
سلام ??? من برگشتم با پارت ۷ داستان فرمانروایان طبیعت.? امیدوارم که از داستان لذت ببرید? درضمن یکی از دوستان در نظرات گفته بود که شخصیت های پسر? هم به داستان اضافه کنم. از این قسمت به بعد اضافه کردم. برید ببینید چطور شده ?? خب دیگه زیادی حرف زدم،نه؟ ? ادامه داستان????
ولی تاریکی بیش از آنچه را که فکرش را بکنید پیشروی کرد و... درحال دیدن ادامه اش بودند که با شنیدن صدای تیر سیاهرنگی که از بالای دره با سرعت بسیار رد شد به خودشان آمدند.? هنوز در حال سقوط بودند...
وقتی متوجه این موضوع شدند سریع بال های بزگشان را باز کردند و اوج گرفتند. هنوز بخاطر اتفاقاتی که افتاده بود گیج و سردرگم بودند ? که با شنیدن صدای سم اسب هایی که از پشت سرشان میشنیدند دیگر کاملا از آن گیجی در آمدند...?سریع برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند.با ۴ اسب سیاه با چشمانی قرمز، درشت هیکل و به نظر قوی همراه با ۴ سواره که به نظر میرسید دست کمی از اسب های زشتشان ندارند، مواجه شدند.?? که ناگهان..
تیری به سمتشان شلیک شد ? تیر باسرعت از بیخ گوششان گذشت ولی بازوی هلیا را خراشید. -«آآآآآآآییی ?». -« هلیا خوب هستی؟?» -« بله فقط یک خراش کوچک بود.??» صدای قهقهه ی بلندی از طرف اسب ها آمد:« مادر گفته بود که شما بی عرضه هایی بیش نیستید.?. حتی بلد نیستید چگونه از خود دفاع کنید چه برسد به فرمانروایی طبیعت ?. بهتر است همین حالا تسلیم پلیدی شوید و جانتان را که چیزی با ارزشی هم نیست نجات دهید ?.» ندایی دیگر از سمت اهریمن برخاست:« برایدن راست میگوید، از اینجا گم شوید بی عرضه ها??.» وباز هم همان صدای قهقهه ها...
-«آنوقت شما که باشید؟?? بگذارید حدس بزنم، لابد ۴ علاف بی سر و پایی هستید که لاف میزنند و گویی خود را بسیار شجاع هم میدانند.??» هلیا این را گفت. لیلیاندل هم در ادامه گفت:« هلیا راست میگوید، درضمن مادر شما کدام عجوزه ی پیری است که ثمره ی حیاتش شما باشید؟ هان؟ او از کجا مارا میشناسد؟»
این بار هر ۴ سواره با هم جواب دادند:« ما فرمانروایان پلیدی هستیم. از نسل فرمانروا ماندلا( همون رنگ پریده ی سرسخت) ما اینجا هستیم تا دنیای مسخره ی زیبایتان را تباه کنیم...» صدایشان مانند خنجری در قلب آنها و مانند تیری آسمان را شکافت. طوفانی سهمگین به پا شد و صدای قهقهه ی ۴ سواره از همه جا بگوش میرسید...???
هلیا گفت-« نهههههههه! این... امکان ... ن...دارد! شماا... مادر شما... مادر ما را... به قتل ... رساااااااااااااااندددددد.?????? (کلمه رساند رو با جیغ گفت.) جیغ هلیا آنقدر بلند که همه گوش هایشان را گرفتند. ( اینجا داره با نفرت حرف میزنه):« کاری ...ک...ردید...که ما... از قلمرو...خودمان فرار کنیم... تمام این ... سااال هااا رو... با ترس...زندگی کنیممم... ناابودتان می...کنمممم.?» بعد...
بال های بزرگش را باز کرد ولی همان که میخواست پرواز کند، رجینا دستش را گرفت:« هلیا! آرام باش! من هم میخواهم آنها را نیست و نابود کنم. اما نه اینگونه! ما انرژی روشن هستیم هیچگاه اینگونه رفتار نمیکنیم. هیچگاه!» هلیا سرش را با خشم به سمت رجینا چرخاند... او دیگر خودش نبود!!????...
چشمانش مانند یک کاسه پر از خون شده بود..?? دستش را از دست رجینا بیرون آورد و به سمت آسمان پرواز کرد. همزمان با هلیا، برایدن نیز پرواز کرد:« گوش کن! میدانم که خیلی خشمگین هستی، اما گوش کن! ما هیچی در باره ی این کار هایی که گفتی نمیدانیم!...» -« نه! تو داری دروغ میگویی! تو جزء انرژی تاریک هستی، دروغ گفتن برای تو مانند آب خوردن است!» -« خب، آره ولی این دروغ نیست! یک نگاه به دور و برت بینداز!...»
-« ساکت شو اهریمن!»هلیا خیلی عصبانی شده بود بخاطر قدرتش دیگر خیلی غیر قابل کنترل شده و جنگلی از خار دور تا دور او را فرا گرفته بود. -« نگاه کن! جنگل خار! خار از قدرت های انرژی روشن نیست! بس کن! برادر های من زخمی اند! خواهر های خودت چی؟ یک نگاه به آنها بینداز! ببین من واقعا متاسفم! هیچ چیزی درباره مرگ مادرت نمیدانم! فقط بس کن!! من نمیخواهم شاهد مرگ برادر هایم باشم! جنگل خاری که به وجود آوردی دارد خواهر های خودت را هم میکشد!...»
دوستان امیدوارم لذت برده باشید نظر فراموش نشه ??? تصویر تست هم عکس هلیا است.? ادامه در پارت بعد...?
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستان خیلی قشنگ و عالیه در حدی که فکر میکنم اگه ازش انیمیشن درست میشد خیلی انیمیشن جذابی میشد , فقط تعجب میکنم چرا تعداد نفراتی که خوندنش یا نظر دادن اینقدر کمه
😍😍😍😍😍بله دقیقا
وای هیجانی شد😃😃😃😃
😊😊
بچه ها من واقعا دیگه نمیدونم چیکار کنم. من مشکلم رو به تستچی ایمیل کردم گفت برطرف شده دوباره امتحان کن اما وقتی دوباره امتحان کردم همون حساب قبلی هم از دست دادم.??? شاید فکر کنین من چقدر خنگم که نمیتونم داستان رو یجا بزارم و وارد حساب کاربری ام بشم اما واقعا اینطور نیست! مشکل از سایت لطفا منو ببخشید که تغییر حساب بدم و داستانم تیکه تیکه میشه بقیه رو همیشه اینجا میزارم قول میدم ???
قسمت بعد وارد سایت شد درحال بررسی است. با این حسابی که دارم پیام میدم گذاشتم بزنی رو عکس پروفایل نظرم وارد پروفایل جدیدم میشی.????
باشه ممنونم که بازم ادامه می دی ? خیلی خوشحالم
زود تر بزار ? البته بعد درسات ??
Tnx????????????
ای وای نمی تونی وارد بشی این که خیلی بده
میگم چطوره اگه بین ایمیلت فاصله می زاری فاصله رو حذف کن
اینو یه امتحانی بکن
نه نمیزارم ولی دیگه با این حسابی که دارم پیام میدم ادامه رو میزارم بزنی روش وارد پروفایل من میشی قسمت های بعدی رو اونجا میزارم
بچه ها من دیگه نتونستم وارد این حساب کاربری ام بشم ادامه داستان رو با این حساب که دارم پیام میدم میزارم دیگه منو اونجا دنبال کنین از پارت ۸ به بعد...??
ایول عالی بود همین طوری ادامه بده که من خیلی مشتاقم
اوه راستی اگه وقت کردی به داستان منم یه سری بزن اسمش هست Green Elf تا قسمت 6 نوشتم
نظرت رو بگو می خوام نظرت رو بدونم اخه داستانت بهتریت داستانیه که تاحالا خوندم نظرت خیلی مهمه????
بازم ممنونم بابت داستان خوبت ??