
سلام اینم از قسمت چهارم این قسمت فوق العاده هیجانی و باحال امیدوارم بخونید و لذت ببرید نظرات و پیشنهادات فراموش نشه🌹

همه چیز خیلی سریع گذشت اصلا نفهمیدم چی شد من توی یه مکان تاریک بودم کلی شمع خاموش اونجا بود یهو همه شون روشن شدن تازه فهمیدم که توی یه اتاق خیلی بزرگم بیشتر شبیه یه سالن همایش قدیمی بود یهو یکی از توی سقف پرید پایین(سقف اونجا شیشه ای بوده) اون همون دختره بود که برای ناکس کار میکرد😨 ( توی قسمت اول هم بود با کامیون زد به اون خونآشام)اون گفت:«کتاب کجاست؟» گفتم:«من نمیدونم» اون با دستاش یه گلوله ی انرژی درست کرد و اونو به طرف من پرت کرد😰 نتونستم تحمل کنم افتادم زمین😣 اون داد زد:«دروغ میگی» یهو یه نفر گفت:«کافیه اگاتا از اینجا به بعد از روش من میریم جلو» اون از توی تاریکی بیرون اومد و چهره اش نمایان شد اون دختره که ظاهرا اسمش اگاتا بود گفت:«اما هنوز کارم باهاش تموم نشده» مرده دستشو مشت کرد یهو انگار دختره نفسش برید داشت خفه میشد که یهو مرده مشتشو باز کرد و دختره آروم شد اون گفت:«دفعه ی دیگه اگر از دستورات سرپیچی کنی رحمی در کار نیست» دختره نفس نفس زنان گفت:«گستاخی منو ببخشید ارباب دراکو😱» با ترس زمزمه کردم:«دراکو😰؟»(عکس= دراکو هستش)
اون گفت:«خب ریچل تا الان میخواستم که تو بمیری ولی فهمیدم زنده ات خیلی با ارزش تره خودت میدونی چی میخوام دو راه داریم راه اول اینه که تو خیلی راحت کتاب و به من بدی و راه دوم که یکم سخت تره؟» گفتم:«از کی تاحالا نوچه ی ناکس شده آدم تو» اون گفت:«ناکس! خب اون فقط یه مزاحم بود که برای من حکم دشمن و داشت و من به دشمنام رحم نمی کنم😨» گفتم:«تو اونارو کشتی؟🤭» اون گفت:«اگه کتاب و بهم ندی توروهم میکشم» یهو یکی از پشت سر گفت:«واقعا این کارو میکنه» برگشتم و دیدم همون خونآشام توی جنگل ایزابل😰 اون گفت:«پدرم اهل شوخی با کسی نیست» فضا خیلی ترسناک شده بود😖 نمیدونستم باید چیکار کنم که یهو......
یک روز قبل
پرسیدم:«گذشته ی کای مگه چی بوده که همه راجبش حرف میزنن؟» خانم گیرین گفت:« قبل از رفتن به خونه باید یه سری چیز هارو بفهمی» تا دهکده ی پایین کاخ همراهش رفتم اون گفت:« من مادر حقیقی کای نیستم 😨سال ها پیش وقتی کای انسان بود اینجا زندگی میکرد و توی کارگاه نجاری هم مشغول به کار بود» وارد خونه شدیم توش یه سنگ قبر بود به نام ربکا گرین پرسیدم:«ربکا کی بوده؟» خانم گیرین گفت:«اولین و آخرین عشق کای😟 پدر و مادر ربکا جادوگر بودن ولی خودش نه یک روز مردم روستا به خونه ی اونا هجوم بردن اونا فکر میکردن که پدر و مادرش ساحره اند خونشونو به آتیش کشیدن ربکا و پسرش توی خونه بودن خیلی تلاش کردن تا فرار کنن اما😣.....
وقتی کای رسید همه مرده بودن غیر از پسرش هنری😳 اون هنوز زنده بود ولی هیچ راهی برای نجاتش نبود حداکثر دو دقیقه بیشتر نمی تونست زنده بمونه کای میدونست که توی کاخ ونگلوت خانواده ای خونآشام زندگی میکنه اومد پیش من بدن بی جون پسرش هم توی دست هاش التماس کرد که با خونم نجاتش بدم اینکارو کردم هنری زنده موند ولی تا ابد قطع نخاع شد در ازای نجات پسرش ،کای میبایست تو خونه ی من و برای من کار میکرد اون واقعا پسر خوبی بود کم کم بهش وابسته شدم اما کای هرگز شاد نبود غم از دست دادن همسرش و مشکل پسرش یه مدت طولانی حتی حرف هم نمیزد تا اینکه یه روز جسدشو توی حیاط پیدا کردم خودکشی کرده بود😰 اون این تصمیم و گرفته بود نمیخواستم نجاتش بدم ولی نتونستم جلوی خودمو بگیرم اون شده بود مثل پسر نداشته ام با کلارا هیچ فرقی برام نمیکرد از خون خودم بهش دادم وقتی چشم هاشو باز کرد نفرت از چشم هاش میبارید کلی بهم پرخاش کرد که چرا اینکارو کردم همراه پسرش اینجارو ترک کرد با رفتن اون من هم آسیب دیدم همه رو از خودم رنجوندم کلارا هم پشت سر کای رفت بعدش شوهرم مرد کارگر های خونه هم ترکم کردن😢 خلاصه اینکه کای بعد ار ربکا هیچ وقت عاشق نشد و نخواهد شد😒»
گفتم:«گذشته ی کای برای من اهمیت نداره با شنیدن این چیز ها حتی یه درصد از عشقم به کای کم نشد بلکه طرز فکرم راجب شما تغییر کرد هر کاری میکنی مارو از هم جدا کنی ولی این اتفاق نمی افته» خانم گرین چیزی نگفت هوا هم تاریک شده بود یکم توی دهکده گشت زدم و برگشتم خونه
ساعت حدود ۸/۳۰ بود توی اتاقم نشسته بودم و به همسر کای فکر میکردم یهو صدای ماشین اومد در حیاط باز شد و کای با ماشین اومد تو کلارا و مایکل هم همراهش بودن میخواستم برم کای و بغل کنم ولی خب جلوی اونا نمیشد😅 رزیتا چمدون های کلارا و مایک و اورد تو و اتاقشونو مرتب کرد خانم گیرین هم اومد پایین و با بی میلی تمام یه سلام خشک و خالی به کلارا کرد😅 خلاصه حدود نیم ساعت داشتیم بگو به بخند میکردیم که یهو رزیتا گفت:«شام حاضر خانم» بلند شدیم و رفتیم سر میز شام بعد از غذا کلارا و مایک خیلی خسته بودن رفتن خوابیدن فقط من کای و خانم گیرین بودیم یهو کای اومد جلو و دست هامو گرفت و گفت:«ریچل میدونم که هنوز یه هفته نیست باهم آشنا شدیم ولی من با تو احساس خوبی دارم انگار صد ساله میشناسمت» بعد یه جعبه از جیبش در اورد و گفت:«میدونم الان وقت این کار نیست ولی با من ازدواج میکنی😱» خیلی با اشتیاق گفتم:«بله😍 رفتم جلو و کای و بوسیدم😍💋» اون گفت:«توی این شرایط نمیشه عروسی گرفت و این چیز ها ولی این حلقه رو به عنوان کادویی عروسی از من قبول کن🥰» خیلی خوشحال بودم😊 همه چیز خیلی یهویی شد😚 قلبم داشت تند تند میزد که یهو....
خانم گیرین اومد جلو و یه گردنبند خیلی قشنگ از جنس یاقوت به گردنم انداخت و گفت:«خوشحالم که عروس دلخواهمو پیدا کردم تو توی امتحان من قبول شدی با اینکه گذشته ی کای و میدونستی و با اینکه یه خونآشامه ازش دست نکشیدی حالا دیگه یکی از ما هستی😌» اومد جلو و محکم بغلم کرد😳» یهو رزیتا گرامافون و روشن کرد کای دستمو گرفت و دستشو گذاشت دور کمرم منم دستشو گرفتم و دو تایی رقصیدیم😍 همینطور که داشتیم میرقصیدیم یهو پاهام خالی کرد افتادم روی زمین یهو یه تصویر دیدم یه تصویر از یه درخت خیلی بزرگ که انگار جلوش یه در کوچیک بود😟 اونجا خیلی برام آشنا بود ولی نمیدونستم کجا دیدیمش یهو با صدای کای به خودم اومدم همه چیزو بهش گفتم قرار شد فردا صبح وسایلمون رو جمع کنیم و بریم اونجا
چشم هامو باز کردم صبح شده بود اما مای هنوز خواب بود ساعتمو نگاه کردم نردیکای ۷ بود یهو یه صدای خیلی عجیبی توی سرم شنیدم انگار صدا داشت منو فرا میخوند دنبالش رفتم که یهو اصلا نفهمیدم چی شد و از همون سالن همایش ترسناک سر در اوردم😰 و..... ادامه ی این صفحه میشه دو صفحه اول این قسمت
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود ❤️ 🌹
من تازه با داستانت آشنا شدم و میگم که خیلی خیلی خیلی داستانت قشنگه من عاشقش شدم 😍 ❤️
لطفا پارت بعد رو زود تر بنویس 🙏🏻🌷
عالی مثل همیشه 👌🌸