
و این پارت یازدهم خب یه چالش داریم اینجا داستان و ادامه بدم یا اینکه بیخیالش بشم و یکی دیگه بنویسم لطفا همه جواب بدین💜🤗
بیخیال محدودیت ها شدم کسی که منو نمی شناخت رفتم پیشش از دور نگاش کردم رنگش پریده بود پوست سفیدش حالا زرد رنگ شده بود چیکار کردی با خودت آخه خانوادش اصلا حال خوبی نداشتن مامانش که بس نشسته بود همونجا و از جاش تکون نمیخورد کار همیشش گریه کردن بود خواهرش که اینقدر حالش بد شد که غش کرد دور از چشم خانوادش با دکترش حرف زدم که اجازه بده برم ببینمش اما اجازه نمیدادن میگفتن نباید کسی پیشش باشه با کلی گریه و التماس بلاخره اجازه دادن که برم پیشش لباسارو پوشیدم و رفتم توی اتاق که پرستار گفت فقط پنج دقیقه یه باشه گفتم و رفتم پیشش دور ازش ایستادم که خانوادش من و نبینن از دستش عصبانی بودم گفته بودم وقتی رانندگی میکنی حواست باشه سرعت نرو سرتو تو گوشیت نکن ولی همش میخندید و میگفت باشه مامان بزرگ همه اینارو با گریه به خودش گفتم خوب شد ...حالا خیالت راحت شد چرا به حرفم گوش ندادی چراا چراا چراااا پاشو دیگه من بدون تو نمیرم سر کار مگه نمیگفتی عاشق کارتی پاشو میخوان یکی دیگه رو بزارن جای تو پاشو تو نباید بزاری کسی جاتو بگیره پاشوووووو😭 مگه نگفتی هیچ وقت تنهام نمیزاری مگه نگفتی همیشه هوامو داری مگه نمیگفتی تا تورو عروس نکنم ولت نمیکنم پس تو که داری میری تو که داری ولم میکنی پس اون حرفا چیشد همش کشک بود
تو که اهل دروغ گفتن نبودی پس چیشد همش حرف بود دوباره زدم زیر گریه که یه دفه صدای دستگاه بلند شد صدای گوش خراشش قطع نمیشد پرستار اومد تو اتاق و منو از اتاق بیرون کرد و دکترا همه رفتن داخل اتاق من ..من چیکار کردم..چیکار کردم دارم دیوونه میشم یعنی من باعث مرگ بهترین دوستم شدم نه غیر ممکنه پرده ها رو کشیده بودن صدای دستگاه قطع شد دکترش از اتاق اومد بیرون خواستم برم پیشش که خانوادشو دیدم رفتن پیش دکتر عقب وایسادم و به حرفاشون گوش کردم مثل اینه دوباره برگشته بود خیلی خبر خوبی بود اما خبر دومش گفت که نمیتونن نگهش دارن چون اون دیگه بهوش نمیاد اون فقط با دستگاه نفس میکشه گفت اگه تا چهار روز دیگه بهوش نیاد دستگاه هارو جدا میکنن اما همش سه روز بود که زیر دستگاه بود چرا اینکارو میکنن سه روز دیگه هم گذشت فقط یه روز مهلت داشت اگه بهوش نمیومد کار تموم بود خبرش تو نت پخش شده بود حال چ روز خانوادش و دوستاش اصلا خوب نبود حال خودمم دسته کمی از اونا نداشت یه چیزایی درباره عشقش به یه نفر شنیده بودم ولی تاحالا ندیده بودمش یه دوست صمیمی داشت اسمش هانورا بود شاید اون بشناستش اومده بود بیمارستان،بیمارستان خصوصی بود برای همین همه اومده بودن و محدودیت نداشت مشخص بود محبوبیت زیادی داشت که اینقدر اومده بودن ولی خب اون که نمیدید عیادتش فکر نمی کردم اینقدر محبوب باشه هیچ وقت سرکار راجب محبوبیتش حرف نمیزد
دوستش و پیدا کردم رفتم پیشش دلداریش دادم حالش خیلی خوب نبود ولی این تنها فرصت بود خودمو بهش معرفی کردم و همه حرفای دکترو بهش گفتم پیشنهادمم گفتم با حرفم موافقت کرد باهم رفتیم پیش دکترش و ازش خواستیم که اجازه بده بریم پیشش دکترش بعد از کمی فکر کردن گفت: شاید حرف زدن باعث برگشتنش بشه مشکلی نیست میتونین ببینینش ولی اگه برنگشت باید دستگاه ها رو جدا کنیم . از دکتر تشکر کردیم و اومدیم بیرون حالا این معشوق و از کجا پیدا کنیم همینطور توی فکر بودیم که در بیمارستان باز شد و گروه بی تی اس اومدن به هانورا نگاه کردم و آروم در گوشش گفتم :این آقای تهیونگ کدومشونه تو میشناسیش ؟! اومده اصلا ؟!هانورا:صبر داشته باش دختر آره اومده اون پسر رو میبینی که کت آبی پوشیده همون تهیونگ .لیسا:آها خب حالا باید چطوری بریم پیشش ؟! هانورا:نمیدونم حالا بزار بشینن الان به نظرت زود نیست لیسا:نخیر زود نیست تازه دیرم هست اگه دکترش نظرش عوض بشه چی! هانورا :راست میگیا خیله خب پس من میرم پیشش بهش میگم بیاد اینجا تو قضیه رو بهش بگو فقط...نگی سانگه عاشقشه اگه سانگه بفهمه میکشتمون لیسا:نگران نباش نمیگم حالا برو که دیر شد هانورا :پس من رفتم لیسا: هانورا رفت پیش پسرا نمیدونم چی گفت به تهیونگ که اینقدر سریع اومد حتی وقت نکردم فکر کنم که چی سرهم کنم حالا چی بگم بهش تهیونگ:سلام با من کاری داشتین؟!لیسا :سلام من لیسا هستم دوست صمیمی سانگ یه راستش میخواستم که ....امم ..الان تنها امید ما شمایین بیشتر آرمی ها میگن که شما زندگی خیلی ها رونجات دادین میشه به دوست منم زندگی بدین (مگه خداست😂🤦🏻♀️)میخوام برگرده میشه شما باهاش صحبت کنین شاید برگشت تهیونگ که دلش به حال من سوخت قبول کرد که باهاش حرف بزنه ازش تشکر کردم و باهم
رفتیم پیش دکترش لباس مخصوص بهش دادن و رفت توی اتاق از اتفاقات توی اتاق هیچی نمیدونستم فقط امیدوار بودم که با شنیدن صداش برگرده خیلی میترسیدم اصلا وضع درستی نبود یعنی چی میشد از استرس دستام یخ زده بود و میلرزیدم که هانورا اومد پیشم گفت:چی گفتی بهش که قبول کرد به چیزی که شک نکرد؟!لیسا :هیچی گفتم .....(تکرارهمون حرفا) با این چرت و پرتایی که من گفتم بعید میدونم شک کرده باشه هانورا: منم بعید میدونم🤦🏻♀️. لیسا: دراتاق باز شد و تهیونگ هراسون اومد بیرون و رفت پیش دکتر نمیدونم به دکتر چی گفت که دکتر همراه با پرستارا سریع رفتن تو اتاق و دوباره پرده رو کشیدن همراه با هانورا رفتیم پیش تهیونگ و ازش پرسیدیم که چه اتفاقی افتاده؟! گفت: داشتم باهاش صحبت میکردم که دیدم انگشتش تکون خورد سریع به دکتر خبر دادم الانم باید منتظر باشیم ببینیم دکتر چی میگه هانورا :آها م ..لیسا:هنوز حرف هانورا تموم نشده بود که دکتر از اتاق اومد بیرون رفتیم پیشش که حالش و بپرسیم که گفت:
بهتون تبریک میگم ضریب هوشیش بالا رفته احتمالا تا چند ساعت دیگه میبرنش تو بخش لیسا: ممنون دکتر واقعا ازتون ممنونیم الان میتونیم ببینیمش؟! میتونیم بریم پیشش؟! دکتر: الان نه بهوش میاد اما بهتره وقتی اومد تو بخش برین پیشش الان بهتره تنها باشه تا با جایی که هست کنار بیاد و ضریب هوشیش طبیعی بشه هانورا:آها خیلی ممنون لیسا: آقای تهیونگ واقعا ازتون ممنونم که باعث شدین دوستم برگرده اگه شما نبودین شاید این اتفاق نمی افتاد تهیونگ : خواهش می کنم اما من کار خاصی نکردم اون بود که با امیدی که داشت تونست برگرده به زندگی خوشحالم که دوستتون الان میتونه درکنار شما باشه با اجازه من باید برم خدانگهدار لیسا : تهیونگ رفت و ما موندیم و اون هرج و مرج توی بیمارستان حالا دیگه با هانورا هم دوست شده بودم فقط خیلی خوب نمیشناختمش توی اون چند ساعت رفتم پیش هانورا و باهاش صحبت کردم و یکم بیشتر باهاش آشنا شدم سانگه یه رو بردن توی بخش همه رفتن پیشش اما من نمیتونستم برم برای همین زمان که گیر آوردم از بیمارستان رفتم بیرون توی محوطه قدم میزدم نمیدونستم چقدر دیگه باید اونجا بمونم به بچه ها زنگ زدم و پرسیدم که رئیس کجاس توی این چند روز نرفته بودم سر کار ماموریت من و سانگه یه یکی بود وقتی فهمیدم رئیس هنوز تو اداره ست سریع سوار ماشین شدم و رفتم اداره یه نامه عذر خواهی هم نوشتم که به رئیس بدم به اداره که رسیدم از
ماشین پیاده شدم و رفتم داخل به منشی گفتم که به رئیس خبر بده رفتم پیش رئیس معلوم بود ازم عصبی نامه رو بهشون دادم بعد از خوندن نامه خودم هم ازش عذر خواهی کردم بابت حرفایی که زدم حالا اخماش یکم باز شده بود بهش گفتم که سانگه بهوش اومده و از زندگی نباتی بیرون اومده بهم تبریک گفت و گفت: اگه تا یک هفته دیگه حالش خوب بشه میتونه بیاد سره کار و به ماموریتش برسه لیسا:خیلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم تو پوست خودم نمی گنجیدم اینقدر خوشحال بودم که کل راه بیمارستان رو فقط جیغ می زدم و دیوونه بازی در میاوردم به بیمارستان که رسیدم هوا تاریک شده بود و گرگ و میش بود نمی دونستم رفتنم پیشش کار درستیه یا نه اما خب ریسک کردم و رفتم توی بیمارستان دیدم که خانوادش توی اتاق استراحت نشستن و خودش تنها توی اتاقه از موقعیت استفاده کردم و رفتم پیشش در زدم که گفت :بفرمایید لیسا: رفتم تو باهاش سلام کردم و کلی قربون صدقش رفتم که دیدم خیلی گیج داره نگام میکنه بهش لبخندی زدم و گفتم چیه تاحالا دوست به این جذابی ندیدی؟! که گفت: شما کی هستین من و از کجا میشناسین اینجا چه خبره چه اتفاقی برای من افتاده
لیسا: هیچی ..هیچی نشده سریع از اتاق اومدم بیرون یعنی چی یعنی فراموشی گرفته رفتم پیش دکترش و ازش پرسیدم قضیه چیه گفت: بعد از بهوش اومدنشون به خاطر ضربه ای که به سرشون خورده بود دچار فراموشی بلند مدت شدن هیچ کس رو نمیشناسن حتی خونوادشون رو فقط یه تلنگره که میتونه باعث بشه دوباره خاطراطشون یادشون بیاد اما اون تلنگر چی ممکنه باشه به شما و خانوادشون بستگی داره لیسا:ممنون دکتر از اتاق دکتر بیرون اومدم یکی از سرمون کم شد یکی دیگه اضافه شد ای بابا اینطوری که باز باید فکر یکی دیگه باشم بدی این ماجرا اینه که اونی که باید جای سانگ یه انتخاب بشه رو من باید انتخاب کنم و این خیلی افتضاحه حالا چطوری باید حافظه شو برگردونیم حرف زدن باهاش فایده نداره مطمئنم خانوادش این روشو امتحان کردن باید چیکار کنم از محوطه اومدم بیرون و توی حیاط قدم میزدم چه چیزی ممکنه حافطه شو برگردونه ؟!.... از زبان سانگ یه:چشمامو باز کردم همه جا صورتی بود اینجا دیگه کجاست تاجایی که میدونم میگن اون دنیا که بری همه جا سفیده این که صورتیه قضیه چیه نکنه اشتباهی فرستادنم یه دنیای دیگه آای ایها الناس من و اشتباه آوردین یه جای دیگه همچنان با خودم درگیر بودم که در اتاق باز شد و آدما بهم هجوم آوردن یااا خداااا اینادیگه کین چرا همچین میکنن قضیه چیه یکی یکی میومدن پیشم و قربون صدقم میرفتن ولی در کمال تعجب من اصلا هیچ کدوم و نمیشناختم
و فقط مثل این جن دیده ها نگاشون میکردم و خشک شده بودم دکتر اومد پیشم و کلی حرف زد از دکتر که پرسیدم چه اتفاقی افتاده گفت :تصادف کردی و ضربه شدیدی به سرت خورده به خاطر همین هم ضریب هوشیت پایین بود و یه هفته رفتی کما و وارد زندگی نباتی شدی و خیلی امیدی بهت نداشتن اما دوستات خیلی نگرانت بودن و به یه پسر جوون که گفته بودن بیاد باهات حرف بزنه و تو بعد از شنیدن صدای اون واکنش نشون دادی و بهوش اومدی اما مثل اینکه این بیهوشیت باعث از دست رفتن حافظت شده اما خب برگشتش سخت نیست فقط باید تلاش کنی شما:به دکتر لبخندی زدم و ازش تشکر کردم دکتر از اتاق رفت بیرون بعد از اونم مثل اینکه گفته بود کسی سمتم نیاد خیلی خسته بودم پس تصمیم گرفتم یکم استراحت کنم چشمامو بستم و خوابیدم با صدای در بیدار شدم و گفتم بفرمایید یه دختر خوشگل و قد بلند اومد توی اتاق تقریبا میخورد ۲۰سالش باشه باهام سلام کرد و کلی قربون صدقم رفت وقتی دید گیجم و فقط زل زدم بهش گفت :چیه تاحالا دوست به این جذابی ندیدی ؟! از لحنش خندم گرفت بهش گفتم شما کی هستین من و از کجا میشناسین اینجا چه خبره چه اتفاقی برای من افتاده ؟! اگه من و میشناخت قطعا باید می دونست چه اتفاقی برای من افتاده اما عکس و العملش خیلی عجیب بود
انگار ترسیده بود گفت : هیچی..هیچی نشده و خیلی سریع از اتاق رفت بیرون واا چیشد یهو بیخیال بابا بریم به ادامه خوابمون برسیم دوباره چشمامو بستم و خوابیدم که دیدم تو یه جنگل خیلی بزرگ گم شدم و هرچی جلو تر میرفتم تاریک تر و ترسناک تر میشد خیلی ترسیده بودم و قلبم تند تند می زد همینطور داشتم می دویدم که یه نفر پرید جلوم که از ترس جیغ بلندی زدم و از خواب پریدم ای بابا این چه خوابی بود من دیدم با ترس و لرز یه لیپان آب ریختم و خوردم آخییش خواب بود همش ولی چقدر ترسیدما ای بابا کسی هم نمیاد یه دوکلمه باما حرف بزنه خسته شدم نه می تونم بخوابم نه کسی هست باهاش حرف بزنم فراموشی هم که گرفتم حالا بیا و درستش کن هرکی رو می بینم فقط مثل مجسمه بهش زل می زنم بلکه هم یادم بیاد کیه ولی هیچی که هیچی دراتاق باز شد و یه نفر اومد داخل و با سرعت نوور خودشو پرت کرد تو بغلم و گفت :چطور دلت میاد خواهرتو فراموش کنی آخههه شما:خواهرم؟! مگه من خواهر داشتم بیخی بابا بلاخره یه نفر پیدا شده که میتونم باهاش حرف بزنم .امم..سلام میشه بگی اسمت چیه؟!
پایان پارت یازدهم دوستان چالش یادتون نره کامنت بدین لایک فراموش نشه عشقا😍💜✌
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد رو بزار دیگه منتظریم .عالی بودن💖👌
چرت دیگه پارت نمیدی ¤_¤ ⊙_⊙ ●_●
داستانت خیلی قشنگه و باحاله ولی یه مشکلی داره تهیونگ نقشش تو داستان خیلی کم رنگه و همینطور بی تی اس بعد اگه داستان راجب عشق تهیونگ و ا.ت باشه تهیونگ الان باید عاشق ا.ت شده باشه نه اینکه یا دقیقه بره باهاش حرف بزنه بعد بگه خداحافظ تازه داستانو باید اونجا از زبان تهیونگ میزدی که ببینیم چی بهش میگه
داستانت عالیه فقط این نکاتو از این به بعد دقت کن🥺
این که تهیونگ چی گفت یه راز که بزودی متوجه میشی جانم 😉
عالی بود👌😘
عالی 😍😍
ادامه بده
دوستان لطفا چالش رو جواب بدین ممنون🤗💜
کدوم ؟
من میدونم با کی حافظش بر موگرده🍑
حالا هی میگم بگم میگم مزش میره🍑مطمئنم🍑
داستانت خیلی قشنگ بود
لطفا پارت بعدی رو زودتر بزار