
های گایز💛👋 اینم از داستان😗🍓 پلیز لایک و کامنت♡ فالو=فالو♡
از زبون تهیونگ: باورم نمی شد! امروز قراره که تست بدم اونم نه یه تست معمولی...تستی که میتونه من رو به ارزوم برسونه🤩 یعنی تست اکادمی جادویی...اگه قبول بشم میتونم برم به اکادمی و تبدیل به یه جادوگر ماهر و معروف بشم😊 مطمئنم که میتونم! پس سریع حاضر شدم و به سمت قصر جادو حرکت کردم... یه صف خیلی طولانی جلوی در قصر بود! انگاری ادم های زیادی هستن که ارزویی مثل من دارن😁 البته این اصلا هم خوب نیست...چون باید ۴ ساعت توی صف بمونم😐 بعد از ۴ ساعت بالاخره نوبت من شد و رفتم به اتاق تست... شاهزاده کوک روی یه صندلی سلطنتی نشسته بود و اون تعیین میکرد که کی به اکادمی بره... خدمتکارا وسایل چایی سازی رو گذاشتن روی یه میز که یه متر با شاهزاده فاصله داشت و بعد به من گفتن که برم پشت میز و با جادو واسه ی شاهزاده چایی درست کنم و بهش بدم☕ یه نفس عمیق کشیدم و رفتم پشت میز... خیلی استرس داشتم چون همیشه گند میزدم😔 ولی به خودم گفتم که میتونم! میخواستم وِرد چایی سازی رو بخونم ولی هر چه قدر که فکر کردم یادم نیومد در حالی که هر روز یک میلیارد بار توی ذهنم تکرارش میکردم😑 همه ی خاطرات دوران زندگیم یادم اومد اما یک کلمه از اون وِرد رو هم یادم نیومد😶
شاهزاده کوک: خب...مثل اینکه میخوای همین جوری منو خسته کنی؟زود باش یه چایی درست کن! گفته بودم که باید همه ی وِرد هایی رو که یاد گرفتین رو حفظ کنین😒 من: ب...بله...من...همشون...رو...حفظ...کردم... خیلی به مغزم فشار اوردم و به زور یه وِردی از خودم در اوردم و خوندم... یهو کل وسایل توی هوا معلق شدن و به جای چایی یه لیوان پر از اشغال درست شد🤢 و بعد به جای اینکه با ارومی بره به سمت شاهزاده کوبید تو صورتش😐 شاهزاده که حالش داشت بهم میخورد گفت: واقعا که... سرم رو انداختم پایین رو گفتم: معذرت میخوام😔میدونم که واقعا کارم افتضاح بود... شاهزاده بلند شد و اومد سمتم و گفت: درسته ولی به نظرم میتونی بهتر روی جادو و دَرسِت تمرکز کنی... با تعجب گفتم: یعنی چی؟ شاهزاده: یعنی اینکه تو قبول شدی و میتونی به اکادمی بری😊 و بعد بهم دو تا کلید و یه برگه و لباس فُرم اکادمی رو داد که روی یکی از کلید شماره کمدم و روی یکی شماره خوابگاهم و اتاقم رو نوشته بود و روی برگه ساعت کلاس هام رو نوشته بود... با خوشحالی گفتم: ممنونم سَروَرَم😁 و بعد تعظیم کردم و رفتم... از زبون کوک: همه تعجب زده شده بودن و وزیر اومد سمتم و گفت: وای عالیجناب اون پسر که حتی نتونست برای شما چایی درست کنه! پس چرا قبولش کردید؟ کوک: خب اون پسر هنوز هم جای تمرین داره...اون با بقیه فرق میکنه و مطمئنم که میتونه جادوگر ماهری بشه... بعد رفتم و رو صندلی نشستم ولی یه جورایی از اون پسره خوشم اومده بود🥰 پرسیدم: اسم اون پسره چی بود؟ وزیر جواب داد: کیم تهیونگ...
با خوشحالی از قصر رفتم بیرون و رفتم به خونه ام... وسایلام رو جمع کردم و گذاشتمشون توی کیفم و لباس هام رو هم وصل کردم به چوب لباسی... تمام روز به اکادمی فکر میکردم و خیلی هیجان داشتم😁 به خاطر همین شب خوابم نبرد و صبح دیر از خواب بیدار شدم🤕 به ساعت نگاه کردم و ساعت ۹ صبح بود در حالی که من باید ساعت ۷ میرفتم به اکادمی🤯 سریع لباسام رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم و بدون اینکه صبحونه بخورم رفتم به اکادمی... وقتی رسیدم دیدم که در بسته اس! با خودم گفتم: وای نه! دیگه نمی تونم برم به اکادمی! چون از روز اول تا اخرین روز اکادمی دَر هیچوقت باز نمی شد چون میخواستن از سنگ قدرت محافظت کنن! هر چقدر که در زدم در رو باز نکردن و دَر اکادمی هم اونقدر بلند بود که نتونستم ازش بالا برم و اکادمی هم با یه حفاظ محکم جادویی محافظت می شد😕 گفتم: دیگه همه چیز تموم شد! آرزوم هم نابود شد🥺 یهو دیدم دَر باز شد و یه پسر با دو تا گارد سلطنتی که کلید باز شدن دَر اکادمی توی دستش بود گفت: بزار حدس بزنم...خواب موندی مگه نه؟ من خوشحال شدم و گفتم: اره...ولی ممنون که دَر رو باز کردی...من تهیونگ هستم😊 اون گفت: خواهش میکنم...من جیمین هستم🥰 و بعد کلید رو داد به یکی از گارد ها و اون ها رفتن...
من رفتم به سمت جیمین و گفتم: ولی چطور تونستی کلید رو ازشون بگیری و دَر رو باز کنی؟ جیمین: خب میدونم که این کار غیر ممکنه ولی وقتی اومدم توی حیاط و دیدم که یه نفر داره در میزنه با خودم گفتم شاید خیلی برای اومدن به اکادمی زحمت کشیده... پس رفتم و خیلی از شاهزاده کوک خواهش کردم تا اینکه کلید رو بهم داد... من: خیلی ازت ممنونم😊 اره شاهزاده کوک خیلی مهربونه...اگه مهربونی اون نبود نمی تونستم به اکادمی بیام... جیمین: چی؟ من ماجرای تست دادنم رو براش تعریف کردم... جیمین خندید و گفت: معلومه که راه طولانی رو در پیش داری😁 ولی نگران نباش...من بهت کمک میکنم😗 من: ممنون😍 جیمین: حالا بیا بریم تا دیر نرسیم سر کلاسامون... و بعد رفتیم داخل اکادمی... من وسایلام رو گذاشتم تو کمدم و برگه ی کلاس هام رو نگاه کردم... دیدم که کلاس تبدیل دارم پس رفتم سر کلاس... نشستم پشت نیمکت و بعد معلم اومد و خودش رو معرفی کرد و ما هم خودمون رو معرفی کردیم😉 معلم: خب همین طور که همتون می دونید در این کلاس تبدیل به حیوانات و اشیاء و... تدریس میشه و این جادو برای تبدیل شدن به یه جادوگر ماهر میتونه خیلی به شما کمک کنه پس سعی کنید این جادو رو خوب یاد بگیرید... و بعد شروع کرد به تدریس📚 واقعا که خیلی کِسِل کننده بود😕 فکر میکردم که تدریس ها خیلی هیجان انگیز باشه ولی خسته کننده بود😶 یه پسر نشسته بود اون طرف نیمکتم و داشت چُرت میزد😐 بیدارش کردم و گفتم: چرا داری چُرت میزنی؟ اون گفت: خب چیکار کنم واقعا این درس ها خسته کننده هستن😒
گفتم: اره قبول دارم...من تهیونگ هستم🙂 اون گفت: من شوگا هستم... من و شوگا توی کلاس تبدیل و پیشگویی باهم بودیم تا اینکه وقت ناهار شد و من با جیمین رفتم به سالن غذا خوری🥘🍜 نشستیم پشت میز و شروع کردیم به خوردن... من به جیمین گفتم: واقعا که خیلی خسته کننده اس😑 فکر می کردم که کلاس ها قراره خیلی هیجان انگیز باشن... جیمین: میدونم ولی این کلاس های خسته کننده کمکت میکنن که یه جادوگر ماهر بشی😁 گفتم: راست میگی...پس من باید همه ی تلاشم رو بکنم😊 و بعد غذام رو تموم کردم و سینیشو برداشتم ولی وقتی که میخواستم بزارمش سر جاش خوردم به یه نفر و افتادم روی زمین... کاسه ی غذام شکست و من که خیلی عصبانی شده بودم گفتم: حواست کجاست! من که با خودم پول نیاوردم😠 حالا پولش رو از کجا بیارم؟ سرم رو بلند کردم و دیدم که اون...شاهزاده کوکه🤯 هول شدم و گفتم: ببخشید...من واقعا متاسفم😔 چون ته کاسه هنوز یکم غذا مونده بود ریخته بود روی لباس شاهزاده! یه دستمال روی سینی بود...دستمال رو برداشتم و سعی کردم که لباس شاهزاده رو تمیز کنم ولی تمیز نشد که نشد😱 شاهزاده کوک گفت: نگران نباش...تقصیر من بود...پس من باید پول کاسه رو بدم😉 و بعد رفت... من که همون جا خُشکَم زده بود با خودم گفتم: واقعا که اون خیلی مهربونه😍 سینی رو برداشتم و تیکه های شکسته ی کاسه رو برداشتم و گذاشتم توی سینی و بعد سینی رو گذاشتم سر جاش... بعد جیمین اومد سمتم و گفت: خب ببینم...کلاس بعدیت چیه؟
گفتم: کلاس زبان حیوانات... جیمین: چه جالب! کلاس بعدی من هم همینه! گفتم: پس بریم سر کلاس😁 و بعد رفتیم توی کلاس و نشستیم پشت نیمکت... شاهزاده کوک هم توی این کلاس با من و جیمین بود! هر سوالی که معلم درباره ی درسی که تا اون موقع داده بود می پرسید شاهزاده کوک جواب می داد😮 واقعا که خیلی باهوشه🤩 پس بی خودی ازش تعریف نمی کردن! بعد از چند تا کلاس دیگه بالاخره وقت خواب رسید... جیمین: نمیای بریم شام بخوریم؟ من: نه...من خیلی خسته شدم از این همه کلاس های کِسِل کننده😒 تو برو شام بخور... جیمین: شماره خوابگاه و اتاقت چنده؟ من: شماره خوابگاهم ۲ و شماره ی اتاقم ۲۵ جیمین: شماره ی اتاق و خوابگاه من هم همینه! من: پس قراره که خیلی صمیمی بشیم😊 جیمین: اره...تو برو بخواب...من میرم شام بخورم من: باشه پس رفتم به اتاقم...در رو با کلیدم باز کردم و رفتم داخل دیدم که توی اتاق دو تا تخت دو طبقه هستش و یه پنجره و یه میز و یه چوب لباسی هم وسط تخت ها... لباس فُرم اکادمی رو در اوردم و وصلشون کردم به چوب لباسی و لباس راحتیم رو پوشیدم و روی طبقه ی پایینی تخت سمت چپ خوابیدم😴 خواب بودم تا اینکه صدای کلید انداختن به دَر رو شنیدم... یه نفر در رو باز کرد🚪 با خودم گفتم که حتما جیمینه که شامِش رو خورده و اومده تا بخوابه... گفتم: جیمین بالاخره اومدی؟ حالا شام چی بود؟ ولی وقتی تخت بَقَلیم رو نگاه کردم دیدم که جیمین روی طبقه پایینش خوابیده! با خودم گفتم: اگه جیمین اینجا خوابه پس این دیگه کیه؟ ترسیدم و داد زدم: دزد! دزد!
و بعد رفتم پیش جیمین... جیمین از خواب پرید و گفت: چی شده؟ من: دزد اومده توی اتاق! جیمین: بیخیال بابا! بگیر بخواب! حتما تخیل زدی! من: نه دارم راست میگم! دزد اومد به سمت من! من بالش جیمین رو از زیر سرش کشیدم و پرت کردم به دزد و گفتم: جلو نیا! بالش خورد به دزد و افتاد روی زمین... جیمین: چه خَبَرِته؟ چرا بالشم رو پرت کردی؟ من: اونجا رو نگاه کن تا بفهمی! جیمین یه نگاهی به دزد کرد و بعد از این که خیلی دقت کرد ترسید و جیغ زد و بعد پرید بغل من! جیمین: اون دیگه کیه؟ من: خب یه ساعته که دارم همین رو میگم دیگه😐 فکر میکنم که دزد باشه! دزد از روی زمین بلند شد و اومد به سمت ما! من و جیمین که داشتیم از ترس می لرزیدیم محکم همدیگرو بقل کردیم... دزد اومد جلو تر و دستش رو به سمت ما دراز کرد...
خب این پارت تموم شد💫 کامنت=کامنت♡ لایک=لایک♡ فالو=فالو♡ ♡•بای صوییتی•♡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (6)