیاد لبخند نمیزنه ؟ ایزابل که این حرفو شنید اخم کرد و به پسر چشم غره رفت . همون موقع اون یکی که موهای مشکی و چشم های سبز داشت و اسمش هنری بود ، گفت : چرا امروز نیشش خیلی بازه ، هری . ایزابل عصبانی تر شد که همون موقع راهبه به ما نگاه کرد و گفت : مبارزه ی اول رو آغاز میکنیم . یه دفعه مبارزه ی بینمون شروع شد و هنری با دو تا خنجر توی دستش بهمون حمله کرد . سریع از جام پریدم ، ایزابل هم به طرف مقابل پرید ، هنری رفت سراغ ایزابل و منم شمشیرم رو از غلافش بیرون کشیدم و خواستم برم سراغ اون یکی که رو به روم ایستاده بود که یه دفعه ......... . این داستان ادامه دارد 👈👈👈👈👈👈👈
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
وااااییییی، خیلی قشنگه!
مرسی 🙏🙃🌸
حرفی ندارم😐💔
منم حرفی ندارم 😂✌
سلام خیلی خوب بود عاشق چالشت شدم
سلام سلام 🙋
مرسی ، نظر لطفته 🙏🌸
😂😂😂✌
اولین نفر رسیدمممممممممممممممممممممممممم
یوهووووووووووووووووووو
👏👏👌
عالیییییییییی🌹🌹🌹🌹
مرسی نظر لطفته 🙏🌸🌸🌸🌸