
داستانی عجیب و باورنکردنی
همه با ترس و ادمای کمی با تعجب نگام میکردن.. به لباسام نگاه کردم.. خدارو شکر درست بود. خودمو تو اینه قدی روبروم نگاه کردم.. صورتمم درست بود. پس چی شده که اینا اینجوری نگام میکنن؟؟ بعد یک دقیقه پچ پچ ها شروع شد و. بعد اهنگ شروع به نواختن شد..
پدربزرگم اومد و دستمو گرفتو با خودش برد وسط سالن. میکروفونو گرفت دستشو گفت: توجه. توجه. این دختر قشنگ همون فرزند ماه و خونی هست که سالها از دید مردم ملیت کالاپاتوس(اسم کشور خون اشاما) پنهون موند و حالا من ازش رونمایی کردم.. رونمایی کردم از فرزند ماه و خون.! همه با ترس نگام میکردن.. خیلی گیج شده بودمـ. اینجا چخبر بود؟
رفتم کنار داروین دست راست پدربزرگ وایستادمو گفتم: میدونی اینجا چخبره؟ شونه ای به حالت ندونستن بالا بردو گفت: فکر میمردم خودت بدونی.گفتم: نه! من اولین باره این حرفارو از پدربزرگ میشنوم... با تعجب نگام میکرد که پدر بزرگ اومدو دستمو گرفت.
بردم وسط پیست رقصو با خنده گفت: نوه ی قشنگم افتخار یه دور رقصو میده؟ اما من هیچی نگفتم.. وسط رقص بودیم که یهو گفتم: فرزند ماه و خون یعنی چی؟؟گفت: فعلا نمیگم.. فقط گفتم نیروی درونیتو بفهمی.
داروین اومد طرفمو به پدر بزرگ گفت: میشه گلورا رو بهم قرض بدین؟ و منو از اون خلسه نجات داد... داشتیم میرقصیدیم که گفت: میدونی من خیلی وقت شناسم.. خندیدمو گفتم: جدیدا داری قدرتای جدید پیدا میکنی برادر.. سرشو به نشونه تعظیم خم کردو گفت: بله! پس که چی؟ دست کم گرفتن من تا حالا برای کسی عاقبت خوبی نداشته.. بعد دوباره گفت: دوست نداری جزو اونا باشی؟ میخوای؟ همه ی اینارو با خنده و شوخی میگفت. منم خندیدمو هیچی نگفتم.
رو به داروین کردمو گفتم: سرم درد گرفته.. میدونی که الان وقت خون اشام شدنمه اما تو روزای تولد نباید خون بخورم! میتونی به پدر بزرگ بگی من میرم اتاقم؟ داروین سرشو به علامت باشه تکون دادو رفت به پدربزرگ بگه. منم وارد اتاقم شدمو درو بستم....
تموم مدت داشتم به این فکر میکردم چرا الان باید خون اشام بشم؟ تو روزای تولدم همیشه دیرتر خون اشام میشدم اما الان خیای زود بود و این خیلی عجیب بود. با خودم گفتم: فشار زیاد بخاطر فهمیدن مساله اینکه من فرزند خون و ماهم.. اره دقیقا همینطوره. و بعد صدای تق تق در اومد که فضای سکوت اتاقو شکست!
جلوی کیک تولدم وایستاده بودم.. همه اهنگ تولدت مبارک به سبک خون اشامی رو میخوندن... هیجان انگیز بود الان بین این همه ادم که تپ این بیست سال باهاشون روبرو نشده بودم.. اما جدال فرزند خون و ماه تو مغزم بود و نمیزاشت تمرکز کنم... چاقورو بالا بردمو تا خواستم کیک پنج طبقرو ببرم صدای تیر اندازی اومد و بعد صدای جیغ افراد سالن و خوابیدنشون رو زمینو منی که گیج اون وسط وایستاده بودم.!!!!!!
داستانی عجیب و باور نکردنی!
انچه خواهید خواند: واقعیتی که سالها پنهان شد و حال با یک تیر اندازی به رو میاید!!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)