? Moon girl 4 ?

آماده اید برای شروع داستان؟ بزن بریم..... چرا منو نگاه می‌کنی بزن پارت بعدی دیگه? بزن دیگه.... خب زدی ای بابا چرا منو نگاه می‌کنی نگاه داره؟ خب دیگه بزن که رفتیم( خواستم یذره دق بدم بهتون?)

خب کجا بودیم آها یادم اومد حالا واسه تنوع از زبان لونی:( امیدوارم بدونی لونی کیه چون اگه ندونی این پارت رو باید همین الان بذاری کنار بری پارت های قبلی رو بخونی)

جینا شروع کرد اما یهو ساکت شد. من دیدم‌ گوش هاش رو تیز کرده پس منم خوب گوش دادم. به کیوتی نگاه کردم که آماده حمله بود. املیا انگشتش رو به نشونه اخطار تکان داد. انگار کسی داشت قدم زنان به ما نزدیک میشد.? بوته اونور محوطه تکانی خورد و.......

یه دختر اومد بیرون ( چشم های قرمز، مو و لباس خاکستری، شمشیر به دست) همه ما رو از نظر گذراند و وقتی کیوتی رو دید لبخند شیطانی زد ? بعد نیم نگاهی به جینا کرد و به سوی ما حمله ور شد ? صحنه ای که اون لحظه دیدم باور نکردنی بود. کیوتی پرید جلوی جینا و به شکل یه انسان نیمه گربه ای ( عکس همین پارت ) در اومد و یه سپر شفاف سبز با دست هاش درست کرد. و روبه دختر گفت:« تو به خواسته ات نمی‌رسی اوهایو». من هنگ کردم. کیوتی حرف می زد??

اوهایو جواب داد:« مطمئنی پیشی کوچولو؟». کیوتی گفت :« نیروی کمکی هم رسید». بعد از بین درختان یه عالمه گربه سان اومد بیرون و کمک کیوتی سپر رو نگه داشت. کیوتی رو به ما گفت:« بانوی من، لونی، املیا لطفاً به من اعتماد کنید و سوار اون یوزپلنگ بشید». به جینا نگاه کردم که هنگ کرده بود اما سوار یوزپلنگ شد. نگاهی به اوهایو کردم که با شمشیر داشت به سپر میزد اما موفق نمیشد. پس سوار یوزپلنگ شدم و یهو

با چنان سرعتی حرکت کرد که نگو. املیا پرسید:« چرا ازش نپرسیدیم ما رو کجا میبره؟» من وحشت کردم ما داریم کجا میریم؟ اما جینا هیچ عکس العملی نشون نداد که نداد.انگار ذهنش درگیر بود. بعد از چند دقیقه به ما گفت:« شنیدین که اون اسم من رو نبرد و به من گفت بانوی من؟» خشکم زد. اینجا داره چه اتفاقی می افته؟

خب تمام. بزن پارت بعدی یه سورپرایز داری

سر کاری? خب ادامه داستان: می خوایم بریم از زبان روح‌ جنگل در قصر زیبا و فوق العاده اون. خب افکار در حال حاضر روح جنگل: مدت هاست دخترم رو ندیدم خیلی دلم براش تنگ شده. یعنی از دست من ناراحت یا عصبانیه؟ نمی‌دونم اما اوراراکا امشب همراه با پرنسس کتی میاد اینجا. ( پرنسس کتی همون کیوتی خودمونه?) که یهو

یهو جسیکا خدمتگزار با وفای من با نگرانی وارد شد و تعظیم کرد. ازش پرسیدم:« اتفاقی افتاده؟» اون گفت:« بله بانوی من اوهایو به دخترتون، دوستان ایشون و پرنسس کتی حمله کرده». ?سریع پرسیدم:« برای کسی اتفاقی که نیافتاده؟». جواب داد:« خیر بانوی من اوهایو دستگیر شده و دخترتون و دوستانشون با یوزینا( ابتکار خودمه?) فرار کردن و توی راه اینجا هستن.گفتم:« خدا رو شکر اوراراکا میدونه؟» جسیکا گفت:« خیر بانو». خیالم راحت شد که ناگهان.......

خب اینم از این پارت یه نظرسنجی دیگه دارم چند تا اسم خوب برای داستان می خوام که اگه پیشنهاد بدید ممنون میشم. اسم هم دختر می خوام هم پسر. خب فعلا بای تا پارت بعدی?