10 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 4 سال پیش 1,280 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم قسمت 3 داستان امید وارم که خوشتون بیاد از این قسمت به بعد همه اتفاقات خارج از خواب هام بوده نظرات فراموش نشه
وقتی که دوباره به صفحه نگاه کردم دیدم ? پیامم سر جاشه ولی کلی قلب قرمز جلوی پیامم اومده و من اونو برای کای ارسال کردم? بعد دیدم اونم یه قلب برام فرستاده کلا از خجالت آب شدم ? دستام رو گرفته بودم روی سرم و هی به خودم فوش میدادم ( خاک تو سرت - چرا این اتفاق افتاده - بدبخت شدی - ....) بعد از ده دقیقه دیگه به خودم میام و میرم روی تختم آروم میشینم و به خودم میگم الان کای چه فکری در مورد من میکنه? الان میگه من دیونم؟ وای دختر تو چیکار کردی ؟
رفتم توی واتساپ و نشستم با دوستام چت کردم اصلا متوجه نشدم زمان انقدر زود گذشت که یهو مامان بزرگم اوند توی اتاقم و گفت کلارا بیا شام بخوریم من گفتم مگه ساعت چنده تازه ساعت 4 مگه نیست به مامانبزرگم نگاه کردم دیدم داره با تعجب بهم نگاه میکنه یهو چشمم به ساعت مبایلم افتاد ساعت 8 شب بودش? گفتم باشه و بعد رفتم طبقه پایین تا در کنار هم شام بخودیم مامانبزرگم خورشت آلو درست کرده بود منم که عاشق خورشت آلو بودم .....بعد از شام به مامامبزرگم کمک کردم تا میز رو جمع کنه و از اون طرف هم ظرف هارو من شستم رفتم توی اتاقم از پنجره به بیرون نگاه کردم امشب ماه کامل بود ? ? همینطوری که به ماه خیره شده بودم یه صدایی رو میشنوم? برمیگردم و پشت سرم رو نگاه میکنم کسی نبود وقتی که دوباره میپرخم روبه پنجره ?
یهو همون ادمی که اون شب توی جنگل بهمون حمله کرد رو دیدم تا اومدم برم عقب و داد بزنم با یکی از دستاش منو گرفت و با اونیکی دستش جلوی دهنم رو گرفت و بعد منو کشید طرف خودش و کنار گوشم گفت : تا کی میخوای سعی کنی فرار کنی عزیزم? بالاخره که من باز پیدات میکنم و کار نصف کارپ رو تموم میکنم ? من خیلی سعی کردم خودمو آزاد کنم ولی نتونستم ? اون گفت انقدر تکون نخور و یهو گردنم ( همون طرفی که یک بار گاز گرفته شده بود ) رو گاز میگیره خیلی سعی کردم ولی بیفایده بود دیگه داشتم همه چیز رو تار میدیدم که یهو یکی پرید توی اتاقم درست نمیتوستم ببینم تصویر هی برام تار و تار تر میشد اون داشت با همون یارویی که منو گرفته بود میجنگید من روی زمین افتاده بودم سعی کردم خودمو بلند کنم ولی بازم بیفایده بود همینطور که ادامه پیدا میکرد چشمام تار و تارتر میشد تا اینکه دیگه چیزی ندیدم?
وقتی چشمام رو باز کردم توی بغل کسی بودم به نظرم خیلی ها سرد بود وقتی که چشمام رو کامل باز کردم دیدم توی یه جنگل توی بغل یک نفر هستم ? یه قسمتی از گردنم رو با یک پارچه بسته شده گفتم تو کی هستی جوابم رو نداد دوباره گفتم تو کی هستی یهو سرش رو اورد پایین و وقتی که به صورتش نگاه کردم ?
همون چشم آبی بود !!!!!? هوا تاریک بود و من نمیتونستم راحت صورت اونو ببینم بعد گفتم من تورو میشناسم ! همونی که توی جنگل بودی بعد او یه خنده کوچیک کرد خیلی صداش برام آشنا بود? یک لحظه یه جرقه رو در درونم احساس کردم و بعد گفتم کای؟؟؟؟ اون یکم مکث کرد و بعد سرش رو اورد مایین و با لبختد گفت بله? داشتم شاخ در میوردم
گفتم چه اتفاقی افتاده ؟ الان داری دقیقا ممو کجا میبری؟ و الان دقیقا جریان این خوناشامه چیه؟ تا اودپ سوال بعدی رو بپرسم گفت صبر کن من که کامپیتر نیستم همه رو یکجا میپرسی? گفتم اوه? بعد گفت امیدوارم که فهمیده باشی که دقیقا جریان چیه؟ گفتم تایه حدی ! گفت میشه بگی اون یه حد درچه مقداریه؟ گفتم خوب اون یارو خوناشامه میخواست منو از همون اول بکشه ? دلیل پاک شدن حافظه ام همینه ولی نمیدونم چجوری ? و بعد گفتم فقط برام یه چیزی نامفهومه ؟ گفت چی ؟ گفتم تو چجوری انقدر سریع خودتو به اتاق من رسونی یه اصلا چجوری فهمیدی که من در این وضعیت هستم ؟ ادامه دادم ممکنه توهم یکی از اونا باشی ؟ گفت آره خوب منم یکی از اونا بعد با خنده گفت انقدر به خودت فشار نیار تمام زحماتم خراب میشه? گفتی چی؟ گفت حدود ده دقیقه داشتم حساب اون به قول خودت یارو رو میرسیدم . حدود سه دقیقه داشتم جلوی مرگت رو میگرفتم . حدود پنج دقیقه هم اتاقت رو از خون و تون یارو پاک کردم الانم حدود یک ساعت هستش که دارم میبرمت خودت حساب کن ببین چقدر میشه? گفتم 1:10 دقیقه ? گفت خوب دیگه خودت فهمیدی جریان چیه حالا چشمات رو ببند کلا چیزی نگو تا برسیم بعد اونوت تا دلت خواست حرف بزن? گفتم فقط من یک سوال ازت بپرسم بعد هرچی که تو گفتی ? گفت باشه گفتم الان دقیقا داریم کجا میریم؟ گفت خونه من تو دلم گفت چه غلطی کردم گفتم هرچی تو بگی ? بعد گفتم باشه و بعد چشمام رو بستم و سعی کردم حرفی نزنم??
بعد از چند دقیقه احساس کردم کای ایستاده چشمام رو باز کردم و گفتم رسیدیم؟ گفت تایه حدی و بعد گفت میتونی خودتو بعد مردن بزنی؟ گفتم آره گفت الان یک بار ادای مردن رو در بیار چشمام رو بستم خودم رو شل کردم و نفسم رو طوری که دهنم باز باشه حبس کردم و بعد کای با خنده گفت بازیگر خوبی میشدی? بعد گفت خوب حالا وقتشه تا نگفتم اصلا به حالت اولیت بر نگرد منم گفتم باشه و بعد همین کار هایی که قبل کردم رو کردم چشمام رو ..... بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن یک در اومد و کای گفت خوب دیگه میتونی راحت نفس بکشی بعد گذاشتتم روی تخت و بعد گفت من یک دقیقه میرم الان میام گفت باشه و بعد کای رفت و پشت سرش در رو بست
یکم به دورو برم نگاه کردم وای چقدر این اتاق بزرگه از روی تخت بلند شدم رو رفتم یکم توی اتاق رو نگاه کردم در یکی از کمد هارو کا باز کردم توش لباس های مردونه بود با خودم گفت حتما اینجا اتاق خود کای هستش ولی یکم اون طرف تر چنتا لباس مهمونی و تو خونگی زنونه هم بود با خودم گفتم اینا برای کیه و بعد گفتم بیخیال و در کمد رو بستم و رفتم سمت یکی از عکس های روی دیوار انگاری عکس خانوادگی بود ولی خیلی پسزمینش تاریک بود یک صفحه قرمز پشت سرشون بود چهار نفر توی عکس بودن یک زن و شوهر و دوتا بچه فکر کنم حدود 14 یا 15 سالشون بود یکی دختر و اونیکی پسر . همشون چشم هاشون آبی بود با خودم گفتم حتما اون پسره کای باشه و دختر خواهر کای ! حوصلم سر رفت رفتم روی تخت و نشستم که دیدم یک دقیقهربعد کای اومد و گفت رفتم گوشیت رو بیارم ? گفتم چیو بیاری ؟ گفت موبایلت ? گفتم دستت درد نکنه?
و بعد اوند داخل و در رو بست گفتم دلیل این بستن در ها چیه ؟ گفت فقط برای امنیت تو گفتم چرا؟ گفت ممکنه خدمت کارا ببیننت و بعد کارت رو تمو کنن? گفتم خوب دلیل قانع کننده ای هستش? کای رفت سمت همون کمد و گفت توی این کمده لباس برات هست اگه دوست داشتی لباسات رو عوض کن گفتم باشه بعد گفت حالا حرچقدر که میخوای سوال بپرس? نزاشتم یک دقیقه از حرفش بگذره که گفتم اون عکس کیه؟ گفت کدوم اشاره کردم و بعد گفت آها اونو میگی عکس خانوادگیمونه اون مرد قد بلنده پدرمه اون زنه مادرمه اون دختره خواهرمه و اون پسره منم گفتم اونموقع چند سالت بود؟ گفت فکر کنم حدود 15 و ادامه داد از اون موقع چندین ساله که گذشته گفتم مگه همین چهار سال پیش نبوده؟ مگه تو الان چند سالته؟ یه خنده ای کرد و گفت الان 119 سالمه ? گفتم اوه ولی چطور ممکنه؟ گفت خوب وقتی خوناشام باشی زندگیت جاویدان میشه گفتم آها پس اینطور و بعد یهو گوشیم رو برداشتم و قفلش رو باز کردم روی صفحه میام ها باز شد ( پیام های کای) چشمم به اون قلب ها افتاد یهو یادم اوند و یهو گفتم راستی اون جریان قلب هایی که فرستادم رو یادته ? گفت آره گفتم اونا بزگ ترین عابرو ریزی عمرم بودن? گفت وقتی که فرستادی فهمیدم جریان چیه گفتی ؟ گفت حتما گوشی از دستت افتاده بود نه؟ ?گفتم آره دقیقا?
کلی حرف زدیم به نظر خودم که من آدم پر حرفی هستم ? دیگه خسته شده بودم ( انقدر که حرف زده بودم? ) و یه خمیازه کشیدم که بعد کای گفت اگه خوابت میاد روی یک طرف این تخته بخواب بعد بعد از مکث گفت منم اونور میخوابم یهو گونه هام قرمز شد و آروم گفتم چی؟ من که خوابم نمیاد ? کای یه لبخند زد و گفت آره کاملا معلومه کای اومد کنارم روی تخت نشست ازش پرسیدم خاناشام بودن جه حسی داره گفت هم باحاله ها ناراحت کننده گفت از چه نظر گفت باهالش اینه که میتوانی با سرعت بالا بدوی یا اینکه قدرت ماورایی داشته باشه یا کلی چیزای دیگه ولی از نظر بدیش اینه که تمام کسانی که دوست داری رو از دست میدی چوت خودت زنده میمونی یا خطرناک ترین چیز برای کسانی هستی که دوستشون داری گفتم مثلا چی ؟ گفت خوب راستش اگه کنترول خودتو از دست بدی هر کسی رو که بدون خواسته خودت میکشی ? من حرفی نزدم و بعد گفت حالا چرا اینو پرسیدی ؟ گفتم همینطوری و ادامه دادم تو گفتی که همه خوناشاما یک قدرت دارن قدرت تو چیه ؟ گفت من میتونم چهار عنصر رو کنترول کنم گفتم چهار عنصر گفت آب و باد و خاک و آتش گفتم آها چه جالب بعد گفتم راستی جریان این پاک شدن حافظه چیه گفت اون کسی که تو بهش میگی یارو اسمش جرج هستش و قدرتشم همینه حافظه رو پاک میکنه فقط با یک مقدار خوردن خون اون شخص میتونه حافظ رو پاک کنه کای به نظرم فهمیده بود من خیلی خسته هستم ولی به روی خودم نمیارم ? بعد از چند دقیقه سکوت کامل از خستگی سرم رو گذاشتم روی شونه کای و آروم چشمام رو بستم? بعد از چند دقیقه احساس کردم یکی داره بلندم میکنه چشمام رو باز کردم همه جراغ ها خاموش بود و کای بود که داشت بهم میگفت راحت باش کاری باهات نمیکنم? اون گذاشتتم روی یک طرف تخت و بعد فکر کنم خودشم رفت روی اونطرف تخت من کلا خیلی خوابالو بودم برای همین همونجا گرفتم خوابیدم?
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
19 لایک
الان ساعت ۱۶:۳۲ دقیقه روز شنبه هست پس چرا قسمت ۲۵ رو نمیزاری?
داره برسی میشه من توی سایت ساعت 11 شب جمله گذاشتم
خدایی قسمت ۴ رو نذاری خودم میام میخورمت
میگم یه سوال تو قبلا نوشته بودی که ۱۵ ساله هستی چطور الان توی بیوگرافی نوشتی ۱۴ ساله هستی ?
اونموقع اشتباهی نوشته بودم عدد اشتباه تایپ شده بود
میگما تو چرا فقط کارت گیر دادنه کار دیگه ای نداری یکسره از داستان های بقیه ایراد میگیری.
مثلا تو همین eat me up هم نویسنده یک اشتباه کوچیک کرده اونجا هم نمیبخشی
تو دیگه چه آدم خودخواهی هستی یکمی به فکر دیگران هم باش اونا که نمیان همیشه دروغ بگن Fasa یک اشتباهی کرد معذرت خواهی کرد ولی این بنده خدا دیگه چرا؟؟؟
این که کاری نکرده شاید زمانی که حساب کاربری تستجی رو راه انداخته ۱۴ سالش بوده ولی الان ۱۵ سالش شده یکمی با خودت دو دو تا چارتا هم کنی بد نیست
تو همون کپی کن نیستی ؟ چرا خودشی همونی که داستانهای بهار رو کمی میکنه
جالب نیست اصلا چرا دیگه Miraculous رو نمیزاری من منتظرم
قشنگ حتما ادامه بده زود تر باقیشو بزار
اما من هنوز منتظر میراکلس 25 هستم اونم زود تر بزار
مممون از همگی قسمت 25 میراکلس نوشتنش تموم شد به زودی وارد سایت میکنم
قسمت 4 این داستان رو تا صفحه 7 نوشتم
این شد یه چیزی
بهار ما که تو قسمت ۲۴ نظراتمون مثبت بود چرا ادامه میراکلس نمیزاری تورو خدا زودتر میراکلس بزار جون من
لطفا هرچه زودتر قسمت بعدی هم بزار