
سلام بر همگی 🙋 هیچی دیگه همین بریم سراغ ادامه ✌👇
سرم رو آوردم بالا که با صورت اما رو به رو شدم و اما هم دقیقا یه شنل سیاه عین مال ایزابل تنش بود و کلاهش رو روی سرش کشیده بود ، در حالی که داشتم از تعجب شاخ در میآوردم ، به طرف ایزابل برگشتم و گفتم : اما ، اینجا چیکار میکنه ؟ ایزابل هم لبخند شیطانی ای زد و گفت : تازه دیروز ویلیام و ربکا همه چی رو بهم توضیح دادن ، من هم مجبور شدم حقیقت رو درباره شخصیت واقعی ام و نقشه ی جنابعالی رو به اما بگم ، اون موقع ما هم اومدیم که جلوت رو بگیریم . با سردی به اما نگاه کردم که یه دفعه یه سیلی به صورت خودش زد ، چشمام گرد شد و گفتم : چیکار داری میکنی ؟ نکنه تو این چند وقته ، خود زنی هم پیدا کردی ؟ اما در حالی که طرف چپ صورتش قرمز شده بود گفت : نه خیر ، جناب تحت تعقیب ، اونی که چند دقیقه پیش بهت زدم ، واسه این بی فکر بازی هات بود و اینی که الان به خودم زدم ، واسه جبران اون موقعی که تو تالار قصر جلوی همه زدمت بود ، حالا فهمیدی ؟ سرم رو به انتهای کوچه دوختم و گفتم : مادر رو با اون همه فشاری که روشه تنها گذاشتی و از اون سر کارتیا پاشدی اومدی اینجا که خودتو بزنی ؟ ، در ضمن گفته بودی که دیگه هیچوقت نمی خوای ببینیم حالا چی شده ؟ ، نظرت عوض شده ؟ . ایزابل سریع گفت : میگم چطوره ، این دعوای خواهر برادری رو یه جای دیگه ادامه بدید ؟ عصبانی شدم و گفتم : کل این کشور مال تو و خانواده اته خوب ما رو ببر یه جای دیگه دعوا کنیم . ایزابل هم عصبانی شد و گفت : تو یکی نظر نده ، که همه ی بدبختی های ما زیر سر توه . پوزخند زدم و گفتم : نه بابا ، من که ناپدید شده بودم ، شما اومدید دنبالم . همون موقع اما پرید وسط دعوامون و گفت : با این اخلاقیات جدید ایزابل ، آدم احساس میکنه ، شما دو تا دیگه کلا واسه همدیگه ساخته شدید . در حالی که کارد میزدید خونم در نمیومد به طرف مسافرخونه چرخیدم و گفتم : من رفتم ، شما هم هر کاری میخواید بکنید ، بکنید . ایزابل و اما هم پشت سرم اومدن ، یه دفعه وایسادم و برگشتم و گفتم : هی ، شما دو تا کجا دارید دنبال من میایید ؟
اما لبخند زد و گفت : مگه اینجا اتاق نداری ؟ بعد سریع ایزابل پشت سرش گفت : خب دعوتمون کن که بیایم صحبت کنیم دیگه . با ناراحتی یه آه طولانی کشیدم و زیر لب گفتم : تو این مدت چقدر هم خوب هماهنگ شدن . ایزابل اخم کرد و گفت : چیزی می خوای بگی ، خب بلند بگو . با خستگی نگاهشون کردم و گفتم : دنبالم بیاید . بعدش وارد مسافرخونه شدیم ، رستوران رو که کلا بسته بودن ، پس با گرسنگی از پله ها بالا رفتم تا به طبقه ی دوم برسیم . وارد طبقه ی دوم شدیم و در طول راهرو حرکت کردیم تا به اتاق 22 رسیدیم که روی در قهوهای مایل به قرمزش یه آویز طلایی بود که شماره اتاق رو روش نوشته بودن . کلید رو از جیبم در آوردم و وارد قفل کردم و در رو باز کردم ، بعد به طرف ایزابل و اما برگشتم و با سردی گفتم : اول خانم ها . اما بهم چشم غره رفت و وارد اتاق شد بعدش هم ایزابل رفت و در آخر هم من . اتاق زیاد بزرگ نبود . یه پنجره به طرف بیرون ، یه تخت ساده ، یه فرش زرشکی _ قهوه ای و یه میز چوبی با صندلی و یه چراغ که با شمع کار میکرد داشت . کف اتاق چوبی بود و دیوار ها هم کرم رنگ بودن . اما و ایزابل شنل هاشون رو در آوردن و روی تخت گذاشتنشون . اما روی تخت و کنار شنل ها نشست ، ایزابل هم رفت سمت میز و شمع رو روشن کرد و صندلی میز رو برداشت و چرخوندش و روش نشست . من هم به ناچار چون جا نبود ، روی زمین چهار زانو نشستم . همون موقع سرم رو آوردم بالا که با دو تا جلاد مواجه شدم . اما که لباس های رسمی سبز پوشیده بود و موهاش رو از پشت بافته بود داشت با عصبانیت نگاهم میکرد و ایزابل هم که لباس های مبارزه بنفش پر رنگ پوشیده بود و موهای بلندش باز بود ، داشت با شیطنت خاصی نگاهم میکرد و هر چند ثانیه یه بار یه لبخند ش*ی*طانی میزد . با بی حوصلگی نگاهشون کردم و گفتم : گفتید می خواین حرف بزنین ، خوب حرف بزنین .
اما برای چند ثانیه به ایزابل نگاه کرد و بعد به طرف من چرخید و گفت : خب ببین الک ...... . پریدم وسط حرفش و گفتم : اول به چند تا سوالم جواب بده اما ، بعدش تا صبح صحبت کن . اما یکی از اون چشم غره های معروفش رو بهم رفت و گفت : بپرس . به طرف ایزابل برگشتم و گفتم : اول ایزابل ، تو جواب بده ، تو واقعا بار استخوون اژدها تا حالا نرفتی ؟ ایزابل یه دفعه تعجب کرد و خواست تعجبش رو پنهون کنه که بهش اجازه ندادم و گفتم : پس ملکه ی رزهای سرخی تویی ؟ ایزابل ناراحت سرش رو انداخت پایین و گفت : آره ، زدی تو خال ، خودمم . عصبانی شدم و گفتم : پس درباره ی تورنمنت میدونستی و هیچی نگفتی ؟ بعد هم اداش رو در آوردم و گفتم : فقط شنیدم م*ش*روب های خوب و درجه یکی داره ، اما تا حالا نرفتم اونجا . بعد هم یه چشم غره بهش رفتم و به طرف اما چرخیدم و گفتم : و حالا میرسیم ، به شاهدخت کارتیا ، سوال اول وضع پدر و مادر چطوره ؟ اما که ترسیده بود ، یه نفس راحت کشید و گفت : پدر که هنوز همون جوریه ، مادر هم دارن به زور با وزرا مدارا میکنن . سرم رو تکون دادم و گفتم : که اینطور ، حالا سوال دوم ، به جز شما دوتا و ویلیام و ربکا و ایان ، دیگه کی از اینجا بودن من با خبره ؟ اما یکم فکر کرد و گفت : حب فقط اولیور میمونه ، بقیه حتی مادر هم نمی دونه . پوزخند زدم و گفتم : اولیور که نخود همه ی آش هاست و معمولا از همه چی خبر داره . یه دفعه احساس کردم صدای اولیور تو سرم اومد که گفت : دو کلمه از رشته ی آشی هر آش . با تعجب به ایزابل و اما نگاه کردم و گفتم : فکر کنم ، دیوونه شدم چون صدای اولیور تو سرم داره پخش میشه . ایزابل و اما زدن زیر خنده که اما با دستش به پشت سرم اشاره کرد و گفت : اولیور دقیقا پشت سرته . با تعجب سرم رو چرخوندم که دیدم نه واقعا اولیور پشت سرمه و دقیقا عين اما و ایزابل اون هم یه شنل مشکی پوشیده ، بدون اینکه از جام تکون بخورم گفتم : چرا تعارف کردید یه دفعه کل مردم کارتیا رو میآوردید همراهتون ، حالا تو اینجا چیکار میکنی ؟ اخم کرد و گفت : انتظار نداشتی که شاهدخت اما و مادر فولاد زره (به مسخره داره به ایزابل اشاره میکنه) رو تنها راهی یه کشور دیگه کنم . پوزخند زدم و گفتم : یه جور میگی ، انگار دو تا دختر بچه رو داری راهی میکنی ، این دو تا یه لشکر مجهز رو با دست خالی ، حریفن .
ایزابل با اخم به اولیور نگاه کرد و گفت : مادر فولاد زره ، هان ؟ کسی از تو نظر نخواست ، فرمانده غیر قابل تحمل . بعد به طرف من برگشت و گفت : در این که من و اما یه لشکر مجهز و کامل رو با دست خالی حریفیم که شکی نیست اما من و اما و کل کارتیا ، حریفه تو و نقشه هات نمیشیم ، گلابی . پوزخند زدم و گفتم : همینیه که هست ، سیب کوچولو ، اگه خیلی مشکل داری ، بفرما برو . یه دفعه اما داد زد : بسه دیگه ، تا شما دو تا هم وقت گیر میارید شروع میکنید به کَل کَل کردن ، به اندازه ی پنج ثانیه ساکت شید . من و ایزابل ساکت شدیم و اولیور هم یکم رفت عقب و به در تکیه داد . بعد از چند ثانیه اما به من نگاه کرد و گفت : الک ، خودت میدونی ، که ما هر چقدر هم تلاش کنیم نمی تونیم جلوت رو بگیریم پس حداقل عین آدم نقشه ات رو توضیح بده . با سردی نگاهش کردم و گفتم : نمی خوام بهتون توضیح بدم . ایزابل عصبانی شد و از جاش بلند شد و گفت : میگم تو گونی کنیم ، برش گردونیم کارتیا ، اما کیه که گوش بده . با چشم های گرد شده به ایزابل نگاه کردم و گفتم : گونی ؟ واقعا ؟ . بعدش پوزخند زدم و به اما نگاه کردم و گفتم : من جاناتان رو برمیگردونم چه خودش بخواد ، چه نخواد ، فقط ازت می خوام که توی این موقعیت که من کنار مادر نیستم ، تو کنارش باشی و مواظبش باشی ، بقیه چیز ها رو بسپار به خودم . با اینکه داشتم سعی میکردم به اما روحیه بدم و قانعش کنم اما نفوذ به رستگاران جهنمی هم میتونست خوب نتیجه بده ، هم بد ، دقیقا عین یه شمشیر دو لبه است که ریسک داره ، اما موفقیتش ما رو به آینده امیدوار میکنه . بعد به طرف اولیور برگشتم و گفتم : از زدن این حرف متنفرم ولی ؛ خواهش میکنم مواظب خانواده ام باش . اولیور که تعجب کرده بود لبخند زد و گفت : خودم میدونم که باید از خانواده سلطنتی مواظبت کنم ، لازم نکرده تو بگی . بعد به طرف ایزابل برگشتم و گفتم : و اما میرسیم به شاهدخت آماندرییا ، ایزابل ، لطفا نگران من نباش ، خودم حواسم به همه چی هست . ایزابل اخم کرد و برگشت سر جاش و گفت : اگه به تو باشه ، که نقشه میکشی که بمیری . عصبانی شدم و گفتم : تو چرا فکر میکنی من علاقه ی خاصی دارم خودم رو بکشم ، یا شما رو حرص بدم ؟
ایزابل عصبانی شد و گفت : فکر نمیکنم ، مطمئنم . با جدیت به ایزابل نگاه کردم و گفتم : حتی اگه لازم بشه خودم رو فدا میکنم ، تا بقیه سالم بمونن . بعد خندیدم و گفتم : ولی نترسید کار به اون جاها نمیکشه ، حالا هم پاشید برید . بعد از جام بلند شدم و به اما نگاه کردم و لبخند زدم و گفتم : برو کارتیا ، منم با جاناتان برمیگردم . اما از جاش بلند شد و با اینکه اشک تو چشم هاش جمع شده بود سعی کرد خودش رو کنترل کنه اومد به طرفم ، لبخند زد و بغلم کرد ، بعد با چشم های سبز نافذش به چشمهام نگاه کرد و گفت : مواظب خودت باش . همون موقع اشکاش سرازیر شدن . دستم رو بردم به طرف گونه اش و اشک هاش رو پاک کردم و گفتم : مواظبم . بعد هم دوباره همدیگه رو بغل کردیم . بعد از چند ثانیه اما به طرف شنلش رفت و تنش کرد . به طرف در رفت و قبل از اینکه در رو باز کنه گفت : خداحافظی نمیکنم چون قراره دوباره ببینمت . بعد هم رفت بیرون . به طرف اولیور برگشتم و گفتم : میبینمت . اولیور هم لبخند زد و گفت : سالم بر میگردیا . برای اولین بار توی امروز خندیدم و گفتم : باشه . بعد هم اولیور از در رفت بیرون . ایزابل از جاش بلند شد و شنلش رو برداشت و تنش کرد و رفت به سمت در و گفت : شک دارم بعدا نبینمت ، اما هر کاری میکنی حق نداری بمیری . لبخند زدم و برای اینکه حرصش رو در بیارم گفتم : ببینم چی میشه ، شاید هوس کردم بمیرم . ایزابل که واقعا ناراحت شد گفت : اون موقع خودم دوباره زنده ات میکنم و بعد میکشمت . همون موقع هر دومون به حرفی که زد خندیدیم .
فردا صبح 🌄 :
با گرسنگی از خواب پاشدم و ساعت جیبی ام که روی میزم بود رو برداشتم و بعد از اینکه چشم هام کاملا باز شدن ، به ساعت نگاه کردم و دیدم ، ساعت ده و پنج دقیقه است ، به بدنم کش و قوس دادم و از جام بلند شدم و یاد حموم توی اتاقم توی قصر افتادم . بعد به دکوراسیون ساده اتاق نگاه کردم و زیر لب گفتم : نه واقعا اینجوری زندگی کردن ، سخته . بعد از توی کوله پشتی ام که همراه خودم از کارتیا آوردم ، یه شیشه پادزهر ویلیام رو برداشتمش و تا آخر سر کشیدمش . بعد یکی از لباس های ساده ام رو از تو کوله ام در آوردم و پوشیدمش که میشد یه شلوار سیاه با یه لباس آستین بلند سرمه ای و چکمه های تا مچ پای سیاهم بعد شمشیری که از بازار آهنگری شمشیرسازی درالییارد خریده بودم رو برداشتم ، به دو دلیل از شمشیر خودم نمیتونم استفاده کنم ، اولی چون در حال حاضر پیشم نیست و دومین دلیل هم اینه که نماد شیر حکاکی شده روش ، خیلی خوب میتونه هویت واقعی ام رو لو بده . شمشیر جدیدم از آهن نسبتا مرغوب ساخته شده که دسته اش هم ساده است و چیز خاصی نداره . بعد هم از اتاقم رفتم بیرون و درش رو قفل کردم و از مسافرخونه رفتم بیرون به سمت یه نونوایی همین دور و اطرف ، از نظر معماری آماندرییا هم در کل شبیه کارتیاست ، به نظرم فقط توی معماری قصر ها تفاوت دارن که اگه نظر خودم باشه ، قصر درالییارد خیلی خوشگل تره . در حالی که یه نون تازه برداشتم ، رئیس نونوایی با لحن مخصوص آماندرییایی ها گفت : میشه دو لِن (Len) . خب لِن واحد پول آماندرییا است و واحد پول کارتیا هم ثیده (Thid) . دو تا سکه از جیبم در آوردم و گذاشتم رو پیشخون و بعد در حالی که داشتم با ولع نون تازه ام رو می خوردم راهی بار استخوون اژدها شدم . خب اولین باره دارم میرم اونجا ، باورش برای خودمم سخته اما یه هفته ی تموم طول کشید تا پیداش کنم ، خب معلومه یه مکانیه که توش تورنمنت های ممنوعه و غیر قانونی اجرا میشه ، اگه از سرباز های حکومت کسی پیداشون کنه ، کارشون تمومه . در حالی که داشتم از کوچه پس کوچه ها رد میشدم ، بعد از یه ربع به بار استخوون اژدها رسیدم ، توش شلوغ بود و از بیرون معماری ساده ای با آجرنما های طوسی _ سیاه داشت . خواستم وارد بشم که یه دفعه ........ .
بقیه داستان میشه از دید ایزابل : ( گفتم تنوع بشه ، راوی رو عوض کردم 🙃✌)
از خواب پاشدم ، رفتم جلو آیینه یه نگاه به خودم که هنوز لباس خواب صورتی کمرنگم تنم بود ، کردم و بعد به ساعت روی میزم نگاه کردم که ساعت یه ربع به ده رو نشون میداد . دیشب بعد از اینکه اما و اولیور رو راهی کارتیا کردم ، خودم سریع به قصر برگشتم و بدون این که متوجه بشم ، تا سرم رو روی بالش گذاشتم ، خوابم برد . رفتم به طرف حموم اتاقم و سریع دوش گرفتم و اومدم و موهام رو شونه کردم و لباس رسمی آبی پر رنگم رو از کمد پر از لباس چوبی ام در آوردم و پوشیدمش . همون موقع یه نفر در زد ، روی تخت نشستم و گفتم : میتونید بیایید داخل . مارگارت اومد داخل و گفت : بانوی من ، صبحونه آماده است ، لطفا تشریف بیارید . با دیدن صورت مارگارت لبخند زدم و بعد دوباره رفتم تو حالت ضعیفم و با ضعف گفتم : حتما . بعد از جام بلند شدم و با همراهی مارگارت به طرف سالن غذا خوری رفتیم . بعد از اینکه به پشت در رسیدیم ، ندیمه ها ورودم رو اعلام کردن و وارد شدم . پدرم ، پادشاه استفان لایت وود بالای میز نشسته بود . پادشاه استفان موهای جوگندمی و ته ریش و چشم های قهوه ای مایل به قرمز دارن و یه لباس رسمی طوسی پوشیده بودن و طرف راستشون هم نامادریم ، ملکه دوم ، بانو ویرجینیا ، با موهای نقره ای بلند و چشم های آبی با لباسی هماهنگ با رنگ موهاشون که به استخوونی میزد نشسته بودن . من هم رفتم جلوتر و ادای احترام کردم و بعد طبق عادت رفتم طرف چپ پدرم نشستم . دستم رو گذاشتم روی میز که پدرم دست چپشون رو گذاشتن روی دست راستم و گفتن : هر روز بیشتر شبیه مادرت میشی ، ایزابل . لبخند غمگینی زدم . همون موقع بانو ویرجینیا گفت : ای کاش بانو اِلین (Eileen) هم در کنارمون بودن . دلم میخواست در جواب حرفش میگفتم : اگه مادرم زنده بود ، تو اینجا نبودی الان . اما چون نمیتونم همچین چیزی الان بگم ، به یه لبخند غمگین به طرفش اکتفا کردم . همون موقع ندیمه ها صبحونه رو آوردن ، پدرم به بانو ویرجینیا نگاه کردن و گفتن : چارلی و رِی (Charlie , Ray) نمیان ؟ چارلی و رِی برادر های ناتنی ام و پسر های بانو ویرجینیا هستن و یه سال اختلاف سنی دارن و چارلی از رِی بزرگتره . با اینکه همه فکر میکنن سر قدرت با همدیگه دعوا دارن ، اما در واقعیت برعکس اینه و توی بعضی مواقع خیلی هم از همدیگه حمایت میکنن . بانو ویرجینیا لبخند زد و گفت : واقعا متاسفم اما توی یکی از مناطق تحت نفوذمون مشکلی پیش اومده که رفتن تا مشکل رو بررسی و حلش کنن . پدرم هم لبخند زد و گفت : همین انتظار هم ازشون دارم . صبحونه رو داشتیم میخوردیم که یه دفعه بانو ویرجینیا به من نگاه کرد و گفت : شاهدخت ، امروزه قراره ساعت شش بعد از ظهر یکی از پسران دوک اعظم بیان به ملاقاتتون ، امیدوارم که اخلاقش و خصوصیاتش مورد رضایتتون باشه و سبب بشید که دوباره بتونیم در این قصر جشن بگیریم ( منظورش ازدواج ایزابل و این چیزاست . ) از اونجایی که مطمئن بودم با غش و ضعف کردن میتونم این یکی هم رد کنم با یه لبخند مصنوعی گفتم : بانو ویرجینیا خیلی ازتون ممنونم که به فکر آینده ی من هستید . بعد از اینکه صبحونه خوردن تموم شد هر کدوممون رفتیم تا به کار های روزمرمون برسیم . من هم با خیال راحت به طرف اتاقم رفتم .
وارد اتاقم شدم و سریع از زیر تختم یه جعبه ی مشکی که با ربان های قرمز تزئین شده بود رو در آوردم و بعد لباس های مخصوص خودم که یه بلوز آستین بلند مشکی ، یه کت بلند مشکی ، یه شلوار مشکی و یه چکمه بلند مشکی میشد رو از توش در آوردم و پوشیدمشون و به طرف مارگارت که لباس های ندیمه ها که سفید _ طوسی رنگ بودن رو پوشیده بود ، برگشتم و گفتم : ببخشید اما بقیه اش دست خودت رو میبوسه ، لطفا حواست باشه ، کسی نفهمه من تو اتاقم نیستم . بعد هم از پنجره پریدم بیرون و به طرف بار استخوون اژدها رفتم ، چون تا چند ساعت دیگه ، تورنمنت مخصوص رستگاران جهنمی شروع میشه . بعد از نیم ساعت به در ورودی بار رسیدم و وارد شدم . تا وارد شدم همه با ترس نگاهم کردن ، منم در حالی که داشتم لبخند میزدم به طرف پیشخون رفتم و روی یه صندلی چوبی نشستم .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا راویو دقیقا جای حساس عوض کردی😐
چالش(موافقم وای نه تو جای حساس
چون قرار بود عوض کنم دیگه 😂😂✌
اوکی ، مرسی که تو چالش شرکت کردی و نظر دادی و خوندی 🙏🌸🌸
سلام عالیییییییییییی بود 💓
خب راستش از زبان الک بود خوب بود اما ایزابل هم بد نیست، کلا با همین فرمونی ک داری میری ادامه بده، فقط به الک آسیبی نرسون
سلام 🙋
مرسی نظر لطفته 🙏🌸🌸🌸
مرسی ، نه دیگه کل هیجان این فصل رو بر پایه اذیت کردن الک بنا کردم 😂✌
خیلی با کل کلای ایزابل والک کیف میکنم😐😂
عررررررررررررررر خو چرا یکی از پارتای شاهزاده فراری به من نرسید بررسیش کنمممممممممممم؟
😂👌
سوال قشنگیه 😂✌
الان این قسمتو تمومش کردم خیلی خوب بود دو تا نکته اون زمان ساعت نبوده یعنی بوده ولی ساعت عقربه ای نبوده 😅 این یدونه اش یکیشم اینه که من از دو شخصیتی ایزابل خوشم میاد جلوی همه ضعیف از اون طرف خیلی مغرور و بد اخلاق میتونم توی غریبه ای از قصر ۲ مشابهش رو داشته باشم؟؟؟؟
حقیقتا حس تغییرش نیست حالا شما به بزرگیتون ببخشید 🙏🙏🙏
آره حتما چرا که نه 🙃✌
من الان وارد سایت شدم ساعت ۱۰ صبح تا قسمت ۶ اومده چجوری بخونم من فکر مارو بکن توروخدا😂
به خدا من بی تقصیرم ، تستچی یه دفعه جو گیر شده ، همرو ناظر کرده ، تستا دارن با سرعت فوق العاده ای منتشر میشن
عالی بوددد🌺🌺
همیشه وقتی ب اخرش میرسه میگی یهو هیجان میگیرم😐😬😂
ج چ: بنظرم راوی همون الک باشه جذاب تر هس داستان😁
مرسی نظر لطفته 🌸🙏🌸🙏🌸
😂🤪✌
باشه چشم ، خودم هم موافقم 🙃✌
عالییییی🌹🌹🌹🌹🌹🌹
مرسی نظر لطفته 🙏🌸🌸🌸