سلام دوستان 😊 این اولین تست منه و پارت اول رمانیه که خودم نوشتم.اگه خوشتون اومد و کنجکاوتون کرد بگین ادامه اش رو براتون بذارم🌹
خب بریم برای خوندن این داستان 😉
فصل اول: راهروی ممنوعه مثل اینکه صبح شده.من مثل همیشه زیر پتوی خود پنهان شده ام و خودم را به خواب زده ام چون حوصله ندارم از جایم بلند شوم.صدای نعره های مدیر یتیم خانه بدجوری گوشم را آزار میدهد.مدیر ما زنی عبوس و بداخلاق است که برای اینکه بیدار شویم سرمان نعره می کشد.یواشکی از لای پتو،تخت کناری را نگاه میکنم؛دوستم هلن هم مثل من خودش را به خواب زده و بی حوصله است.
ناگهان مدیر پتو را از روی سرمان پایین می کشد و داد می زند:«فکر کردید نمی فهمم خودتان را به خواب زده اید! زود باشید بلند شوید!» و رو به همه ی بچه ها فریاد می زند «زنگ نظافته!» و از اتاق بیرون می رود. با بی حوصلگی از جایم بلند میشوم و برس مویم را بر می دارم و سعی می کنم موهای درهمی را که یک هفته است شانه نشده اند را شانه کنم اما در حرکت اول شانه لای موهایم گیر کرد.ناگهان یک نفر برس را به سرعت از موهایم در آورد.
سرم را چرخاندم،هلن بود.هلن با عصبانیت گفت:«این طور شانه کردن برای موهای تو کارساز نیست!»و به طرز دردناکی موهایم را شانه می کند.گه گاهی غر می زنم اما هلن فقط اخم می کند و جوابم را نمی دهد و به کارش با همان سرعت ادامه می دهد.دیگر سعی می کنم چیزی نگویم و لپم را گاز بگیرم.بالاخره کارش تمام شد.آینه ام را جلوی صورتم می گیرم و موهایم را می بینم که صاف صاف شده اند، هلن موهایم را می بافد و بعد می گوید:«بفرما تمام شد!»
خودم را در آینه تماشا می کنم؛موهایم خیلی زیبا شده بودند! باورم نمی شد!کشوی خودم را باز کردم تا آینه و برس را داخل آن بگذارم که چشمم به گلسر زیبایی افتاد. یادم آمد ، یادگاری ۶ سال پیش مادرم ،وقتی به یتیمخانه آمدم آن را در موهایم داشتم.آن را برداشتم و در موهایم زدم.از روی تخت بلند شدم. لباس های نظافتم را پوشیدم اما هلن هنوز روی تخت نشسته بود و به تکه کاغذی خیره شده بود.به اطرافم نگاه کردم همه رفته بودند.آرام با انگشتم به کمر هلن زدم و گفتم «بلند شو همه رفته اند.»آرام گفت:«می دونم!»
این را گفت و از جایش بلند شد. تیکه کاغذ را توی کشویش گذاشت. هیچ وقت راجب آن کاغذ از او سوالی نپرسیدم اما قطعاً روزی از او می پرسم. هلن به سرعت لباس هایش را پوشید.ناگهان صدای تق و توق کفش های مدیر در راهرو پیچید. آرام به هلن گفتم:« دارد میآید!» همیشه برایم بی رحمانه بود که در روز های خاصی باید قبل از خوردن صبحانه همه جا را تمیز کنیم و امروز هم مدیر داشت می آمد تا مارا برای تمیز کاری از اتاق خواب بیرون کند.ما به سرعت به سمت در اتاق رفتیم و از اتاق بیرون آمدیم که ناگهان من به مدیر برخورد کردم و نزدیک بود به کله به زمین بیفتم. مدیر دستم را محکم گرفت و گفت:«بچه حواستو جمع کن!جریمه ی دیر آمدنتون تمیز کردن انباری توی راهروئه!»و به سرعت به دفتر خود رفت. وای نه!همان راهروی ترسناک! همان راهرویی که ورود به آن ممنوع است و هیچ بچه ای تا حالا پایش را در آنجا نگذاشته. چرا ما ؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت خیلی خوب بود ولی ...یکم قابل پیشبینی بود میدونی؟ اگر اول داستان همه اطلاعات داستان رو لو بدی زیاد هیجان انگیز نمیشه . مثلا اون صحنه اول لازم نبود بگی مدیر چه جور شخصیتی داره با توصیفاتی که میکنی خواننده باید متوجه بشه که اون چه جور شخصیتی داره ... در کل ایده جالبیه موفق باشی:)✨
مرسی که گفتی در ادامه کاری میکنم قابل پیش بینی نباشه 😉
خواهش میکنممم . اگر خواستی به پست های آموزش داستان نویسیم سر بزن ✨🫶
باشه حتما 😊
خیلی قشنگه افرینننننت
مرسی از نظرت 🌹
به نظر داستان خیلی جالبی میاد🫠
پارت های بعد رو به زودی منتشر می کنم
خوشحالم خوشت اومده😊
خیلی باحال بود🧡
خیلی قشنگ بود نوشتار کتابی رو قشنگ رعایت کردی میتونی تو گفت و گوها از زبان عامیانه استفاده کنی قشنگ تر میشه
واقعا تو تستچی از کم داستانی خوشم میاد این واقعا سناریو داره البته یک شروع تکراری یعنی در یتیم خونه بودن امیدوارم ماجرا هایی که بعدا میاری این تکراری بودن رو بپوشونه !جای دیگه نمیگم ناظرش بودم ولی ناظرش بودم(: 💙
مرسی که منتشرش کردی 🌹
در ادامه لحن گفتاری هم داره و کمی عجیب غریب میشه 😉
چی متوجه نشدم((((:
منظورم اینه که در ادامه گفت و گو هاش بیشترن و اکثرا لحن عامیانه دارن و خب در ادامه ماجرای عجیبی براش در نظر گرفتم که امیدوارم مورد پسند همگی باشه 😊
نه همه گفت و گو ها کتابی بود
ممکنه الان کتابی بود ولی ادامه ی داستان سعی کردم بیشتر از لحن گفتاری استفاده کنم چون این داستان رو قبلا توی یک دفتر نوشتم والان تصمیم گرفتم به اشتراک بذارم فکر کنم منظورم رو بد فهمیدی چون این پارت منظورم نبود
فرستتت✨🎀