
خب اینم قسمت دوم ، امیدوارم لذت ببرید حتما اگه خوشتون اومد، منو دنبال کنید ، لایک و کامنت هم فراموش نشه❤❤خب بریم سراغ داستان:
٫شما دقیقا چرا اونجا بودید؟ +من یه دانشجو ام ، همین امروز فارغالتحصیل شدم ، فردا هم میخوایم از طرف دانشگاه بریم بیرون ، امشب گفتم به همین مناسبت برم بیرون که متاسفانه تا رسیدم شما منو گرفتید😒من نه کاری کردم و نه چیزی خوردم ٫از شما تست الکل میگیریم معلوم میشه چیکار کردید... +ای بابا عجب گیری کردیما ، آقا ساعت ۱ نصفه شبه چند ساعته منو اینجا نگه داشتید ، دارم میگم من هیچ کاری نکردم. بدون اینکه چیزی بگه از اتاق بازجویی رفت بیرون و یه نگهبان اومد داخل و دم دَر وایساد تا فکر کنم من کاری من کاری نکنم😑عجب گیری کردیما ، از ساعت ۹ شب تا الان تو اداره پلیس ام...اوف، یه ربع بعد یه پلیس اومد که رو لباسش یه علامت کادر درمانی(➕)داشت ، و من میدونستم واسه چی اومده (تست الکل) خب من وقتی خودمو معرفی کردم یادم رفت بهتون بگم از سرنگ بدم میاد...امیدوارم آزمایش خون یا هر چیزی که توش سرنگ باشه ازم نگیره...
٫سلام ، دکتر مَگی کارلوس هستم با اشاره چشم بهش سلام کردم و بعد گفتم +به اونیکی پلیسه هم گفتم ، من چیزی نخوردم ٫خانم هَرَلسِن ، لطفا آروم باشید ، من فقط کاری که بهم گفتن رو باید انجام بدم ، اگه آزمایشتون پاک باشه میتونید برید +پس بیا هر چی سریعتر آزمایش بگیر ، من فردا کلی برنامه دارم ٫خوبه ، بیاید شروع کنیم یه کیف کوچیک دستش بود ، درش رو باز کرد و چیز ورقه مانندِ پلاستیکی ازش برداشت ، شبیه چوب های پزشتی بود ولی خب پلاستیکی ، در کل چیز جالبی نبود اولین بار بود میدیدم ٫میشه لطفا دهنتون رو باز کنید ، باید از بزاقتون نمونه برداری کنم سر تکون دادم و دهنم رو باز کردم ، پلاستیکه رو کرد تو دهنم و محکم به سقف دهنم کشید ، صدام در اومده بود ولی به روی خودم نیاوردم ، بعد کلی کلنجار رفتن با دهنم بلاخره آوردش بیرون و گذاشتش توی ی ظرف تمیز و بعد از تو کیفش یه سُرنگ برداشت😯 ٫میشه لطفا آستین لباستون رو ببرید بالا +چرا؟ ٫برای آزمایش خون
فقط همینو کم داشتم ، اَه من چقدر بدشانسم خدا کنه فقط زودتر از اینجا برم ، دیگه با خودم عهد میبندم حتی از جلوی دَرِ کلاب هم رَد نشم خانمومه یجوری نگام کرد، فهمیدم همچنان منتظره ازم خون بگیره ، با اینکه میدونستم سر این یکی ضایع بازی درمیارم ولی آستینم رو کشیدم بالا ، اونم یه ظرف درجه دار کوچیک از کیفش در آورد(همون استوانه مدرج خودمون ولی کوچیک) گذاشتش رو میز و سرنگی که از قبل درآورده بود رو برداشت و مطمئن شد مشکلی نداشته باشه ، با اونیکی دستش ، دستم رو گرفت و دراز کرد و سرنگ رو آورد که خون بگیره ، من یه لحظه از سنم خجالت کشیدم😑 روم رو کردم اونور که نبینم (با دیدن خون حالش بد میشه) دکتره یه پوزخند زد ولی من اهمیت ندادم ، سرنگ رو کرد تو دستم و شروع کرد خون گرفتن ، از همون لحظه دیگه کلا مُردم و زنده شدم ، سوزشش رو توی دستم میکردم و تو دلم آه ناله میکردم ٫تموم شد +باشه ممنون اون خونم رو از سرنگ خالی کرد تو اون ظرفه بعد وسایلش رو جمع کرد و رفت...اون نگهبانه دوباره اومد تو اتاق بازجویی ، دستبندش رو درآورد و بهم دستبند زد +چیکار میکنین؟ ٫تا وقتی جواب آزمایشات بیاد میری بازداشتگاه +چی؟باز شروع شد؟بابا به خدا من بدبخت شانسی اونجا بودم هیچ کاری نکردم
جوابمو نداد و بزور بلندم کرد برد بازداشت گاه ، تو دلم گفتم اینجا مثلا کانادا عه کشور به این خوبی چرا پلیساش اینجوری ان😐البته بعد کلی فکر کردن متوجه شدم خیلی هم بد نیستن ، اینو وقتی فهمیدم که تو بازداشت گاه بقیه آدمارو دیدم ، اون زنایی که تو کلاب بودن هم همونجا نگه داشته بودن ، فقط بازداشت نشده بودم که اونم به لطف بدشانسیم شدم...(نیم ساعت بعد) ٫رِیچِل هَرِلسِن +منم ٫با من بیا +چرا؟ ٫چقدر سوال میپرسی ، من نمیدونم بیا خودت میفهمی از سکویی که روش نشستم بلند شدم و رفتم سمت دَرِ سلول ، عجب قفلی هم داشت نمیدونم با وجود همچین قفل هایی بعضی زندانی ها چجوری میتونن فرار کنن ، در رو که باز کرد انتظار داشتم دوباره بهم دستبند بزنه اما اینکارو نکرد و فقط بازوم رو گرفت و یکم کشید که برم از قسمت بازداشتگاه اومدیم بیرون و رفتیم سمت اتاق کمیسر ، اون نگهبانه که منو آورده بود در زد و رفت داخل صدای حرف زدنش که می گفت منو آورده میومد ، یه چند دقیقه وایسادم ، به ساعت توی راهرو نگاه کردم ، ساعت ۱:۳۵ دقیقه صبح بود!!تو فکر این بودم که میتونم برم بلاخره یا نه ، که یهو نگهبانه اومد در رو که با اون شدت باز کرد یه لحظه ترسیدم
٫نترس من بودم +میدونم تو بودی فقط بهتر نیست در رو آروم تر باز کنی که اگه یه نفر پشت دَرِ زهرترک نشه:\ ٫انقدر حرف نزن تو آزادی ، حالا برو تو اتاق کمیسر و فرم هایی که بهت میده رو پر کن در زدم و رفتم داخل ، اون یارو که ازم بازجویی کرده بود داخل اتاق بود ، داخل دستش هم چندتا برگه که فکر کنم جواب آزمایش هام بودن بود ، رفتم رو صندلی نشستم ، وقتی دقت کردم فهمیدم آره جواب آزمایش هامه ، کمیسره با یه قیافه پوکر فیس نگام کرد و برگه هارو گرفت سمتم منم برگه هارو گرفتم و گذاشتم جلوم +چیکار کنم؟ ٫امضا کن یه خودکار از رو میز برداشتم و امضا کردم همه برگه هارو +حالا میتونم برم؟ ٫آره خوش اومدی ، ببخشید اگه یکم تند رفتار کردم ، مشخصه کارمه ماها با یه سری آدمایی هر روز سر و کار داریم که حتی فکرش هم نمی کنی +نه اشکال نداره میدونم خودم برگه هارو از رو میز برداشتم و از اتاق اومدم بیرون و به سمت دَرِ اداره پلیس رفتم ، منشی اونجا هم بهم اشاره کرد که برگه هارو باید بهش بدم ، منم اونارو دادم بهش و از در اومدم بیرون ، صبر کن ببینم جِنیفر اینجا چیکار میکرد😯
٫اداره پلیس خوش گذشت؟ +لطفا یادم ننداز ، تو اینجا چیکار میکنی؟ ٫خب از اداره پلیس بهم زنگ زدن گفتن اینجایی ، فکر کنم چون شماره پدرتو نداری به من زنگ زدن +اخه شماره اون به چه درد من میخوره ؟! همون بهتر نداشتم وگرنه به اون زنگ میزدن ٫الان فکرتو درگیر بابات نکنه بیا وسایل شخصیت دست منه ، ماشینتم اونجا پارکه ، میای خونه ما(با خانواده اش زندگی میکنه)؟یا میری خونه؟ +نه بابا خیلی خسته ام ، میرم خونه یکم بخوابم ، تو هم ممنون که اومدی فردا میبینمت ، راستی اگه میای تو بیا خونه من... ٫نه منم برم خونه الان مامانم ببینه نیستم ده بار زنگ میزنه وسایلم رو ازش گرفتم و سوار ماشین شدم ، راه افتادم سمت خونه و تو راه به روز پر از فراز و نشیبی که داشتم فکر کردم ، انگار گذر زمان رو اصلا متوجه نشدم ، امروز خیلی زود گذشت و هنوز از فکر در نیومده رسیدم خونه😐 سریع ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم ، اومدم در ماشین رو ببندم که دستم موند لای در و شروع کرد خون اومدن....بدو بدو در و بستم رفتم خونه ، تو دستشویی دستم رو شستم ، خیلی میسوخت....رفتم تو آشپز خونه و یه چسب زخم برداشتم چسبوندم روش ، بعد با خودم فکر کردم که از یه روزِ پر از بدبختی نباید پایان بهتری داشت😐
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خب دوستان طبق برنامه ای که مدرسه به ما داده من از 20 خرداد دوباره در خدمت شما هستم😂✋
من از بیستو دوم خرداد تموم میشه😭
عالی بود جیگرم💜😍😘⭐
میشه عاجی بشیم؟!¿¡😅😇💜⭐😘😍
حتما ولی کلا اهل اینجور چیزا نیستم😅اسمش رو میزارم دوستی😉
باشه بازم آریگاتووو عشقم😍💜(بگم دخترما بعد شر نشه واسه مون😅😉😂😂)
😂✋❤
😉😂😅💜😘♥
عالی بود😍😘
خیلی ممنونم ستایش جان💙
سلام درنیکا جون🖐️
💞داستانت عالیه💞
💞ممنون از داستان عالیت💞
❤ممنونم ولی متاسفانه باید اعلام کنم که شاید از تستچی برم😟
چرا عزیزم میخوای از تستچی بری؟
اتفاقی افتاده؟
چرا میخوای بری؟
حافظه گوشیم به شدتتتت پر شده و امتحان ها هم نزدیکه و منم که تیز هوشان میرم و درسا سخته ، اگر برم هم به احتمال خیلیییی زیاد برای اواخر خرداد دوباره میام❤❤ممنون از ابراز نگرانیتون همه چیز در زندگی شخصیم خوبه خداروشکر
بله بهار یکم بهم ریخته بود ولی الان اوکیه و این مژده رو بدم دوباره نوشتن و شروع کرده ، منتظر ادامه گذشته زندگی من باشید😀
وااای درنیکا جون ایشاالله هرچه سریع تر بیای پیشمون💔😘💜😭
وااای چه عالی خوشحالم که بهار جون هم دوباره شروع به نوشتن کرده😍💜
چرا بعدی نیومد😢
عالیییی بود:)♡
داستان قبلی هم دنبال میکردم اگح یادت باشح:)☪
مرسی
اشکال نداره خودم نظر میزارم حتی اگر شده یه D.N.A# میزارم
❤❤ممنون
راستی بعدی کی میاد؟
شاید هفته دیگه منتشر بشه تازه گذاشتم...ولی خدایی خیلی کم بود بازدید و نظر😢
انصفا اعصابت خورد نمیشه این همه تلاش میکنی اما فقط چند نفر خوندنش؟
ولی داستانت رو دوست دارم همین طور ادامه بده
خب از یه دید دیگه اگر نگاه کنیم میبینیم که چند نفر خواندن!!و همین خوبه...چه بهتر اگر بیشتر بشه😅ممنون که داستانم رو دنبال میکنی