
خب دوستان بلاخره بعد از حدود 6 ماه تصمیم به ادامه گرفتم ، خیلی سعی کردم بهار(b.h.r) رو هم راضی کنم مثل گذشته باهم بنویسیم ولی نشد😢بنابراین طبق نظر سنجی قرار شد خودم تنها ادامه بدم ، به هر حال امیدوارم لذت ببرید و خیلی دوست دارم مثل گذشته کلی طرفدار داشته باشیم❤😁بریم که شروع کنیم فعلا هم قراره تا پارت 50 ادامه بدیم😁😎

خب من دوباره اومدم ، اسمم کارمن ه احتمالا منو بشناسید من دختر آدرین اگرست معروفم ، از آخرین باری که با منو داستان های مامان و بابام همراه بؤدید سه سال میگذره(الان تقریبا ۱۶ سالمه)و من در حال حاضر لندن زندگی میکنم از اونجا که که پدر و مادرم نگهبانای پاریس هستن اونا مجبور بودن که اونجا بمونن و منم برای تحصیلاتم رفتم لندن،توی دبیرستان شبانه روزی لندن درس میخونم و مهم ترین چیز اینکه با یه نفر دیگه قهرمانای لندن هستیم،احتمالا الان دلتون میخواد بدونید اون کیه و من میشناسمش یا نه...خب آره میشناسمش پدرم بهش میراکلس شیر رو داده که به خیال خودش از من محافظت کنه😑اما در هر حال منو اون قهرمانای لندنیم و در عین حال بهترین های هم😅خب اون یه پسر خوشتیپ و همه چیز تمومه که یه سال ازم بزرگ تره ، تو یه مدرسه درس میخونیم و یکم با هم دیگه...😅خلاصه با همیم دیگه ، کلی حرف زدم و اسمش رو بهتون نگفتم🤦🏻♂️اسمش(رابرت ریوِرا)ست اون خیلی با استعداده و یکمم وقتی باهم تغییر شکل میدیم شبیه بابا اوی حالت گربه سیاه میشه خیلی شوختب و پر حرفه ولی توی حالت عادیش آروم و ساکته خب یکم هم درباره کوامی و قدرتش براتون میگم : اسم کوامی شیر (لایت)هستش و قدرتش هم قدرت زیاده🤣(قدرت تو قدرت شد)و خب یه کوامی شیطون و بازیگوش و خوشگله ، یال های بلندی داره و تقریبا میشه گفت عاشق تافی ه(یه نوع شکلات)و از قدرتش هم فقط برای انجام یه کار میشه استفاده کرد...(عکس صفحه کارمن در 16 سالگی)

.....دینگ دینگ دینگ دینگ(صدای زنگ مدرسه)کلاس شروع شد😑 دوستان یه نکته:(کلویی با پسر شهردار لندن ازدواج کرده و...😑لندن زندگی میکن ، دخترشؤن هم تو مدرسه کارمنه ولی اون شبانه روزی نمیاد بعد مدرسه با یه ماشین با کلاس میره عمارتشون توی بالا شهرِ لندن و خب از حق نگذریم کلا مدرسه شون هم بالا شهره بلاخره بابای کارمن هم آدرین اگرسته دیگه) سر کلاس نشستم و کتابامو گذاشتم جلوم همون موقع یه زنه با موهای طلایی و یه عینک آفتابی اومد و بعد دخترشم که کنارش بود گفت وای چقدر اینجا گرمه😑 ... ( فقط غرر میزد 🤦🏻♀️ ) دختره ام لنگه خودش 😩 .... انقدر غرر زدن که دیگه مدیر مدرسه اومد یه پنکه براشونم اورد و بعد زنه هم رفت دخترش گفت وایی کلاستون خیلی گرمه الان موهام رو خراب میکنه 😌 گفتم یا خدا مشکل قدیمی مامان بابام از راه رسید 😐 گفت چطور جرعت داری اینجوری درباره من حرف بزنی اصلا میدونی من کیم من کورتنی بورژوآ هستم 😌گفتم کی؟؟گفت من نوه شهردار سابق پاریس و شهردار فعلی لندنم😳(دختر کلویی عه) گفتم خوب گاوم زایید 😩 گفت زود باش پاشو گفتم اگه بدونی من کیم فکر کنم پشیمون بشی گفت برام مهم نیست تو کی هستی زود باش بلند شو من میخوام کنار پنجره بشینم😐رابرت گفت مشکلی نیست من میرم صندلی عقب شما دوتا جلو بشینید...(عکس صفحه رابرت)
رابرت رفت صندلی عقب منم کنار این بودم همش خودشو با بادبزن باد میزد هی گوشیش رو چک میکرد دیگه رفته بود روی مخم 😑 که معلمه گفت خوب بچه ها امروز از اونجا که استاد فیزیکتون نیومده من بجاش اومدم ( ادبیات ) گفتم خوب مس اینکه من قراره امروز غش کنم 😩 آخه معلمه خیلی آروم حرف میزنه خوابت میبره تو کل کلاس حواسم به کورتنی و رابرت بود😴کورتنی که همش ادای خود شیرینارو درمیاورد و رابرت هم که کلا بچه خوبی بود داشت درس گوش میداد و بعضی وقتی به منم یه چشمک میزد که یعنی میدونم حواست به منه😂وسطای کلاس بود که یهو...آلارم هشدار گوشیم زنگ زد ، سریع خاموشش کردم که جلب توجه نکنه ، همون موقع آلارم رابرت هم زنگ زد!!معلم برگشت گفت:لطفا گوشی هاتون سر کلاس خاموش باشه ، رابرت عذرخواهی کرد و گفت:ببخشید من یکم حالت تهوع دارم میشه برم دستشویی صورتم رو بشورم؟معلمه نشست رو صندلیش و گفت: تا من برگه های کلاس قبلی رو صحیح کنم زود برو و بیا...منم از این حرف رابرت فهمیدم آلارم هشدارش رو چک کرده و احتمالا یه مشکلی هست ، بی اختیار گفتم:ببخشد منم میتونم برم کمکش؟البته خودمم باید برم دستشویی😅معلمم با تعجب و شک گفت:حالا همتون میخؤاید برید دستشویی؟!میخواستم بگم اما...که پرید وسط حرفم و گفت برو زود بیا...دویدم بیرون ، رابرت جلوی در کلاس وایساده بود...گفتم:چی شده؟گفت:نظر خودت چیه؟

سوال مزخرفی پرسیده بودم ، بازم به احتمال ۹۹٪ مستربت (آقای خفاش)به شهر حمله کرده بود، اون معجزه گر خفاش رو داره، البته اشتباهی...اونو از یکی از موزه های قدیمی تو هنگ کنگ دزدیده ، البته هنوز هویتش رو نمیدونیم ولی متاسفانه معجزه گر قدرتمندی به دستش افتاده ، معجزهگر خفاش بهش این امکان رو میده که خودش رو به هر شکلی که میخواد دربیاره(یجورایی مثل هاک ماث هست ولی فقط رو خودش کار میکنه و قدرتی بهش نمیده، فقط تغییر شکل میتونه باهاش بده)اون دنبال معجزه گر کفشدوزک و گربه اس وظیفه ما اینه که قبل از اینکه به پاریس بتونه بره جلوش رو بگیریم ،خب دیگه توضیحات رو دادم برگردیم ادامه:دست رابرت رو گرفتم و از پله ها رفتیم پایین و به سمت دستشویی دویدیم ، هر کدوم رفتیم تو یه دستشویی...وولفی اومد بیرون، من گفتم:وولفی مثل اینکه باز باید وارد عمل بشیم ، مستربت باز نتوانسته ساکت بشینه😑وولفی گفت:منتظر چی هستی؟الان معلمتون میادا پس بدو بریم...تغییر شکل دادم و از دستشویی اومدم بیرون و منتظر رابرت موندم...صدای رابرت موقع تغییر شکل میومد😂که که گفت:لایت یال های شیر سر افراز(کلمه تبدیلشه)از دستشویی اومد بیرون، به عنوان گری وولف و سوپرلیون(اسم های ابرقهرمانی شونه)زوج خوبی به نظر میومدیم ، گفتم:خب چه خبر شده؟رابرت گفت:هیچی ، اینبار خودشو شبیه یه خرس تقریباً 10 تن ای کرده😑مثل اینکه دلش گرگ کوچولو رو میخواد😂گفتم:چندبار بهت گفتم با این اسم صدام نکن😒با قیافه در هم رفته گفت:خب هستی دیگه...گفتم:وقت تلف نکن زودباش بریم...(عکس صفحه سوپرلیون هست و عکس صفحه بعدی هم گری وولف)

از پنجره رفتیم بیرؤن ، سوپرلیون کایت پروازش رو از پشتش در آورد و پرید ، منم پاشو گرفتم و با هم تا جایی که مستربت بود پرواز کردیم...(سلاح کوامی شیر کایت پرواز هست و مال گرگ هم بومرنگ) لوکیشن بومرنگ رو نگاه کردم و فهمیدم که دقیقا کجای شهره ، باید سریع وارد عمل میشدیم چون من مثل مادرم نمیتونم خرابی هایی که به بار آورده رو درست کنم ، فقط میتونیم با سوپرلیون کمکشون کنیم زودتر همه چیز رو درست کنن ولی فعلا مهم گیر انداختنش بود...دیگه انقدر دور شده بودیم که نگران بودم معلم شک کنه ، ولی بلاخره رسیدیم...حدودا نصف یه ساختمون خراب شده بود...سوپرلیون کایت ش رو بست و ما بالای یه ساختمون فرود اومدیم اما کسی مارو ندید ، باید سریع یه نقشه میکشیدم پس سریع دست به کار شدم و به اطراف نگاه کردم...اون طرف خیابون یه مغازه ابزار فروشی بود و دیگه هیچی نبود😨... به مستربت نگاه کردم ، اینبار خودش رو شبیه یه خرس بزرگ در آورده بود تا توجه مارو جلب کنه ، معجزه گر اش تو گردنش بود...
...(معجزه گر اش در واقع حلقه اس و اون وقتی خودش رو بزرگ میکنه مجبور میشه مثل گردنبند ازش استفاده کنه)اون خرس صدای های بلند عجیبی از خودش در میاورد و سعی میکرد کاری کنه که ما زودتر برسیم😑داشتم فکر میکردم که یهو رابرت گفت:بدو یه فکری بکن و گرنه جفتمون میمیریم گفتم:باشه باشه صبر کن...آها فهمیدم ببین تو برو حواسشو پرت کن من میرم ابزار فروشی یه طناب کلفت میارم بعد من باید از سرعت زیادم استفاده کنم و طنابو دور پاش بپیچم و تو هم با استفاده از قدرتت باید هول بدیش تا بیوفته و اینجوری امیدوارم بتونیم واسه همیشه شکستش بدیم😁سوپرلیون یجوری بهم نگاه کرد و بعد به مستر بت با ظاهر خرس و بعد دوباره به من نگاه کرد و گفت:باشه قبوله فقط لطفاً سریع بیا...و بعد دوباره کایتش رو باز کرد و به سمت خرس بزرگ رفت...منم وقت رو تلف نکردمو از ساختمون پریدم و رفتم تو مغازه ابزار فروشی و کلفت ترین و محکم ترین طنابی رو که دیدم رو برداشتم از مغازه اومدم بیرون و بومرنگم رو به سمت خرس بزرگ پرتاب کردم تا حواسش بیاد رو من ، تا اون به من نگاه کرد سوپرلیون هم اومد کنارم من گفتم: منو یادت میاد؟ خرس بزرگ گفت:تنها کسی که هرگز یادم نمیره ، اینبار نمیتونید مانع هدف من بشید...داد زدم سرعت بی نهایت و ماسکم روشن و خاموش شد و بعد سرعتم فعال شد به سرعت دویدم طرفش و همینطور که طناب رو دور پاش میپیچیدم داد زد : داری چیکار میکنی!!! اما به جای من سوپر لیون بود که جواب داد: داریم شهرو نجات میدیم و پشت سرش گفت : قدرت پنجه ای😂و بعد مستربت رو هل داد ولی همون لحظه مستربت به حالت خودش برگشت(یعنی به حالت ابر قهرمانی بدون تغییر شکل) و پرواز کرد و رفت(لباسش جوریه که میتونی پرواز کنه)..
سوپرلیون گفت:بازم مثل همیشه ، گفتم:امیدوارم زودتر کفشدوزک و گربه به لندن بیان... سوپرلیون با عجله گفت:چی؟مادر و پ...یعنی منظورم اینه که کفشدوزک و گربه سیاه میان اینجا؟گفتم بعدا راجبش حرف میزنیم دعا کن نفهمیده باشن ما تو مدرسه نیستیم😓😂 مردم میخواستم تشکر کنن که سوپرلیون تعظیم کرد و دوباره با کایتش به سمت مدرسه حرکت کردیم... از زبان آدرین:ساعت حدودا 10 صبح بود و منو لیدی داشتیم اطراف شهر قدم میزدیم...بچه های کوچیک عاشق من بودن...با اینکه مشتاق بودم اتفاقی بیوفته که ما بریم کمک ولی گذراندن وقت با بچه ها هم برام جالب و سرگرم کننده بود ، لیدی باگ داشت با پلیس برای بالا بردن امنیت شهر صحبت میکرد...یه سری از مردم هم از پشت مارو نگاه میکردن ، نادیا و مانون(که الان20 سالشه) داشتن از ما عکس میگرفتن خب شاید براتون جالب باشه که بدونید بنده الان 35 سالمه😁برای پدر یه بچه 16 ساله بودن جوونم نه؟و برای گربه ی جذاب شهر بودن دارم پیر میشم😪اما لیدی هنوز جذابه😎یکی نیست بگه اون کی جذاب نیست😂بعد از اون فاجعه بچه دار شدن هم دیگه احتیاط شرط اوله😂لیدی که کارش تموم شد اومد پیشم و گفت :بریم؟ سرم رو تکون دادم و با هم از روی ساختمون ها پریدیم تا دم خونه و بعد تغییر شکل دادیم و وارد عمارت آگرست شدیم ، راشل(خدمت کار خونه)گفت: خوش اومدید قهوه حاظره قربان بیارم؟مرینت گفت: نه راشل ممنون ما میریم اتاقمون ، من تعجب کردم که مرینت چیکار داره که گفت میریم اتاقمون؟رفتم دنبالش و گفتم: چیزی شده؟ خندید و گفت نه ولی باید حرف بزنیم ، گفتم در چه مورد؟ همینطور که وارد اتاق شدیم مرینت گفت : بلیط هواپیما رو گرفتی؟ گفتم آره واسه پس فردا ساعت 2 گرفتم بخش خصوصی هواپیما😁مرینت بغلم کرد و گفت مرسی جناب پیشی خان😋گفتم خواهش باگابو😂میخواست یه چیزی بگه ولی نگفت نشستم رو تخت و گوشیم هنگ رو از جیبم در آوردم...همون موقع بود که یهو...(لطفا صفحه بعد هم بخونید)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فعلا نمیتونم بگم چون با گری لیون اشنا نشدم کامل خیلی جذاب بود ولی خیلی مرینت ادرین کم بودن یکم بیشتر کنی خیلی بهتر میشه
مرسی❤و اینکه این پارت بیشتر آشنایی با رابرت و کارمن بود ، پارت های بعدی بیشتر میشه😁
خیلی باحال بود و جواب چالش لیدی نوار میشه لیدی و کت دوباره بچه دار شن اخه خیلی خنده دار میشه البته این فقط یه سوال بود🙂🤗
خیلی ممنونم ؤ بهش فکر میکنم
وای شما برگشتید🤩وای خدایا اح جون اخ جون اخ جون
😂❤
خداروشکر ادامه دادی فقط اخرش چی شد من یادم رفت برم اونو بخونم بیام
توی پروفایل B.H.R صفحه سوم تست هاش هست😁
اونو خوندم شب هم این رو میخونم و قسمت بعدش
اجی به اونایی که قبلا داستان میراکلس تو و بهار رو میخوندن سر زدم ولی نصف بیشتر شون تو تستچی ثبت نام نکرده بودن بخاطر همین تونستم به زیر ۱۲ نفر خبر بدم😞ولی تعداد زیادی کامنتمو ندیدن😢😟فقط چهار ، پنج نفرشون اومدن😔
اشکال نداره مرسی که تلاشتو کردی❤❤❤
شما تو تست A.M.M گفتین من هم رفتم یک سری به پروفایلش بزنم دیدم و اومدم
ممنون که تلاشتو کردی، خب راستش من یکی از اونایی هستم که اونجا اکانت نداشتم
عالی بود
ممنونم
راستی قبل هر داستان بنویس این ادامه داستان بهار و من هست. که در پروفایل بهار میتوانید قسمت های قبل را بخوانید
تا اگر کسی تازه اومده بود و قبلش رو نخونده بود بره بخونه
فکر خوبیه
عالی بود محشر منتظر پارت بعدم....لطفا مثل قبلا روزی یه دونه بنویس
سلام در حال حاظر هفته ای دو یا سه تا میزارم
خب طرز نوشتن همون بود ولی یکم فرق داشت منظورم اینکه مثل ماله خودت و بهار بود ولی دقت کمی داشت خب چرا این هیولائه مستقیمن نمیره پاریس؟ بعدشم یه صفحه کامل میزاشتی برای توضیحات که این کیه اون کیه بچه های کلاس کجان...... بنظرم آدرین و مرینت رو نقش اول و دوم یا نقش سوم چهارم بزار چون همه بخاطر اون دوتا میراکلس رو دوست دارن مثلا هر چهار نفر با دشمن مبارزه کنن هر چهار نفر داخل یه شهر باشن. این نظر من بود
بله امیر جان در آینده به اونجا هم میرسیم این پارت فقط مقدمه ای بود برای آشنایی با شرایط دو طرف ، درباره اینکه چرا مستقیم به پاریس نمیره ، در پارت 35 میفهمید😁 و ممنون از نظرت
بعد ماه ها داری ادامه میدی چه خوب
آره و خیلی ممنون❤