10 اسلاید چند گزینه ای توسط: 🤪Unknown انتشار: 3 سال پیش 81 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام بر همگی 🙋 بریم سراغ ادامه ی داستان 🙃👇👇👇👇👇👇👇👇
خب یه چیزی رو همين اول بگم ، دوستان اوتاکو انیمه معرفی کنید بیزحمت ، انیمه هام ته کشیدن می خوام بشینم تا صبح انیمه ببینم فارغ از درس و امتحان ✌✌✌ و اینکه اکشن باشن ، ببینید منی که اکشن اکشن ها رو توی تایتان ها و ارن و میکاسا و لیوای میبینم ، سوسول بازی به دردم نمیخوره . باتشکر از شما ✌🙏🌸
در عین حال که گشنه بودم ، ویلیام بی توجه به جملات چند لحظه پیشم گفت : خب خیلی وقت بود اینجا نمیومدی ، چی شده بعد از چهار سال سر از اینجا در آوردی ؟ من هم عین خودش بی توجه به حرفش گفتم : گشنمه ، چرا مثل این غذا ندیده ها سوپمو خوردی ؟ ویلیام اخم کرد و گفت: میدونی جدیدا احساس میکنم زیادی داری روی مخ همه میری . چشمام رو ریز کردم و با یه لحن سردی گفتم : نه بابا اختیار دارید ، من هر چقدر هم تلاش کنم به پای رو مخ بودن تو و ایزابل و ربکا و البته در بعضی مواقع هم اولیور نمیرسم . 🙁 بعد سرم رو چرخوندم و دیدم یکی از پیشخدمت ها که داشت میرفت به طرف میز کناریمون داره از کنارم رد میشه ، قبل از اینکه کاملا از دیدرسش خارج بشم گفتم : ببخشید ، یه کاسه سوپ دیگه هم میارید ؟ دختره که موهای مشکی اش تا شونه اش بودن و لباس سفید _ قرمز پیشخدمت ها رو پوشیده بود ، با چشم های قهوه ای تیره اش بهم نگاه کرد و لبخند زد و گفت : بله حتما . بعد هم به طرف آشپزخونه رفت . منم به طرف ویلیام که داشت با تعجب نگاهم میکرد برگشتم و گفتم : نگو گشنته که اگه گشنه باشی خودم همه ی اون محتویات سوپی که چند دقیقه پیش خوردی رو از شکمت میکشم بیرون و دوباره تو حلقت میریزم . ویلیام چند ثانیه مکث کرد و بعد با چشم های گرد شده گفت : الک ، ساکت شو ، به کل اشتهام رو کور کردی . لبخندی از سوی رضایت زدم و گفتم : خداروشکر . بعد از چند دقیقه سوپم رو آوردن و خواستم شروع کنم به خوردن که ویلیام یه قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت : ربکا گفت ، نقشه ات یه چيز ديگه است . قاشق رو دوباره گذاشتم توی کاسه و دست به سینه نشستم تا ادامه ی حرفش رو بگه و تو دلم داشتم میگفتم : یعنیا آلو تو دهن این ربکا خیس نمیمونه . بعد ویلیام ادامه داد : الک ، واقعا همه نگرانتن ، با وجود اینکه یه سم خطرناک تو بدنته و داره اذیتت میکنه هیچ حرفی نمیزنی ، بعضی موقع ها واقعا شک میکنم که درد رو میتونی حس کنی یا نه ؟ ما ها دوستاتیم ، کسایی که توی هر شرایطی کنارت بودیم ، نمی خوایم این کارو تنهایی انجام بدی اگه یه اتفاقی برات بیفته ، خودمونو مقص ........... . پریدم وسط حرفش و لبخند زدم و گفتم : ویلیام ، به همون اندازه که شما دوستامید و براتون مهمم ، منم دوستای شمام و مهمین برام ، پس کارم اشتباه نیست که نمی خوام آسیب ببینید ، قبلا با وجود جاناتان و اما احساس میکردم ، آزاد ترم و میتونم هر کاری که دلم می خواد رو انجام بدم ؛ اما الان که دیگه هیچکدومشون نیستن و نمی تونم به اونا اتکا کنم ، مجبورم که سرنوشت این کشور و اعتماد خانواده ام و ناراحتی دوستام رو خودم به تنهایی روی دوشم حمل کنم ، ناراحت نیستم اما تنها چیزی که می خوام اینه که شما حالتون خوب باشه ، همین برام کافیه ، وقتی که شما ها بخندید ، انگار من میخندم ، چه در کنارتون باشم ، چه نباشم . ویلیام که تو چهره اش غم رو میشد تشخیص داد گفت : الان مثلا داری باحال بازی در میاری ؟ لازم نکرده ، فقط زنده برگرد ، چون همه منتطرتن . لبخند زدم و گفتم : سعی میکنم . بعد هم سوپم رو خوردم و از جام خواستم پاشم که ویلیام گفت : راستی پزشک دربار رو یه جور راضی کردم تا پادزهر رو بسازه اما اون هم گفت که نمیتونه و فقط تا مراحلی که من پیش رفتم میتونه ادامه اش بده ، پس خودم واست چند تا شیشه ی دیگه پادزهر ناکامل درست کردم و گذاشتمشون تو اتاقت و اینکه تشکر لازم نیست . لبخند زدم و ازش خداحافظی کردم و رفتم به سمت قصر .
وارد قصر شدم و رفتم به اتاق خودم و دوش گرفتم ، تازه ساعت پنج عصر بود ، یه شلوار مشکی کتون و یه چکمه همرنگ شلوارم با یه لباس آستین بلند مشکی پوشیدم و شمشیرم رو برداشتم و راهی سالن تمرین شدم تا یکم تمرین کنم . وقتی که نزدیک سالن تمرین شدم ، دیدم درش بازه و یه نفر داره با صدای بلند صحبت میکنه ، رفتم جلو تر و به دیوار تکیه دادم و سعی کردم بفهمم کیه و داره چی میگه . یه دفعه صدای ایزابل اومد که میگفت : پسره ی احمق حالیش نیست داره چیکار میکنه ، می خواد خودش رو بندازه وسط این مهلکه ای که جاناتان درست کرده و سعی کنه همه چی رو جمع و جور کنه . بعد صدای ضربه زدن و شکافته شدن هوا اومد و ایزابل همچنان ادامه داد : یکی نیست بهش بگه ، آخه دیوونه با اینکه یه سم تو بدنته می خوای کجا فرار کنی ، حالا فرار هم کردی ، بعد ما چجوری مدرک برای بیگناهیت پیدا کنیم ، دیوونه ، دیوونه ، دیوونه ، اصلا دیوونه تر از این تو دنیا وجود خارجی نداره . یه نفس راحت کشیدم که ایزابل هنوز از نقشه ی واقعی ام خبر نداره . بعد از اینکه خیالم راحت شد ، وارد سالن تمرین شدم و با صدای بلند گفتم : چیز دیگه ای نمی خوای حواله ام کنی ؟ ایزابل که لباس های مبارزه ی سیاه پوشیده بود و موهاش رو از پشت بافته بود ، چشم غره بهم رفت و گفت : چرا ، خوب شد اومدی ، می خواستم بپرسم اصلا توی اون کله ی پوکت که هم خودم و هم خودت میدونیم هیچی ، توش نیست ، چیزی هست یا نه ؟ برای اینکه حرصش رو بیشتر دربیارم خندیدم و گفتم : چرا میپرسی وقتی که خودت میدونی تو کله ام هیچی نیست و پوکه . ایزابل عصبانی شد و گفت : والا پوکه ، پوک اصلا پوک تر از پوکه . بلند تر خندیدم و گفتم : حالا آروم باش ، میگم نظرت چیه که یه مبارزه ی تمرینی داشته باشیم ؟ اخم کرد و با قاطعیت گفت : نه . منم اخم کردم و با همون قاطعیت عین خودش گفتم : اون وقت چرا نه ؟ ایزابل با شمشیرش دوباره به هوا ضربه زد و گفت : با این حالِت می خوای با یکی از بهترین شمشیرزن های آماندرییا مبارزه ی تمرینی داشته باشی ؟ پوزخند زدم و گفتم : اولا که حالم خوبه ، دوما یه جوری میگی یکی از بهترین شمشیرزن های آماندرییا که انگار من یکی از بدترین شمشیرزن های کارتیام . ایزابل یه لبخند عصبانی زد و گفت : باشه خودت خواستی و اینکه بهت قول نمیدم سالم بمونی . خندیدم و گفتم : باشه ، من که مشکلی با سالم نبودن ندارم .
شمشیرم رو از غلافش کشیدم بیرون ، به طرز عجیبی احساس کردم شمشیرم سنگین شده و احتمال دادم که حتما به خاطر تاثیرات سمه که نمیتونم شمشیرم رو فقط با دست راستم نگه دارم پس با هر دو تا دستم گرفتمش و گارد گرفتم و رو به روی ایزابل وایسادم ، بدون اینکه حرفی بینمون رد و بدل بشه ، شروع کردیم به حمله کردن ، اوایل مبارزه مون فقط داشتم حملات ایزابل رو دفاع میکردم ، اما چند ثانیه بعد از آخرین دفاع من ، حملات ایزابل سرعتشون یه دفعه زیاد شد ، منم که چاره ی دیگه ای نداشتم ، مجبور شدم از چیزی که اکثرا ازش استفاده نمیکنم ، جلوش استفاده کنم ، دست راستم رو از دسته ی شمشیر برداشتم و فقط با دست چپم حملات سرعتی اش رو دفاع کردم . ایزابل که تعجب کرده بود یکم رفت عقب ، منم رفتم عقب و یه وقفه ی کوتاه افتاد که ایزابل پرسید : تو مگه راست دست نیستی ؟ چجوری میتونی با دست چپتم از شمشیر استفاده کنی ؟ انگار دست چپت قوی تر هم هست ، نه ؟ لبخند زدم و گفتم : خب در واقع از اول چپ دست بودم اما به خاطر اینکه ، مردم و وزرا شایعه کرده بودن که شاهزاده ای که چپ دسته فرزند ش*ی*طانه و باعث نابودی سلطنت میشه و از این جور حرفا ، پدر و مادرم مجبورم کردن که دیگه از دست چپم استفاده نکنم ، اما من گوش ندادم و در حال حاضر ، با هر دوتا دستم میتونم کار کنم . ایزابل که تعجب کرده بود سعی کرد شمشیرش رو با دست چپش بگیره و حرکتش بده ، که بعد از اینکه شمشیر رو تو دستش گرفت و خواست یه حمله باهاش بکنه ، شمشیر از دستش افتاد . پوزخند زدم و گفتم : فکر کردی به همین آسونیاس ؟ نه خیر من بعد از ده سال تازه به این مهارت مسلط شدم . ایزابل لبخند زد و گفت : خب فکر کنم ادامه دادن این مبارزه دیگه بی معنیه . شمشرش رو از روی زمین برداشت و غلاف کرد و رفت به سمت در و قبل از اینکه کاملا از در خارج بشه بدون این که به طرفم برگرده گفت : شاید اینو فردا نتونم بهت بگم اما اینو بدون که خیلیا بهت نیاز دارن . بعد هم از در رفت بیرون من هم شمشیرم رو غلاف کردم و رفتم به طرف اتاقم و وارد اتاقم شدم و دوش گرفتم و بدون اینکه شام بخورم خوابیدم .
فردا ، یا همون روز عزل شدن الک : چشمام رو آروم باز کردم و از جام بلند شدم ، چند بار سرفه کردم و سر دردم بیشتر شد ، سریع رفتم به طرف میزم و از کشو دوم یه شیشه پادزهر ناکامل برداشتم و تا ته سر کشیدمش بعد رفتم دوش گرفتم و لباس های رسمی سفید _ طوسی ام رو پوشیدم و راهی تالار اصلی قصر شدم . ( از اینجا به بعد اتفاقات عزل شدن و ... میفته )
از اینجا به بعد میشه از ادامه ی زمانی که الک توی زندان قصره :
چند ساعتی هست که هوا تاریک شده ، از لای میله ها یه نگاهی به بیرون انداختم و وقتی که مطمئن شدم کسی حواسش بهم نیست و نگهبانا دارن با همدیگه حرف میزنن ، چکمه ی پای چپم رو در آوردم و از کف چکمه ام یه چاقو تیز رو در آوردم و برداشتمش و زیر لب گفتم : واقعا اگه همه ی زندانی ها از اینجا فرار کنن ، من یکی که تعجب نمیکنم . بعد چاقو رو برداشتم و نوکش رو وارد قفل کردم بعد از اینکه چند بار چاقو رو چرخوندم قفل در سلولم با یه صدای تِق خفیفی باز شد ، چاقو رو دوباره گذاشتم تو چکمه ام و چکمه ام رو پام کردم . بدون کمترین صدایی در رو باز کردم و رفتم بیرون و یه نگاه به دور و اطرافم کردم ، نگهبانا که اصلا حواسشون بهم نبود پس رفتم توی اتاق نگهبانا که خالی بود و شمشیرم رو بعد از کلی گشتن توی یکی از کمد ها پیدا کردم و برداشتمش و بعد سریع رفتم به طرف دیوار و از دیوار بالا رفتم و بعد به صورت مخفیانه رفتم وارد اتاقم شدم و کوله ام رو از زیر تختم در آوردم . به طرف میزم رفتم و چندتا شیشه از پادزهر های ناکامل ویلیام رو گذاشتم توی کوله ام و بعد روی زمين خم شدم و یکی از چوب های کف اتاقم که گوشه اش یه ضربدر کوچیک زده بودم رو در آوردم و شمشیرم رو گذاشتم توی حفره ای که ایجاد شده بود و بعد دوباره چوب رو گذاشتم سر جاش و کف اتاقم مثل اولش شد . بعد دوباره مخفیانه رفتم به طرف اتاق پدرم ، در رو آروم باز کردم و وارد اتاق شدم و آروم رفتم بالا سر پدرم که خوابیده بود .
نزدیک تخت زانو زدم و دست پدرم رو گرفتم و زیر لب گفتم : متاسفم که مجبورم تنهاتون بزارم اما باید جاناتان رو برگردونم هر جور که شده ، لطفا زود خوب بشید . بعد از جام بلند شدم و رفتم طرف در و قبل از اینکه از در خارج بشم به طرف پدرم برگشتم و احترام گذاشتم و خواستم در رو باز کنم که پدرم زمزمه کردن : مارسل ...... مواظب باش . با اینکه نمی دونستم مارسل کیه و کلی سوال تو ذهنم بود ، در رو باز کردم و راهی اسطبل سلطنتی شدم تا فورسر رو بردارم و به سمت آماندرییا برم ، توی راه برف هم شروع به باریدن کرد و من توی یه شب برفی از سرزمین و خانواده ام خداحافظی کردم .
( از اینجا به بعد میشه ، زمان حال ) و الان دقیقا یک هفته از اون شب میگذره ، با صدای ایزابل از افکارم اومدم بیرون . ایزابل با عصبانیت بازوام رو بشگون گرفت و گفت : از هپروت اومدی بیرون یا این دفعه با غلاف شمشیرم باید بزنم تو سرت ؟ با خونسردی به چشم هاش نگاه کردم و گفتم : چرا اومدی دنبالم ؟ لبخند زد و گفت : اومدم دنبالت تا با دستگیر کردنت جایزه ای که برای سرت گذاشتن رو ببرم . با سردی ای که دو برابر حالت معمولم بود گفتم : اِ نه بابا ، پس چرا تلاشت رو نمیکنی ؟ ایزابل هم با سردی نگاهم کرد و گفت : خیلی پر رو شدی الک ، اگه جرات داری بیا بریم بیرون . از جام بلند شدم و گفتم : بریم دیگه ، چرا نمیای ؟
ایزابل لبخند زنان از جاش بلند شد و گفت : وقتی جدی میشی خیلی خطرناک میشی . رفتیم از رستوران بیرون که یه دفعه احساس کردم یه چیزی محکم به صورتم خورد ........ . این داستان ادامه دارد 👈👈👈👈👈👈👈👈
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
خیلی خوب بود
چالش(من از ربکا بدم میاد😐
داستانت گنگ که شده ولی ببینیم ادامش چی میشه
مرسی نظر لطفته 🙏🌸
گناه داره 😂✌
الان ایم گنگیت خوبه یا بده ؟ 🧐
آهان راستی، مرسی که خوندی ، نظر دادی ، تو چالش شرکت کردی 😂✌🙏🌸
Unknown
| 57 دقیقه پیش
سلام 🙋
واقعا یا خود خدا
تستچی هم تعادل نداره یا یه زمانی لاک پشت وار میان تستا یا به سرعت چیتا منتشر میشن روز بعدش
من کجا مشکوکم ؟؟ من به این مظلومی ✌🤕
تو مظلومی؟نه تو مظلومی؟
اسلاید آخر هرپارت یه کار میکنی که آدم تا پارت بعدی س.ک.ت.ه بزنه😐
آره من مظلوم تر از مظلومم 🤕
🤪🤪 دیگه دیگه
بیا باز من میگم مشکوکی بگو نه😂😐
خب نیستم دیگه ، ای بابا 😂✌
🤪🤪🤪🤪
سلام، خب دیگ دیالگ همیشگیم ک میشه داستانت عالیه رو نمیگم 😆😁🤣
اما واقعا خیلی خوبه 👌🏻 👌🏻
چالش =خب راستش، از نیکولاس و رستگاران جهنمی خیلی دوم میاد، 😏😏
من زیاد انیمه های مختلف ندیدم، اما از بین اونایی ک دیدم عاشق انیمهی توکیو غول، دفترچه مرگ، سگ های ولگرد بانگو، و هنر شمشیر زنی آنلاین هستم 💛 😁
راستی بعضی از کلمات رو جدا مینویسی،چرا؟!
سلام 🙋
مرسی ، نظر لطفته 😅🙏🌸🌸
مرسی که تو چالش شرکت کردی 🙏🌸🌸
همشونو دیدم ✌🙃
یعنی چجوری مینویسم ؟ متوجه نشدم
یاخدا
تستچی ناظرا رو زیاد کرده به سرعت جت تستا منتشر میشهههههه😐
چالش:از اونجایی که تو همیشه مشکوکی😐ترجیح میدم فعلا فقط الک وایزابلو دوست داشته باشم😐😹
سلام 🙋
واقعا یا خود خدا
تستچی هم تعادل نداره یا یه زمانی لاک پشت وار میان تستا یا به سرعت چیتا منتشر میشن روز بعدش
من کجا مشکوکم ؟؟ من به این مظلومی ✌🤕
سلام اره، منم یکی از اونام تا دوساعت پیش ناظر شدم 20 تا تست رو برسی کردم 😁😁
موفق باشی 😂✌🌸🌸🌸
سلام خیلی خوب بود یکم پیچیده شده و نمیشه سر در اورد و خودم به شخصه از ندیمه ایزابل بدم میاد اسمشو یادم رفته ممنون میشم بگی فک کنم مارگارت بود
سلام 🙋
مرسی نظر لطفته 🙏🌸
یعنی الان این پیچیدگی ، خوبه یا بده ؟
بله مارگارت بود . مرسی که تو چالش شرکت کردی 🙏🌸
اَههه یادم رفت بگم🤦♀️😑... انیمه تاریکتر از سیاهی خیلی قشنگه تهش گنگ و نصفه نیمه تمام میشه ولی صحنههای اکشنش خیلی خوبه🙂
مرسی ، حتما میبینم 🙏🌸
فوقالعاده عالیییییییییی🤩🤩🤩🌺🌺🌺
نه گنگ نیست این قسمت یکمم بهتر شد😀
چالش: وزیر و اونی که همراهش بود
سلام 🙋
مرسی نظر لطفته 🙏🌸
صحیح ، مرسی که تو چالش شرکت کردی 🙏🌸
گنگ شدح 🔫😐
چالش : نمیدونم همشونو مح دوص دارم 🔫😹
خعلی خوب بود 💜💙💜💙
سلام 🙋
کجاش گنگ شده ؟ 🤕
صحیح ، مرسی نظر لطفته 🙏🌸