
خب ببخشید دیرشد😂💜 هیچی به ذهنم نمیومد💔😑 و البته تا امروز ۲۷ دقیقا یک هفته و۴ روز بعد از ثبت تست منتظرم بیاد ولی متاسفانه....😑💔 امکان داره پارت بعدهم دیر بیاد ولی اگه لایکها و کامنتا زیاد بشه زودتر میزارم🙂💜🖤
ادامه:← ...... : امروز خیلی هوا گرم بود و من میخاستم طبق معمول تا ساعت ۹ بخوابم ولی انقد که هوا خفه بود فقط تا ۸ تونستم بخوابم تو این ماه که کل بچهها مرخصی گرفتیم از کمپانیred تو کره برامون یجای خوب خونه گرفتن همش تو چین تو اون کمپانی لعنتی درحال اموزش دیدن بودیم و خیلی کم وقت میکردیم به تفریح بریم و پیادهروی ولی اصلن به اینجا عادت ندارم و اینکه دلم برای اون تنگ میشه ولی خب چه میشه کرد که از هم جدا شدیم.... همینجوری در حال حرف زدن با خودم بودم و تختمو مرتب میکردم که پام گیر کرد به تختم و نزدیک بود که بیفتم خودمو جمع و جور کردم رفتم تو پذیرایی و دیدم که کسی نیست گفتم همه خوابن رفتم تو اتاقم و یه دوش گرفتم وقتی لباسامو پوشیدم رفتم تو اشپزخونه تا صبحونه بخورم وقتی برای خودم از اون ابمیوه پرتقالایی که اونبی درست کرده رو ریختم تو لیوان حس کردم یکی پشت سرمه با حراس و تند چرخیدم سمتش ساکورا بود. اهی کشیدم. ساکورا با تعجب نگام میکرد و بستنی که دستش بود و تا نصفه خورده بود رو لیس زد وبا حالتی کیوت:چیزی شده مینجو؟. با اخم نگاش کردم: سلام تا دیشب کجا بودی؟کی اومدی؟ ساکورا یه لیس دیگه از بستنیش زد و سمت میز وسط اشپزخونه رفت و یه دستشو گذاشت سر میز: سلام و صبح بخیر ببخشید دیشب دو ساعت منتظر بودم که تاکسی گیرم بیاد و هیچ ماشینی هم که گیرم نیومد خودم مجبور شدم پیاده بیام.و بعد از اتمام حرفش صورتشو سمت مینجو گرفت و یه لبخند لسهای زد که دندوناش مشخص شه. مینجو هم تو چشمای ساکورا نگاه کردو لبخند کوچیکی زد.مینجو به پشت سر ساکورا نکاه کرد و وونیونگ رو دید یه لبخند ضایعی زد و همون که ساکورا میخاست برگرده وونیونگ چشماشو گرفت.... بالاخره کل دخترا از خواب بیدار شدن و اومدن پایین تا صبحانشونو با هم بخورن
۲روز قبل:← ..... : از دیشب نتونستم بخوابم همش به فکر رز سیاه بودم و تو لپتاب دنبال موقعیتشون میگشتم ولی اصن پیداشون نمیکردم. حدود یک ماهی میشد که خبری ازشون نبود و انگار متوجه شده بودن که موقعیتشون رو هک میکردیم شاید بخاطر اون عضوشون مینجو بود که تونستیم کنترلشون کنیم ولی از وقتی که جیهوپ با پدرو مادرش به کره اومدن از هم جدا شدن و دیگه هم دیگه رو ندیدن و از همون موقع هم که ارتباطاتمون قطع شد و دیگه نتونستیم ردیابیشون کنیم با اینکه چند سال میگذره ولی انگار همون دیروز بود که با پسرا به چین رفته بودیم جیمینم بود اونموقع ولی الان که شوگا میگه اتفاقاتی براش افتاده و نمیتونه بیاد و بهمون سر بزنه با اینکه خیلی ناراحتم ولی نمیخام به بقیه نشون بدم چون من هیونگشونم و باید امید همشون باشم نه منبع انرژی منفیشون. انقدر تو فکر رفته بودم که وقتی یکی درو باز کرد پریدم و ترسیدم. اون جونگکوک بود دستشم یه لیوان چایی بود وارد اتاق شد با لبخندی که همرو میخندوند: سلام هیونگ جین چطوری نمیخای لبتاپو بزاری برای چند ساعت کنار؟ ما همه تو نشیمن منتظرتیم انگار شوگا میخاد یچیزایی رو باهامون درمیون بزاره. نویسنده : جین بدون اینکه چیزی بگه پا میشه و لیوانو از دست کوک میگیره و باهم به سمت نشیمن میرن.......
۱ روز بعد:← ساکورا: ساعت ۶ از دخترا اجازه گرفتم تا برم بیرون از هک کردن گوشیش فهمیدم وقتی داشت با جین حرف میزد قرار بود بره کنار پل ساعت ۶ ونیم فاصله خونمون تا پل فقط یک ربع بود پس پیاده رفتم تا قبل از اینکه اون برسه رسیدم به پل کسی اونجا نبود رفتم و پشت دیوارای اپارتمان ها قایم شدم تا منو نبینه از بچگی باهم بودیم خیلی دوسش دارم اما اون نه و اینو از رفتاراش فهمیدم همش باهام به تندی رفتار میکرد. خیلی ازش ناراحت بودم ولی در عین حال دوسش داشتم اون بهترین مردی بود که تو زندگیم تا اون موقع دیده بودم. همینجوری با خودم حرف میزدم و دل خودمو خوش میکردم تا ازش متنفر نشم تا...... یکدفعهای صدای پایی رو شنیدم که داشت نزدیک میشد خودمو کشیدم عقب تر تا منو نبینه رفت کنار نردههای کنار پل البته خیلی از پل فاصله داشت. ۲۰دیقهای گذشت نمیتونستم خوب ببینمش همش با خودم کلنجار میرفتم که برم پیشش یانه اگه برم چه اتفاقی میفته.... بالاخره تصمیممو گرفتم رفتم پشتش دستمو گذاشتم رو شونش با صدای لرزان صداش زدم:نامجون..........
جیمین :ساعت نزدیک به ۶ بود ک احساس گشنگی شدیدی بهم دست داد رفتم تو اشپز خونه و دیدم هیچی نداریم داشتم اب میخوردم که دیدم الا اومد و گفت جیمین گشنت نیست؟ نگاش کردم و گفتم چرا دارم میمیرم و دیدم الاداره از خنده روده بر میشه گفت:قیافتو ندیدی شبیه این بچع کوچولوهای خیلی کیوت میمونی. از تعریفش خندیدم ک الا اومد و از اینطرف وسایل ارد و تخم مرغ و کلی چیز برداشت و داشت داشت اشپزی میکرد منم گفتم پس من میرم از بیرون نوشابه بخرم و یخورده خوراکی که دیدم وقتی اسم خوراکی رو اوردم ذوق زده تو چشام نگاه میکرد منم خندم گرفت داشتم میخندیدم که الا با حالت خاصی تو چشام خیره شد:مگه نمیخواستی بری؟برو دیگه تا همه جارو نبستن زود برو برام یخورده خوراکی بگیر دیگه بدوووو زود برو. اومد سمتم و اروم هلم میداد منم خندم گرفت دوباره و گفتم باشه. از خونه زدم بیرون گفتم پیاده برم بهتره رفتم و کلی خوراکی برای الا گرفتم و دوتا نوشابه کوچیک. سریع رفتم خونه در رو جوری باز کردم که الا متوجه نشه رفتم داخل و دیدم که الا نزدیک گاز با کفگیر وایساده. وسایلو گذاشتم زمین و اروم اروم از پشتش حرکت کردم و ............. و رفتم نزدیکش و یهویی از پشت بقلش کردم میتونستم صورت متعجبشو ببینم خیلی خندهدار بود محکم تر بقلش کردم الا هم خندش گرفته بود یکی از دستامو بردم و اون دستش که کفگیر دستش بود رو گرفتم و اروم بردم و کمکم سیبزمینیهای سرخ کرده رو از روغن بیرون اوردم و توی بشقابی که کنارمون بود ریختم.... موقع شام بود و همه چی اماده بود باورم نمیشد که الا بتونه پیتزا درست کنه. ناخوداگاه فکرم سمت پارک سو رفت همیشه بهش میگفتم بیبی هروقت الا رو میبینم یاد اون میفتم ولی مشکلی نیست دیگه از هم جدا شدیم و نباید بهش فکر کنم اولین باری که برام غذا درست کرد وقتی بود که رفته بودم خونش اونم پیتزا درست کرده بود.... تو حال خودم بودم که صدای الا رو شنیدم به خودم اومدم الا با نگرانی بهم نگاه میکرد:به چی فکر میکنی اتفاقی افتاده؟. لبخند دردناکی زدم و گفتم:نه عالیم بیب شام رو بخوریم تا سرد نشده.......
فلشبک→ صبح: ساعت ۵صبح بود همیشه همینقدر زود از خونه میزدم بیرون و تا ۳ساعت پیادهروی میکردم امروز هوا از بقیه روزا سردتر بود خیلی سرد. دستکش پشمی که تهیونگ برام خریده بود رو کشیدم بالا تر ودستامو بهم مالیدم. تهیونگ بهترین دوستم بود از بچگی میشناختمش ولی هنوز مامان بابام نمیدونن که با تهیونگم اونا فکر میکنن دوست صمیمی پسر عمو تهیونگم. خیلی پسر سردیه برعکس تهیونگ ولی نامجون برام توضیح داد که از اول بد نبود فقط یه بازیچه بود که همه ازش استفاده میکردن. منم سعی میکردم درکش کنم ولی با اینکه واقعا آدم سردی بود به فکر همه بود بخصوص تهیونگ و نامجون ولی انگار که از جین خوشش نمیومد. هوا خیلی کسل کننده بود رفتم تو یکی از کافههایی که نزدیکم بود وقتی وارد شدم سرما هوا از سرم پرید و هوای گرم داخل کافه رو حس کردی خیلی حس خوبی بود. رفتم اروم پیش پنجره سر یکی از صندلیهایی که پیش میز گرد چوبی کوچیکی بود نشستم. متوجه نگاه سنگینی که روم بود شدم سرمو چرخوندم تقریبا اخرای سالن یه میز بزرگ بود و ۵ تا دختر اونجا نشسته بودن یکیشون بهم خیره شده بود و هنوزم وقتی بهش نگاه میکردم سرشم تکون نمیداد خیلی قیافش برام اشنا بود بخصوص چشماش ماسک رو صورتشون بود بخاطر همین اگه هم میشناختم یادم نمیومد دیگه بهش توجه نکردم. هندزفریم رو از جیبم دراوردم و گوشیم هم از اون یکی جیب کتم و هندزفری رو اروم به گوشی وصل کردم و گوشیمو روشن کردم الگوی صفحه رو زدم و بعدش رمز عددی که سال اشنایی و تشکیل شدن گروهمون بود. رفتم تو موسیقی و یه اهنگ بیکلام گذاشتم. تو حال خودم بودم که یکدفعه گارسون اومد سمتم و صدام زد باعث شد که بپرم سریع خودمو جمع کردم. گارسون مِنو رو گذاشت رو میز بدون اینکه چیزی بگه و من گفتم کاپوچینو گارسون هم نوشت تو دفترچش و تعظیم کردو رفت. صداهایی از میز آخر سالن میومد نگاه کردم و دیدم که اون ۵ تا دختر داشتن میرفتن. دوباره همون دختره که بهم ذل زده بود نیم نگاهی بهم کرد و با دوستاش از اونجا رفتن. یکدفعه چشام گرد شد نکنه نکنه اون دختره وونیونگ بود. سریع از جام پریدم و از کافه رفتم بیرون دنبالشون انگار غیب شده بودن.خیلی عصبی شدم و دویدم سمت کوچهی روبهروم تا اونجا رو نگاه کنم ولی هرچی گشتم چیزی پیدا نکردم این حالمو بد میکرد با خودم گفتم شاید اصن وونیونگ نبود اخه اونا کلا ۷ نفر بودن و اینکه اونا کره چیکار میکردن اونا باید حتماً تو کشور خودشون باشن بالاخره بیخیالشون شدم و برگشتم خونه......
.......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییییییییییییییییی😘💕
ممنون 🖤
عالی بود 😍😍😍😍😍
اجی میشی؟
من هستی هستم 14 سالمه
ممنون 😍🖤
معلومه اجی میشم💜
آرمیتا ۱۴
خوش🖤💜💓
عالی عالی پارت بعد رو زود بگذار 🥺👍🙏❤
چشم ممنون 🙂💜
گود فرزندم
ممنون 💜🙂