
سلام سلام واقعاااا ببخشید که انقدر دیر شد راستش یکی از اقوام نزدیکمون فوت شده بود و اصلن حوصله نوشتن رو نداشتم بریم سراغ داستان...
پدرم داشت سمت مادرم میرفت اما ناگهان به خودش لرزید و افتاد روی زمین متوجه شدم که بخاطر قدرت معجزه گرهاست با اشک به مرینت خیره شدم مرینت همتازه فهمید که هاک ماث پدر منه حالا واقعا نمیدونستم باید چیکار میکردم یادمه استاد فو یکبار به دیدنم اومد و در باره معجزه گر ها گفت اگه ترکیبشون کنم و آرزویی کنم مثلا زنده شدن یکنفر، یکنفر دیگه جونش رو از دست میده باید چیکار میکردم اجازه میدادم مادرم زنده بشه و یکنفر جونش رو از دست بده یا معجزه گر ها رو پس میگرفتم توی همین فکر ها بودم که دیدم آسانسور پایین اومد و کسی توی آسانسور نمایان شد اون ....
لایلا بود پدرم با تعجب بهش نگاه کرد لایلا خندید و گفت باورم نمیشه که گابریل آگراست همون هاک ماث باشه داشتم اون دختر رو تعقیب میکردم که به اینجا رسیدم و بعد به مرینت اشاره کرد وقتی در رو برای مرینت باز کردی منم سریع پشت سر اون اومدم داخل و حدس بزنید مرینت چی همراهش داشته چیزی که لحظه آخر از کیفش افتاد و اون اصلا متوجهش نشو دبعد از ......
اون گردنبند ولپینا بود که توی گردنش نشونمون داد بعد رو به پدرم گفتتو دیگه حاک ماث خوبی نمیشی و سریع به ولپینا تبدیل شد و توهمی از مردن من و لیدی باگ پخش کرد اون لحژه افراد زیادی حس غم و ناراحتی میکردند ولپینا به یه پرش معجزه گر پروانه رو از پدرم گرفت و اون رو با مال خودش ترکیب کرد من هم فرصت رو غنیمت شمردم و سریع با لگد زدم به دست پدرم و معجزه گرم رو از روی زمین بر داشتم
سریع به کت نوار تبدیل شدم و از سایلنترم استفاده کردم و قدرت (ولپیماث)اصن هر چی شما دوست دارید)رو برای چند دقیقه خنثی کردم اماپدرم داشت به سمتم میومد و من میخاستم طناب های نرینت رو باز کنم که پدرم اتفاقی من رو هول داد و کاتالیزمم با قلب مرینت برخورد کرد ........
مرینت انگار نمیتونست نفس بکشه نمیدونستم چیکار کنم توی یه لحظه معجزه گر ولپینا رو گرفتم اما نزاشت پروانه رو بگیرم و فرار کرد بعد از پدرم خاهش کردم که معجزه گر کفشدوزک رو بهم بده اما اون مردد بود و انگار نمیخاست اینکار رو انجام بده
به پدرم گفتم پدر اون تنها کسیه که واقعا من رو دوست داره نه تو و نه مادر هرگز وقتی من به محبت و امید دادن و کمکتون احتیاج داشتم کنارم نبودید همیشه کارت برات از من مهم تربوده همییشه من رو از نادرم دور کردی من مثله هیچ بچه دیگه ابپی نیستم ولی میخام باشم نمیخام آدرین آگراست پسر طراح مشهور مد و یه مدلینگ باشم من فقط میخام آدرین باشم
باور کن که چیز سختی نیست و این دختر همینی که داره میمیرهمن رو خوشحال میکنه و محبتی که هیچوقت نداشتم رو این دختر داره در حقم انجام میده با این که این از وظایف توست میفهمیی پدر؟؟؟؟
حالا لطفا اون گوشواره ها رو به من بده تا دوباره کسی رو از دست ندم خاهش میکنم قول میدم بعد بهت برشون گردونمتا مادر رو زنده کنی اما پدرم گفت من اینکلر رو نمیکنم اول مادرت بعد اگه فرصتی بود اون دختر متوجه شدی؟ باورم نمیشد اصلن نمیشه پدر من رو درک کردچون چاره ای نداشتم حلقم رو به اون دادم پدرم خیلی زود مادرم رو برگردوند و من فقط از دور نگاه میکردم چند بار فریاد زدم پدر زود باش اما انگار فایده ای نداشت توی دلم برای ناتالی بیچاره هم غصه میخوردم
پدرم داشت گوشواره و حلقه رو سمت من میاورد که......
اینم تا اینجای داستان امیدوارم من رو به خاطر تاخیرم درک کنید و امیدوارم از داستانم لذت ببرید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیئی
بقیه بزاری لطفااا ???
میشه
دوباره سلام
سلام
عالی به داستان منم سر بزنیدparis تو گوگل سرچ کنید هم میاره این داستانو
عزیز عارمه نمی میره بهاش مرگ فردی هست که اون کس را زنده کرده یا...
زیرا از پلگ و تیکی یک کوامی ساخته می شه و اون کوامی غذانمی خوره و مستقیم از روح کسی که ازش استفاده می کنه غذامی خوره و اون فرد می میره و مجزه گر طاووس شکسته و براهمین مایورا حالش بد می شه بخاطره که شکسته و کوامی از روح می خوره واسه همین امیلی مرده مایورا قبلی اون بوده