
سلام دوستان من اومدم با پارت بعدی داستان می خواستم از تمام کسانی که حمایتم می کنند و داستان رو می خونند تشکر کنم خب بریم سر وقت داستان...
خب می خوایم به ۱۵ سال بعد بریم از زبان همون دختری که جسیکا پیش خانواده وایت گذاشت?
سلام من جینا وایت هستم یه دختر ۱۵ ساله. نمی خوام از خودم تعریف کنم اما به معنای واقعی کلمه خوشگل هستم? عاشق آهنگ زدنم و گیتار می زنم. آقا و خانم وایت زمانی که من نوزاد بودم من رو جلوی در پیدا می کنند و به سرپرستی قبولم میکنند. اونها آدم های خیلی مهربونی هستند، اما خانم وایت بعضی وقتا یذره بدجنس میشه?. خلاصه که زندگی نسبتا آروم و خوبی دارم و معمولی هستم......
زیینگ زییینگ وای این ساعت کوفتی حتی روز های تعطیل هم دست از سرم بر نمیداره. _ جییییناااااا _ اومدم مامان _ زود باش دیگه مگه یادت رفته _چی رو؟ قیافه مامان:??♀️ _ خب انگاری یادت رفته امروز تولدت پانزده سالگیته _ آخخخخ جووون _ زود باش بیا دیگه دختر جون _ باشه الان اومدم که یهو .....
چشمم خورد به گوشیم لونی ده بار زنگ زده?با خودم گفتم: الان پوستمو میکنه پس تصمیم گرفتم فعلا جوابشو ندم و برم پایین وقتی رسیدم پایین چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد....
یک عالمه پنکیک روی میز بود?با تعجب و خوش حالی گفتم: ممنون مامان خیلی تو زحمت افتادی مامانم گفت: خواهش میکنم راستی امروز رو آزادی با دوستات بری بیرون منم گفتم: چه عالی بعد از اینکه رکورد جهانی زود صبحونه خوردن رو شکوندم به لونی و املیا زنگ زدم و قرار شد که ......
بریم جنگل و اونجا خوش بگذرونیم اینو به مامانم گفتم و بعد از اینکه یه سخنرانی طولانی در مورد آداب طبیعت گردی از مامانم شنیدم ? رفتم تا وسایل رو جمع کنم و برم سر قرار که یهو.....
مدیر مدرسه زنگ زد?خدا رو شکر فقط زنگ زده بود کنسرت روز دوشنبه رو یاد آوری کنه من و لونی و یه چند تا از دخترا یه گروه کنسرت داریم که آهنگ های خفن و باحال میزنیم اما من احساس میکنم یه موسیقی دیگه رو دوست دارم که خودم هم فقط یه ذره تونستم در آرمش اما مطمئنم یک روز کامل آهنگ رو میسازم توی همین فکر و خیال ها بودم که یهو.....
گوشیم زنگ خورد املیا بود که ازم خواست زیر انداز بیارم و دیر نکنم من هم فوری زیر انداز رو برداشتم و برای اینکه یه نطق دیگه از مامانم نشنوم زودی از خونه زدم بیرون?( میپرسید پس آقای وایت چی؟ راستش اون صبح زود میره سرکار و بعد از ظهر بر میگرده بنابراین جینا اون رو صبح ها نمیبینه )
وقتی رسیدم اونجا لونی رو دیدم که منتظر من بود و املیا هم از اون طرف بدو بدو میومد. به سر در ورودی جنگل نگاه کردم و به بقیه گفتم حاضرید اونا هم گفتن آره بعد دو تایی با هم داد زدند تولدت مبارک یذره جا خوردم اما تشکر کردم و گفتم واسش نقشه کشیده بودید نه؟ لونی جواب داد آفرین مثل همیشه فهمیدی خب بریم .....
خب دوستان این پارت هم به پایان رسید ممنون از همراهیتون ?? امیدوارم لذت برده باشید و همینطور امیدوارم اینبار بازدید ها بیشتر باشه ?? راستی اگر دنبال داستان خوب می گردید من، زندگی جدید من از بهار جان رو بهتون معرفی می کنم دیگه اگه غلط املایی یا چیزی بود به بزرگواری خودتان ببخشید خیلی دوستتون دارم ?بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ممنون از دوستان خوبم??با این کامنت ها واقعاً به من روحیه میدید خستگی ذهنم تبدیل به انرژی شد. واقعا ممنونم سعی میکنم پارت های بعدی رو طولانی تر بذارم
ببینم بقیش رو چیکار میکنی داستان قشنگیه♥♥
کم کم داره جالب میشه دوست دارم بدونم چی میشه پس ادامه بده ?