
دوباره سلام دوستان من اومدم با پارت ۴ داستان فرمانروایان طبیعت? و همینطور که میدونید قراره سورپرایز های زیادی در طول داستان داشته باشیم پس منتظر قسمت های بعد باشید. داستان از اینجا تموم شد که ملکه دایانا به هر کدوم از دخترا یه سمتی داد...
هیلدا آنقدر تعجب کرده بود که دیگر نمیتوانست ادامه نامه را بخواند. بقیه هم همانطور.? همان موقع بود که رجینا نامه را از دست هیلدا گرفت و تصمیم گرفت خودش ادامه نامه را بخواند. ادامه متن نامه: می دانم که خیلی تعجب کرده اید توقع همچین حرفی را نداشتید. اما شما جانشینان من هستید پس باید وظایف خود را بشناسید و به آنها عمل کنید. شما با استفاده از قدرت هایی که بعد از بر سر گذاشتن تاج خواهید داشت باید رنگ پریده ی سرسخت را از بین ببرید تا دوباره نظم طبیعت باز گردد.......
رجینا در حال خواندن ادامه ی نامه بود اما دیگر چیزی نوشته نشده بود. خیلی تعجب کردند حداقل مادرشان باید به آنها میگفت چه کار کنند و برای اینکه رنگ پریده ی سرسخت را شکست دهند چه کارهایی باید انجام دهند. اما دیگر چیزی نوشته نشده بود. هلیا که خیلی تعجب کرده بود هم بخاطر مقامی که مادرش به او و خواهرانش داده بود وهم بخاطر اینکه مادرشان دیگر چیزی به آنها نگفته بود گفت:« میدانم که خیلی تعجب کرده اید و نمیدانید باید چه کار کنید. اما مادر به هریک از ما جواهر مخصوص و تاجی داده است و گفته است از آنها استفاده کنیم. گمان میکنم مادر از عمد چیز دیگری را توضیح نداده تا خودمان آنها را دریابیم. بیایید کاری را که مادر همان گفته است را انجام بدیم و تاج مخصوص خود را بر سر بگذاریم.» طبق حرف هایی که توی نامه گفته شده بود، هیلدا تاجی را باید بر سربگذارد که شکوفه ها ی هلو و الماس تزیین شده باشد و هلیا تاجی را بر سر بگذار که با یاقوت سرخ تزیین شده باشد. رجینا هم تاجی با سنگ فیروزه و لیلیاندل تاجی که با دانه های برف تزیین شده است را باید بر سر بگذارد. هر کس طبق نشانه هایی که از تاج مخصوص به خودش داشت تاجی را انتخاب کردند. ابتدا هیلدا تصمیم گرفت تاجش را برسر بگذارد. که ناگهان...
هیلدا تاج درست را انتخاب کرده بود و وقتی آن را برسر گذاشت جرقه های نورانی زیادی دور تا دور او چرخید و باد شدیدی وزید. آن جرقه ها آنقدر دور هیلدا چرخیدند که دیگر نمیشد او را دید. بعد از چند لحظه کمکم جرقه ها محو شدند. نور جرقه ها آنقدر زیاد بود که همه چشم هایشان را بسته بودند. وقتی که چشم هایشان را باز کردند هیلدا را با ظاهری بسیار متفاوت تر از قبل دیدند. در انتها ی موهای او شکوفه های صورتی هلو بود. او دامنی بلند داشت انتهای دامنش به شکوفه های آبی و شکوفه ای صورتی هلو ختم میشد. هر کجا که قدم گذاشت از زیر پاهایش گل و سبزه میرویید. آری این است ملکه بهار، ملکه ای که با هر قدمش بهار را به ارمغان می آورد.?? (اگه به تصویر داستان هام دقت گرده باشین همه رو کشیدم. منظورم هلیا و هیلدا و رجینا و لیلیاندل در لباس های جدیدشون هست و همه رو هم از ذهن خودم کشیدم.)هلیا، رجینا لیلیاندل از دیدن هیلدا در آن لباس و قدرتش بسیار متعجب و شگفت زده شده بودند. تصمیم گرفتند آنها هم همین کار را بکنند. با توجه به نشانه هایی که مادرشان درباره ی تاج ها و سنگ جادوییشان به آنها گفته بود تاج صحیح را انتخاب کردند. هلیا تصمیم گرفت دومین تاج را بر سر بگذارد...
هلیا با احتیاط و پر از استرس تاج را بر سر خود گذاشت دوباره همان جرقه های نورانی دور تا دور او را فرا گرفتند. این بار اما هلیا با ظاهر جدیدی ظاهر شد و خیلی با هلیا ی قبلی که خواهر هایش میشناختند فرق کرده بود. وقتی که بالاخره خواهران او توانستند هلیا را ببینند خیلی تعجب کردند. هلیا اکنون لباس قرمزی بر تن داشت و موهایش خوشرنگ تر و براق تر از میشه بود. او خیلی زیبا تر شده بود. هلیا به طرف خواهرانش قدم برداشت که ناگهان.....
همانجایی که پای هلیا رویش بود پر از گل و سبزه شد و درختی در همان جا رویید و سپس میوه داد. بعید هم نیست فرمانروای تابستان بودن یعنی این?? دیگر نوبت رجینا بود. تاج مخصوص دختر پاییز را بر سرگذاشت. دوباره همان جرقه قهرمان های نورانی و سپس رجینا با ظاهری بسیار متفاوت. اکنون او لباسی نارنجی داشت با توری که نارنجی کمرنگ تر بود رویش. اما چیزی فرق میکرد. ادامه ی موهای رجینا برگ هایی تشکیل داده بودند با رنگ های آتشین. هر جایی که او میرفت برگ های توی موهایش روی زمین میریخت و زمین مانند فصل پاییز بود. درود بر دختر پاییز??حالا دیگر نوبت لیلیاندل بو که تاج خود را بگذارد. او خیلی میترسید. و خیلی اضطراب داشت....
-« نمیتوانم! نمیتوانم این مسئولیت را بپذیرم! اگر لایق نباشم چه؟ این مسئولیت خیلی سنگین است.من نمیتوانم از پسش بر بیایم! نه! من من........» لیلیاندل خیلی به خود می لرزید. او گمان میکرد برای این کار اصلا مناسب نیست. هلیا جلو رفت و او را بغل کرد:« نترس! نگران نباش ما همیشه در کنارت خواهیم بود! همیشه! از پسش بر میایی. مادر تورا برگزیده دانسته است. پس حتما انتخاب درستی کرده است.» همانطور که با او حرف میزد آرام پشتش را نوازش میکرد و به او آرامش میداد. لیلیاندل همانطور که آرام میشد تاجش را بر سر گذاشت. جرق های نورانی دور او نیز چرخیدند و پس از چند لحظه او با ظاهری جدید و متفاوت ظاهر شد. موهای خاکستری و سفید مانندش مثل همیشه زیبا بودند. اما در انتهای موهایش دانه های برف بود و میدرخشید. انتهای دامن او نیز آراسته به دانه های برف زیاد و درخشانی بود که هرکجا میرفت زمستان را به ارمغان می آورد. بانوی فرهیخته ی طبیعت زیبای زمستان?❄⛄.همه از دیدن خودشان در آن لباس ها بسیار تعجب کرده بودند. به غیر از لباس های جدیدشان حالا آن ها دیگر قدرت های مخصوص به خودشان را داشتند. میدانستند که باید تمرین های زیادی بکنند تا بتوانند....
تا بتوانند قدرت هایشان را کنترل کنند و نظم را به طبیعت بار گردانند. همچنین آنها مسئولیت دیگری نیز داشتند آن هم این بود که باید با رنگ پریده ی سرسخت بجنگند و او را شکست بدهند.تصمیم گرفتند که از همین حالا تمرین هایشان را در خصوص این مسایل انجام دهند. هیلدا در تیراندازی بسیار ماهر بود و هلیا در سوارکاری. رجینا نیز مهارت خاصی در شمشیر بازی داشت. لیلیاندل اما در.....
لیلیاندل اما مهارت خوبی در اختفا داشت. (معنی کلمه اختفا: پنهان شدن) در جنگ های بزرگ مهارت اختفا خیلی مهم و ضروری در پیروز شدن تاثیر زیادی میگذارد.هلیا گفت:«ما با این ۴ مهارتی که داریم می توانیم لشگر خوب و شکست و ناپذیری بسازیم. باید مهارت های همدیگر را فرا بگیریم تا در کنار مهارت خودمان بتوانیم نیرومند تر شویم.، بیایید از همین حالا خود را برای حمله به رنگ پریده ی سر سخت آماده کنیم.» همه حرف با حرف لیلیاندل موافق بودند. (بچه ها همینطور که میدونین من دارم این داستان رو همزمان با ۴ شخصیت اصلی پیش میبرم و نمیتونم همه ی حرف های اون ها رو بنویسم چون اینطوری داستان گم میشه. پس مجبورم هر سری به یک نفر یه پارت بدم و بعد مثلا بگم همه موافقت کردن یا چیز های همینطوری امیدوارم درک کنین:-))
دوستان ادامه ی داستان در پارت بعد ??
واقعا متاسفم مدرسه هم وقتم رو میگیره بعدی شاید هفته های بعد???
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیه لطفا ادامشو بنویس.
من عاشق لیلیاندلم خیلی تفکراتش و حرفاش شبیه منه
منم رمان مینویسم البته در حال حاضر حوصله ندارم ادامشو بذارم و ت
ممنون خیلییییییییی قشنگه😍😍😍😍😍😍
💖💖
برای من پارت ۳ نمی یاد☹☹
بزن رو اسمی که جای سازنده تست اومده پارت ۳ میاد
عالی مثل همیشه خیلی خوشم امده
حالا فهمیدم چرا کتابی منویسی ممنونم که توضیح دادی
???????
مدیر سایت من قسمت بعدی رو وارد کردم الان ۲۰ ساعته در حال بررسی هست چرا تایید نشده؟
پارت بعد رو وارد سایت کردم الان ۸ ساعته در حال بررسی هست، منتشر بشه بهتون میگم ???
عالی بود عزیزممم ? امیدوارم که همیشه موفق باشی ? ادامه بده حتما یه نویسنده خوب میشی ...
واقعا ممنونم نظر لطفتونه?????
دوستان یه چیز دیگه در رابطه با داستان اون هم اینه که چون داستان در زمان گذشته اتفاق افتاده من مجبورم باز هم تاکید میکنم مجبورم کتابی داستان بنویسم و از اصطلاحات امروزی استفاده نکنم چون این طوری داستان بی معنی میشه که در گذشته اتفاق افتاده اما شخصیت ها امروزی صحبت میکنن امیدوارم درک کنید ??????????
کاملا موافقم اینجوری داستان خیلی زیبا تر هم شده 💖💖