
خوب اینم از قسمت 4 از کسایی که نظر میدن و لایک میکنن خیلی ممنونم و از اونایی که نظر نمیدن و لایک نمیکنن ناراحتم چون من خیلی زحمت میکشم و وقتم رو برای این داستان میزارم پس نظر و لایک فراموش نشه و با نظر هاتون به من انرژی بدین😉😉

اول بالا رو بخونین👆 (خوب بریم ادامه داستان از اخرای قسمت قبلی شروع میکنم اگر نخوندی قبلی رو بخون که به هم ربط دارن)مرینت:سوالی نیست🙂🙂. الیا:نه ممنون دختر😂😂 داخل ذهن مرینت:اوففف این الیا چقدر سوال میپرسه نزدیک بود لو برم خوبه که لو نرفتم وگرنه همه میفهمیدن اخه این الیا واسه خودش یه پا خبر نگار هست (بریم بعد از اینکه الیا میره خونه خودشون) از زبان مرینت: الیا رفت خونشون و من رفتم رو تختم و دراز کشیدم و گوشیم رو برداشتم و بازش کردم دیدم مارتا پیام داده که : مارتا:اونه سان داداش مامان رو راضی کرد که تو خونه مهمونی بگیریم اما نمیدونم چه جوری راضیش کرد؟ مرینت :خوب میگی جیکار کنم؟ 🙂. مارتا خیلی سرد شودیا. برو باهاش حرف بزن باشه؟ 🙂🔪 مرینت:خیل خوب باشه🙂🔪 (عکس بالا عکس گفت و گوی مرینت با مارتا هست)

از زبان مارتا :به اونه سان گفتم تا با داداش حرف بزنه ببینم چی بهم میگه😁 از زبان مارسل:دبدم مرینت داره به هم پیام میده :مرینت :سلام خوبی بز البته خوب بودن یا نبودن تو به من هیچ ربطی نداره 😁 مارسل :سلام🙂خوبم بلوبری 🙂خوبه خودت میگی بهت هیچ ربطی نداره 🙂 حالا بگو ببینم چی میخوای؟ 🙂مرینت:وا مگه همیشه ماید چیزی بخوام؟ 🙂فقط یه سوال دارم🙂 مارسل :خوب میشنوم بپرس مرینت :اول تو نمیشنوی🙂😁 دوم تو میبینی سوم چطور مامانت رو راضی کردی تو خونه مهمونی بگیرین؟(عکس بالا گفت و گوی مرینت و مارسل. شماره گذاری کردم به ترتیب بخونین)

از زبان مارسل :دیدم خیلی میخوان بدونن چی شده پس یه گروه ساختم و گفتم::اول این گروه رو برای این درست کردم که بفهمین چه جوری مامان رو راضی کردم و درباره چیزای دیگه هم صحبت کنیم خوب من رفتم پیش مامان و گفتم ما میخوایم یک مهمونی بگیریم اجازه هست اون گفت نه بعد بهش گفتم مرینت هم میاد میدونم که تو هم دلت برای بلوبری تنگ شده مامان و اون با یک شرط که من قول بدم به کسی نگم که اون دلش برای مرینت تنگ شده بزاره مهمونی بگیریم پایان سوالی نیست؟ مارتا:واووووو خیلی باحاله مامان دلش برای اونه سان تنگ شده. مرینت:چییییی عمرا مامان دلش برای من تنگ شده باشه این یک دروغه. مارسل:اول این یک دروغ نیست دوما من صداشو پر کردم الان میفرستم (عکس بالا گفت و گوی مرینت نارسل و مارتا)
از زبان مرینت:باورم نمیشد که مامان دلش یرای من تنگ شده باشه م بابی حوصلگی لباس پوشیدم و رفتم قدم زدم وسط های راه بودم که یکی به هم بر خورد کرد و دوتامون افتادیم زمین دیدم اون همون ادرین اگراست بود که دیده بودمش بعد بلند شدم و ازش عزر خواهی کردم و رفتم وقتی نگاه کردم رسیده بودم به رود سن و رفتم کنار رود روی یک نیمکت نشستم که مارتا زنگ زد برداشتم و گفت :سلام مارتا:سلام کجایی؟ مرینت:کنار رود سن مارتا :خوب ما هم الا میایم بای 👋 مرینت فعلا و گوشی رو قطع کردم همینجوری به رود خیره شده بودم که دو تا دست روی شونم حس کردم دیدم بچه ها بودن اومدن کنارم نشستن داشتیم حرف میزیدیم که
از زبان ادرین :داشتم پیاده روی میکردم که به یک نفر خوردم و افتادیم ردی زمین وقای نگاه کردم دیدم مرینت بود عزر خواهی کرد و رفت دیدم خیلی ناراحت هست نخواستم بپریم چرا برای همین یواشکی دنبالش کردم دیدم رفت کنار رود سن و نشستروی یک نیمکت براش زنگ زدن نفهمیدم کی بود اما فکر کنم ازش پرسید کجایت و گفت کنار رود سن فکر کردم الیاست اما الیا و نینو رو دیدم که دارن میان اینجا از زبان الیا:نینو اومد دنبالم و رفتیم کنار رود سن اونجا هم مرینت رو دیدم هم ادرین اما چون به ادرین نزدیک بودیم رفتیم پیشش و ازش پرسیدم چرا اینجا وایسادی بیا بریم پیش مرینت ادرین:یکی برای مرینت زنگ زد و پرسید کجاست و اینجا وایسادم که ببینم کیه از زبان ادرین :دیدم دونفر اومدن و دیت گذاشتن روی شونه مرینت و بعد نشستن کنارش گفتم :هی اونا اومدن الیا: کو؟ ادرین :اونجا نگاه کن نینو:بچه ها اون ها مارتا و مارسل اردن نیستن؟ ادرین :اره خودشونن اما مرینت رو از کجا میشناسن؟ 🙂(LK:اقای فضول چیکار داری که مربنت رو از کجا میشناسن؟ 🙂🔪 ادرین :چون... چون... LK:چون چی😁؟ ادربن:اصلا تو برو داستانت رو بنویس چیکار داری) الیا :مارتا برای مرینت زنگ زد زمانی که پیشش بودم دیدم اسمش رو یخمکی سیو کرده و پرسیدم از کجا میشناسیش گفت صبح وفتی داشتم می امدم بهش بر خوردم و شمارشو گرفتم و دوست شدیم.
ادرین:اره میدونم من صبح اونجا بودم مرینت بهشون برخورد اما شماره ای نگرفت. الیا:تو زنگ تفریح هم شماره ای نگرفت همش باهش بودم🙁 نینو :پس بهمون دروغ گفته یا یک رازی داره که نمیخواد ما بفمیم ادرین :اره الیا:پس بیاین بفهمیم رازش چیه نینو :اره بیاین بریم پیششون همه :بریم از زبان مرینت :بچه ها اومدن داشتیم حرف میزدیم که الیا و نینو و ادرین اومدن پیشمون
خوب یه اگهی بازرگانی بریم بعد بریم بقه ش :شما با فشار دادن ان قلب سفید میتوانید ان را قرمز و نویسنده را خوش حال کنید و نویسنده برای شما ارزو میکند به ارزوتون برسید و اگر این کارو نکنین میام تو خوابتون 👹👻
مرینت :شما اینجا چیکار میکنین الیا :دختر تو چیو داری از من پنهان میکنی؟🙂 مرینت:هیچی🙂من برم خونه که خیلی خوابم میاد (بریم فردا زنگ اخر توی کلاس) مرینت:مارتا به بچه ها دعوت نامه داد برای مهمونی بجز اون لایلا و اون کاگامی. داشتن از عصبانیت میترکیدن که ادرینا رفت پشتشون و گفت بوم 👻 خیلی ترسیده بودن و قیافشونم خیلی خنده دار شده بود همه زدیم زیر خنده و اونا از کلاس رفتن بیرون
مرینت:شماره کسایی که بودن رو گرفتم چون میخواستم گروه تشکیل بدم مال همرو گرفتم نوبت کلویی بود که گغت من به یک دختر زشت هیچ شماره تلفتی نمیدم مارسل داشت از کوره در میرفت و میخواست بزنتش که جلوشو گرفتم و به کلویی گفتم :میخوای بده میخوای نده وقتی اینو گفتم بهم داد میخواستم برم بیرون که پاشو اورد جلوی پام و افتادم زمین بلند شدم و یه دونه زدم توی گوشش که مارسل و مارتا اومدن.... از زبان مارسل : کلویی پاش و جلوی پای مرینت گذاشت و خورد زمین بلند شد و یه تو گوشی بهش زد منم که از کوره در رفته بودم یه توگوشی بهش زدم و مارتا هم بهش تو گوشی زد و به مرینت گفتم خوبی؟ گفت:خوبم من میرم دیگه فعلا همه بجز کلویی گفتن فعلا👋
خیل خوب ممنون که تا اینجا همراهم بودین یادت نره که اون قلب سفید اون پاین رو بزنی و منو با نظر ها و لایکاتون خوشحالم کنین اگر غلط املایی داشت ببخشید فعلا 👋👋اسلاید بعد معرفی چند تا داستان هست
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ممنون داستانم را معرفی کردی حتما معرفیت میکنم
خواهش میکنم گلم😁
بعدی عالی
عالی بود
ممنون