مرسی بابت نظراتتون هرچی نظر زود تر بدید پارت زود تر میدم بریم سراغ داستانمون
از زبان آدرین(ساعت 8:28 بود آماده شدم تا برم پیش مرینت با این که فقط چند ساعت ندیده بودمش ولی خیلی دلم براش تنگ شده بود یه تیکه کممبر به پلگ دادم و گفتم پلگ پنجه ها بیرون با ریموت پنجره رو باز کردم همین که خاستم از پنجره برم بیرون بسته شد و من محکم به پنجره و بعد به زمین خوردم خاستم بلند شم که دیدم پدرم جلوم وایساده شکه شدم میخاستم یه بهونه ای جور کنم پس گفتم آم سلام من.... اومده بودم.. اممممم....... به آدرین برای تبلیغ پر فروش جدیدش تبریک بگم که... خب توی اتاقشنیود من میرم فعلن یهو پدرم با شتاب به سمتم اومد دستام رو گرفت و گفت باورم نمیشه این همه مدت یکی از کلید های گنجم دست پسرم بوده و اون رو از من مخفی میکرده متوجه حرفاش نشدم که یه طرف صورتم سوخت پدرم با فریاد گفت آدرین تو چطور این رو از من مخفی کردی هااان؟؟! به من من افتادم که گفت منم یه چیزایی رو ازت مخفی کردم مثلا اینکه داد زد ناتالی ناتالی سریع اومد و گفت باورم نمیشه گابریل پدرم گفت تبدیل شو گفتم چی و ناتالی به مایورکا تبدیل شد پدرم تو صورتم نگاه کرد و داد زد نورو بالا های تاریکی برخیزید باورم نمیشد که پدر من ارباب شرارت باشه داشت اشکم در میومد که گفت هنوز مونده من و ناتالی هم دیگه رو دوست دارم مادرت هم زندست و من به خاطره اونه که معجزه گر ها رو میخام پاهام سست شد تحمل این همه حرف رو نداشتم پدرم سریع انگشتر رو در آورد.......
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
زود بزار می خوام ببینم چی میشه?