فندق شکن چوبی

روزی روزگاری دختر بود به نام ماریا. شما الان ماریا هستید.

من ماریا هستم من بعضی روز ها برای کمک کردن پیش پدر بزرگم میرم. پدر بزرگ من یک مغازه اسباب بازی فروشی قدیمی داره. توی یکی از روز ها اتفاق عجیبی افتاد.

یک روز که رفته بودم مغازه پدر بزرگم یک در کوچکی پشت قفسه های اسباب بازی توجهم را جلب کرد.

از پدر بزرگم پرسیدم: این در مال کجاست؟ پدر بزرگم گفت این در مال زیر زمین مغازه است.

که سال ها کسی به انجا نرفته است. کنجکاوی من تحریک شد.

روز بعد موقعی که پدر بزرگم در حال چرت زدن بود من در زیر زمین را باز کردم.

در زیر زمین را باز کردم، زیر زمین تاریک بود. کلید چراغ قدیمی را زدم. و روشن شد همه جا را حسابی خاک گرفته بود ارام ارام از پله های زیر زمین پایین رفتم.

توجهم را صندق چوبی کوچکی به خود جلب کرد. ناگهان...

ممنون که این تست رو خوندید.

نظر فراموش نشه و این قسمت اول بود.