
لایک کامنت و فالوو یادت نره
وقتی که داشتم برای خودم گریه میکردم و ناراحت بودم مامانم اومد و گفت:چی شده؟ -از ایرانمهر زنگ زدن. میگن که برای دخترا خوانندگی نداریم.😭😭😭😭😭😭😭 مامانم وقتی این رو شنید سریع زنگ زد به ایرانمهر تا بفهمه چرا این کار رو کردن. وقتی صحبتشون تموم شد مامانم اومد و گفت:گفتن که خودشون خیلی ناراحت شدن چون ستاد فلان اومده و گفته که دخترا نمیتونن فلان کنن بهمان کنن. مامانم هر کاری میکرد تا من رو خوشحال کنه ولی فایده نداشت. ولی مامانم میدونست بیشترین چیزی که خوشحالم میکنه چیه. یه روز بعد از ظهر بود ساعت ۷ چون تابستون بود و دیر غروب میشد پس تازه سر ظهر بود. مامانم منو صدا کرد و گفت بیا میخوایم بریم خونه ی مامانی اینا(مامان مامانم) منم با اینکه حوصله نداشتم نشستم توی ماشین و از گرما اعصابم خورد شد همش توی راه داشتم غر میزدم تا اینکه مامانم یه گوشه نزدیک به یه پارک که نمیشه گفت بیشتر نیمکت مانند بود ایستاد.
پرسیدم:چرا اینجا ایستادیم مگه نمیریم خونه مامانی اینا؟ -پاشو بیا بهت میگم. رفتیم یه محلی که برای بازی بچه ها بود. راستی یه چیزی من ۲ تا دوست دیگه هم دارم که به صمیمیت ریا نیستن ولی اونا رو هم خیلی دوست دارم که یکیشون ایرانیا و اون یکی مامانش استرالیایی و باباش ایرانی هستن. اون دوست ایرانیم اسمش فاطمه اس که یه داداش کوچولو هم داره و اسم اون دوست استرالیاییم هم لورا هست. حالا داشتم میگفتم. رفتیم و دیدم لورا و فاطمه و داداش کوچولوش اونجان خیلی خوشحال شدم. رفتم پیششون. مامانم گفت:ما برنامه ریختیم برای اینکه تو و ریا از افسردگی در بیاید یه دورهمی کوچیک داشته باشیم ریا هم تا چند دقیقه دیگه میرسه. ما به خاطر کرونا نزدیک ۸ ماه همدیگه رو ندیدیم خیلی دلم براشون تنگ شده بود. وقتی ریا رسید اون هم کلی خوشحال شد. انقدر بازی کردیم که نمیدونین. آخری هم به زور از هم خداحافظی کردم میدونستم که شاید تا چند ماه یا شاید ۱ سال اونا رو نبینم.
وقتی نشستیم توی ماشین مامانم دور زد و گفت:یه چیز دیگه هم هست که خیلی خوشحالت میکنه. رفتیم و رسیدیم به بستنی فروشی مورد علاقه ام ، بستنی فروشی میشا. مامانم گفت: برو سه تا اسکوپ انتخاب کن تا بیام. منم با هیجان رفتم و با خودم گفتم بذار یه چیز جدید رو امتحان کنم یکم فکر کردم و گفتم من بستنی زغالی رو خیلی دوست دارم پس یکی از اون و دوتای دیگه رو بستنی کیت کت و بستنی تیرامیسو میگیرم. حسابی خسته بودم و بخاطر همین خیلی بستنی بهم چسبید بعد هم که رفتیم خونه یه دوش گرفتم و خوابیدم. فردا صبح بیدار شدم حس بدی داشتم بیشتر وقتا که اینجور حسی رو دارم یعنی یا قرار با یه نفر دعوام بشه یا یه خبر بد بشنوم. رفتم سر کشو تا یه کاپوچینو بردارم و درست کنم و . . . خبر های بد از همین الان شروع شد کاپوچینوم تموم شده و مامانم گفته بود باید تا ماه دیگه از همون بسته استفاده کنم پس خداحافظ کاپوچینو.
به جاش یه چایی خوردم و برای خودم یه ساندویچ نون و پنیر درست کردم که تا وقتی دارم کار هام رو میکنم بخورم. کار هر روز من اینه که اول یکم داستان مینویسم که اگه دوست دارید بخونیدش توی کامنتا بگید تا براتون بذارم اگه درخواست ها بیشتر از ۱۰ تا بود میذارم. خوب من رفتم تا یکم داستانم رو بنویسم که توی لپتاپم توی برنامه ی word مینویسم. یه قسمت که نوشتم رفتم تا یکم به پیامایی که بهم دادن رسیدگی کنم. یه ۱۰ دقیقه ای اونجا سرگرمم و بعد میرم یکم پیانو تمرین کنم. اونم یه نیم ساعت تمرین کردم تا اینکه نهار آماده شد مامانم سفره رو چید و رفتیم سر سفره یکی از غذا های حاضری ولی مورد علاقه ی من یعنی میرزاقاسمی داشتیم. وقتی سیر شدم ظرف خودم و چیزایی که نمیخواستیم رو بردم آشپزخونه بعد هم رفتم توی گوشیم تا یکم فرانسوی کار کنم ولی دیدم داره پشت سر هم از طرف ریا برام پیام میاد. رفتم توی واتساپ و دیدم میگه که ناراحتم و فلان و بهمان. گفتم چی شده. گفت وقتی به فلانی(من نمیخوام اسمش رو بیارم ولی ریا خیلی دوست داره که باهاش دوست بشه) گفتم میخوام باهم دوست بشیم گفت باشه ولی چهره اش یه جوری بود که انگار نمیخواد با من دوست باشه(و صد تا استیکر گریه)
ولی شما یه لحظه فکر کنید. بهترین دوستتون ازتون بخواد که بهش کمک کنی با یه نفر دیگه دوست بشه؟؟؟؟ این منطقی نیست. معلومه که بهش کمک نمیکنی چون میدونی اگه الان انقدر به اون اهمیت میده وقتی که باهاش دوست بشه معلومه که تو رو اندازه ی یه نخود هم نمیبینه. من سعی کردم بهش نشون ندم که ازش ناراحت شدم ولی من توی دروغ گویی افتضاحم و آخرش فهمید من ناراحت شدم ۳ ساعت میپرسید که چیشده قول میدم اصلاح کنم خودمو ولی من نمیخواستم بگم چون میدونستم آخر این بحث چه اتفاقی می افته. انقدر گیر داد تا گفتم. ولی من میدونستم که به جای اصلاح خودش من رو مقصر همه ی اتفاقات بد توی زندگیش میکنه و یه دعوای گنده به وجود میاد یه عالمه تقصیر انداخت گردن من. من هم سعی کردم زیاد کاری باهاش نداشته باشم و الکی چیزایی نگم که بعدا من رو مجبور به عذر خواهی کنه پس سریع خداحافظی کردم و میوتش کردم که بتونم با خیال راحت و بدون توجه به پیام هاش فرانسویم رو بخونم. بعد از چند ساعت رفتم و پیام هاش رو چک کردم دیدم که یه کیلیپ درباره ی دوستی و اینچیزا فرستاده منظورش رو فهمیدم که یعنی بیا با هم دوست بشیم و قهر نکنیم منم در جواب کیلیپ یه استیکر گل و قلب فرستادم.
اگه خوشت اومد لایک کامنت و فالوو یادت نره
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)