
سلام دوستان سری ۲ و ما ایندفعه یک سوپرایز داریم
داشتم با حالت عادی تبدیل می شدم در قفل بود یکی که رو صورتش ماسک بود اومد تو من گفتم گربه ی سیاه حالا چیکار کنیم داره هویتم فاش میشه گربه ی سیاه کمک من دبدم اون رو صورتش ماسک بود می خواد گوشواره هام رو بکنه دست زد و دستش چسبید الان من موندم و ۲ نفر که تا ۱۰ ثانیه دیگه میفهمن من کی هستم به گربه ی سیاه گفتم چشمات رو ببند اون قبول نکرد گفتم پس معجزه گرت و میگیرم و می زارم تو جعبه معجزه گر ها که دیدم اون چشمش رو بست ولی اون زنه نه ۳ ۲ ۱ تبدیل شدم و اون زنه من رو دید و شاخ در اورد
اون گفت خواهر من گفتم چی دشمن شیطانی من من گفتم چی یعنی چی اون گفت پدر مادرمون تو رو از من خیلی دوست داشتن من تو سن۷ سالگی گم شدم اینا من رو پیدا کردن و اوردن اینجا من گفتم خوب تو یک چیز کم داشتی که من رو بیشتر دوست داشتن
اون ماسکش رو اورد پایین و من دیدم یک چشمش نابینا بود و این وسط گربه گفت هنوز تبدیل نشدی گفتم تیکی دختر کفشدوزکی آماده تبدیل شدم و گفتم بیا از خواهرم پرسیدم اسمش چیه گفت مارینا من گفتم خوب بسه بریم اون گفت راستی من می خوام معجزه گر طاووس و پروانه رو بگیرم و برای خودم کنم و ابر قهرمان بشم من گفتم مگه با معجزه گر پروانه و طاووس ابر قهرمان میشه شد اون گفت آره من گفتم تو این ها رو از کجا میدونی گفت چون من صاحب معجزه گر پروانه بودم گفتم چی??????????? اون گفت آره من یک ابر قهرمان بودم استادفو همش با معجزه گر پروانه و طاووس و روباه و زنبور و لاکپشت کار داشت هر کدوم یک گروه بودیم پروانه و زنبور ... لاکپشت و روباه و طاووس برای کمک به ما بود
من گفتم حرف زدن بسه گردونه ی خوش شانسی یک کلید در رو باهاش باز گردم گفتم چه آسون بود بود که دیدم لیزر ها هستن همین جوری داشتیم فکر می کردیم که به ذهنم رسید همه معجزه گر ها پیش من هست معجزه گر موش رو در اوردم و گفتم گربه ی سیاه چشم ها که دیدم بست چقدر ترسو شد از اینکه هوییتم رو بفهمه به حالت عادی تبدیل شدم و گفتم
گفتم میلو دندونا تیز تبدیل شدم و از قدرتم استفاده کردم و کوچولو شدم و زیاد تیکی و میلو رو متحد کردم و از لیزر رد شدم و لیزر رو خاموش کردم و از کفشدوزک معجزه آسا استفاده کردم و درست شدم
و همین جوری داشتیم میرفتیم که دیدم ساختمون آتیش گرفت من و گربه ی سیاه داشتیم میرفتیم که خواهرم گیر کرده بود دویدم و گرفتمش و از شیشه ساختمون رو شکستیم و رفتیم بیرون و رفتم یک گوشه و به حالت عادی تبدیل شدم
تیکی غذا خورد و دوباره تبدیل شدم مارینا گفت چیکار کنیم من گفتم نخود نخود هرکی رود خانه ی خود رفتیم خونه و پدر مادرم تا اون رو دیدن
شاخ در اوردن و هی از من تشکر می کردن من و مارینا تو اتاق من خوابیدیم صبح شد و ارباب شرارت باز یکی رو شرور کرد
رفتم و من و گربه ی سیاه اکوماش رو گرفتیم و زدیم قدش و .........۱سال بعد.....
الان که۱۵ ساله هستم همش مارینا یک معجزه گر انتخاب میکنه و با من و گربه ی سیاه با اون ها میجنگه خیلی خوشحاله از این و الان فقط معجزه گر پروانه رو می خواد و الان تو خیابون هستم داشتم میرفتم که دیدم مایورا و ارباب شرارت اینجان
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستان تا قسمت۱۱ منتشر شد
با۳تا نظر قسمت بعدی رو میزارم
خوب بود?????????
عالی بود لطفا بعدی رو هر چه زود تر بزار
دوستان نظر سنجی 1-۸قسمت 2-۱۵ 3-۵قسمت تو نظر ها بگین
خیلی خوب ?