صلمگایزچطورین:|¡¿ واستونرماننوشتم ️ 💁♀️ رمانیازخاندانکیپاپ😂 تقریبابیشترشخصیتهای کیپاپتوشهستن🙂💕
[عکسشینهه] چشامو باز کردم و روی مبل نشستم..نامجون کنارم نشسته بود و کتابی که تازه نوشته بودم و میخوند(قلبهاینارنجی) ازش پرسیدم:چطور شده؟ نامجون:عالیه شینهه:خیلی اسمشو دوست دارم تو چی؟ نامجون:همین اسمش منو دیوونه کرده قلب های نارنجی فقط لایق این نوشتهاست شینهه:یعنی نظر بقیه خوننده های کتاب هم همینه؟ نامجون:شینهه چرا انقد نگرانی؟ این کتاب فوقالعادس مثه نویسندش🙂😍 لبخند ملیحی زدم گفتم:خیلی دوست دارم پسر♡ نامجون:منم دوست دارم کیوت از جام بلند شدم ساعت 8 شب بود خدای من قرار بود فقط یه چرت بزنم الان دو ساعتِ کی میخام شام درست کنم..وایسا ببینم هانیول کجاست؟..نامجون و صدا زدم و گفتم:هانیول کجاست؟ نامجون:خونه عموشه شینهه:کدوم عمو؟ نامجون:عمو جی هوپش رفته ازش رقص یاد بگیره.. شینهه:نامجونن مگه نگفتم تا امتحاناتش تموم نشده حق نداره بره بیرون؟ نامجون:شینهه یه روزه..بزار یه روز با عموش کیف کنه شینهه:چرا انقدر بیخیالی اخه امتحاناتشو خراب کنه چی؟ نامجون:هیچینمیشه فقط یه روزه..عاا کویینم من گشنمه نمیخوای غذا درست کنی؟ شینهه:چرا یه ذره وایساا نامجون:اروم باش چاگیا!اون دختر فقط 15 سالشه شینهه:هایییی نامجون:😊😂 شینهه:چی دوست داری درست کنم نامجون:از اون کیمچی های خوشمزت میخوام شینهه:میتونی یه ساعت وایسی؟ نامجون:ارهههه اخ جون کیمچییی
[عکصهانیولبچشون] شروع کردم به اماده کردن کیمچی..فکرم همش پیشه هانیول بود..اخه دختر درسات چییی؟ تو ذهنم با خودم در گیر بودم و غذامو درست میکردم..که گرمی دستای نامجون دور کمرم حس کردم..از جام پریدم تموم کیمچی های توی تابه با خودم افتادن زمین نامجون با دیدن چهرهی خشمگینم سریع رفت داخل اتاقمونو درو قفل کرد از جام بلند شدم و کیمچی های رو زمین و جمع کردم لباسم کثیف شده بود..تابه رو گذاشتم تو سینک ظرفشویی یه کفگیر برداشتم و رفتم سمت اتاق با مهربونی گفتم:نامجونییم در رو باز کنم میخوام لباسامو عوض کنم نامجون:قول بده نیوفتی دنبالم قول میدم دیگ از پشت بغلت نکنم شینهه:باشه میبخشمت بیا بیرون میخوام لباسامو عوض کنم کثیف شده نامجون:ب.. باشه در رو با استرس و ترس باز کرد کفگیر توی دستمو و صورت عصبانیم رو دید و گفت:اروم اروم ریلکس باش یه دیقه چشاتو ببند! شینهه :نااامجوووووونن نامجون:افرین چشاتو ببند چشمامو بستم بعد چند دیقه صدای بسته شدنِ در رو شنیدم چشامو باز کردم نامجون نبوود..ارامش خودمو حفظ کردم و رفتم تو اتاق لباسمو عوض کردم کفگیر گذاشتم سر جاش تابه رو شستم..یکم خونه رو جا به حا کردم.. شکمم غار و غور میکرد..نامجون اخه تو چرا حالیت نی نباید موقع اشپزی بغلم کنی؟..پسرهی...*سانسور*:| غذام حیف شد..خدا الان چی بخورم؟.. در یخچال باز کردم فقط میوه داشتیم..عایییی اخهه کدوم ادم با میوه سیر میشه...
[عکصبکهیون] یه ظرف برداشتم توش میوه گذاشتم..و رفتم رو مبل نشستم و سریال میدیدم...که صدای زنگ درو شنیدم حتما نامجون بود..امروز باید تنبیه میشد..از همونجا داد زدم :در رو برات باز نمیکنم یکی از پشت داد زد:شینهه منم بکهیون چرا درو باز نمیکنی؟ واییی بکهیون الان چه وقت اومدن بوود پاشدم رفتم سمت در.. از چشمی نگاه کردم بکهیون داداش کوچیکم بود در رو باز کردم بکهیون با چهرهی خندون گفت:سلام نوناااا و بغلم کرد.. شینهه:سلام کوچولو چطوری بکهیون:هی نونا مگه نگفتم من کوچیک نیستم شینهه:واسه من همون بکهیون کوچولویی..بیا داخل باهم دوتایی رفتیم داخل رو مبل نشستیم وخوراکی هایی که بکهیون خریده بودو دو تایی میخوردیم..و حرف میزدیم داشتم خرابکاری امروز نامجونو براش تعریف میکردم که زنگ در خونه دوباره به صدا در اومد شینهه:اوووه خرابکار اعظم اومد بکهیون:من میرم درو باز کنم
[عکصنامجون] بکهیون در رو باز کردم نامجون با دوتا بسته پیتزا جلو در بود از دیدن من متعجب شده بود بکهیون:سلام نامجون نامجون:سلام برادر زن کوچولو بکهیون:هی من کوچیک نیستم نامجون:چرا هستی بکهیون:باشه بابا بیا داخل رفتیم داخل شینهه رو مبل نبود حتما باهم قهر کرده بودن.. نامجون:شینهه کجایی؟ پیتزا خریدم شینهه:گشنم نیست با بکهیون بخورش بکهیون:هی خواهر بیا باهم بخوریم دیگه شینهه:نمیام نامجون پیتزا هارو گذاشت رو میز و رفت داخل اتاقشون پیش شین هه.. دیگه بقیشو نفهمیدم😬😶 ♡نامجون♡ در اتاق بازکردم شینهه داشت کتاب میخوند گفتم:هی شین هه از دستم ناراحتی؟ خب چیکار کنم تو موقع اشپزی خیلی کیوتی🥺💕گناه من چیه؟ قهر نکن دیگه گریه کنم؟ 🥺 الان بکهیون تموم پیتزاها رو میخوره ها نشستم کنارش و موهاشو ناز کردم و یه بوسه رو گونش کاشتم.. شینهه:هِی کی اجازه داد بوسم کنی؟ نامجون:تو مال منی😐اجازه باید بگیرم؟ شینهه:فقط مال تو نیستم!مال خودمم هسدمااا نامجون:خاب دیگه بیا. بریم زشته داداشت فکرای بد بد میکنه بدو..پاشو دیگه جلوش زانو زدم و دستاشو گرفتم و با چهرهی کیوت نگاش کردم شینهه:هِییی پسر اینجوری نگام نکن باشه بابا اشتیی نامجون:اخجووووووونن دستاشو گرفتم و باهم رفتیم بیرون..
پایان🙂😂🍓
رمانرودوستداشتین؟🙂🌱 پارتدومشروبزارم؟! نظرفراموشنشه:>
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (1)