خوب اینم از قسمت 4 از کسایی که نظر میدن و لایک میکنن خیلی ممنونم و از اونایی که نظر نمیدن و لایک نمیکنن ناراحتم چون من خیلی زحمت میکشم و وقتم رو برای این داستان میزارم پس نظر و لایک فراموش نشه و با نظر هاتون به من انرژی بدین😉😉
اول بالا رو بخونین👆
(خوب بریم ادامه داستان از اخرای قسمت قبلی شروع میکنم اگر نخوندی قبلی رو بخون که به هم ربط دارن)مرینت:سوالی نیست🙂🙂. الیا:نه ممنون دختر😂😂
داخل ذهن مرینت:اوففف این الیا چقدر سوال میپرسه نزدیک بود لو برم خوبه که لو نرفتم وگرنه همه میفهمیدن اخه این الیا واسه خودش یه پا خبر نگار هست (بریم بعد از اینکه الیا میره خونه خودشون) از زبان مرینت: الیا رفت خونشون و من رفتم رو تختم و دراز کشیدم و گوشیم رو برداشتم و بازش کردم دیدم مارتا پیام داده که : مارتا:اونه سان داداش مامان رو راضی کرد که تو خونه مهمونی بگیریم اما نمیدونم چه جوری راضیش کرد؟ مرینت :خوب میگی جیکار کنم؟ 🙂. مارتا خیلی سرد شودیا. برو باهاش حرف بزن باشه؟ 🙂🔪
مرینت:خیل خوب باشه🙂🔪
(عکس بالا عکس گفت و گوی مرینت با مارتا هست)
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
51 لایک
ممنون داستانم را معرفی کردی حتما معرفیت میکنم
خواهش میکنم گلم😁
بعدی عالی
عالی بود
ممنون