تواین قسمت حدودا می فهمید که مرد رداپوش کیه خب چیزی نمیگم برید داستانو بخونید امیوارم لذت ببرید
سیصد سال قبل..... دو پسرجوان در روستایی کوچک زندگی می کردند . نام یکی اریا و نام دیگری هانس بود . انها با همدیگر دوستان خوبی بودند تا اینکه یک روز ...... « هی اریا زودباش الان کاروان می رسه » .. « اومدم » .......کاروان سیرک ارام ارام ایستاد . « خوبه که به موقع رسیدیم » ... « اوهوم !!!! البته زودتر می رسیدیم اگه تو دیر نمی کردی »..... اریا لبخندی زد و سرش را خاراند : باید مراقب خواهر کوچیکم ارورا می بودم اخه اون تازه راه رفتن یادگرفته و مادرمم رفته بود خرید ».... « از دست این ارورا کی میشه که من این بچه رو از یه دره ای چیزی بندازم پایین »....
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
آفرین حالا شد ی چیزی !
مبهم و خوب❤