خب درود خوش اومدین به این پست که به نوعی از یک اشتباه ایده این پست به ذهنم رسید
دوستان من بعد از خوندن دوباره متنم که برای پست مشترک با بچه های دایره بنیانگذار نوشته بودم متوجه اشتباهی بسیار عجیب و به نوعی بی دقتی عجیب خودم شدم در پارس باستان به نوعی مردم و پادشاهان رو مورد لطف خداوند میدانستند و به اونها فره ایزدی میگفتند پس صرفا اینکه من در این متن اون شخص رو پادشاه پلیدی خطاب کردم کمی بی دقتیه و متناقض چون داستان داره در زمان قدیم روایت میشود و الان شاید معنای حکمران بر تاریکی رو بده اما صرفا از لحاظ منطقی این موضوع درستی نیست و صرفا پادشاه معنای متفاوتی در اثر باستان داشته حالا تصمیم گرفتم یه پست درباره این موضوع بسازم و همچنین شمارو دعوت میکنم به پست داخل اسلاید سر بزنید کلی از بچه ها براش زحمت کشیدن
اول پست رو با متنی ساده و معرفی شروع میکنیم و سپس به بررسی دقیق تری میپردازیم : بر بلندای تخت، که نه از طلا و جواهر، که از عظمت مسئولیت و وزن قرون ساخته شده بود، شاهنشاه نشسته بود. او در دیدگاه پارس باستان، نه صرفاً یک فرمانروای زمینی، بلکه سایهای قدسی از اهورامزدا بر گسترهی ایرانشهر بود؛ تجسم زندهی «فرّ ایزدی» که چون هالهای مقدس، او را از سایر فانیان متمایز میساخت. جایگاه پادشاه، جایگاه تنهایی محض بود. در اوج قدرت، هیچکس یارای شریک شدن در بار سنگین دید او را نداشت. نگاه او، نگاهی نبود که صرفاً دیوارها یا مردمان دربار را ببیند؛ دید او چون عقابی تیزبال، بر تمامی امپراتوری گسترده بود. از دشتهای لاله گون پارس تا شنهای داغ مصر، از موجهای خروشان دریای اژه تا سکوت کوههای هند.دید پادشاه نوعی دیدن نظم در بینظمی جهان بود. او باید عدالت را میدید و برقرار میساخت. برای او، هر دهقان که دانهای میکاشت، و هر سربازی که بر مرزها جان میفشاند، تصویری بود که در آینهی سلطنتش منعکس میشد. چشمان شاه، بیدارترین چشمان امپراتوری بود که برای آرامش رعایا، خواب نداشت. هر تصمیم او، لرزهای بود که بر ستونهای گیتی میافتاد. او میدانست که تاج بر سر، نه زیور، که باری است بر دوش. او پلی بود میان آسمان و زمین، میان گذشتهی اسطورهای و آیندهی نامعلوم. تنهاییاش در کاخ، تنهایی یک مرد نبود؛ تنهایی یک میراث چند هزار ساله بود که نبض آن در سینهی او میتپید. در نهایت، پادشاه میدانست که قدرت او موهبتی است امانت. او میبایست با شکوه و عدالت فرمان براند تا مبادا «فرّ» از او روی برگرداند و تخت او زیر بار گناه و ستم فرو ریزد. او زندگی میکرد تا نماد باشد؛ نماد اقتدار، نماد حکمت، و نماد پیوندی ابدی میان ملت و سرنوشت الهیاش. این بود جایگاه و دید پادشاهی که در اوج ایستاده بود، و تمام جهان را زیر نگاه مهربان و در عین حال سختگیرانهی خود میدید و ما مثال هایی بیشمار از این مطلب رو در کتاب قطور شاهنامه نیز رویت میکنیم
در دوران باستان، هنگامی که خورشیدِ خرد بر فراز کوهستانهای زاگرس میدمید و سیمای جهان را روشن میساخت، جایگاه پادشاه، صرفاً یک منصب دنیوی نبود؛ او سایهگسترنده عنایت اهورامزدا بر زمین بود. شاه، نه منتخب خلق، بلکه برگزیده نیروی لایزال هستی، خلیفهٔ داد بر بستر گیتی محسوب میشد. تاج و تخت او، مظهر نظم کیهانی بود که باید در میان آشوبهای مادی حفظ میگشت. این مقام، بار سنگینی در دنیای مادی بود
پادشاه قلب تپنده مشروعیت پادشاه، موهبت «فرّ ایزدی» بود. این موهبت، نور و شکوهی آسمانی بود که بر سر شاهان منتخب میتابید و ایشان را از میان آدمیان متمایز میساخت. فرّ، نه ارثی بود و نه اکتسابی؛ بلکه هدیهای بود از جانب اهورامزدا برای پاسداری از راستی و نظم در قلمرو. هنگامی که شاهی با فرّ بر تخت مینشست، هرگونه تردید نسبت به فرمانروایی او، تجاوز به نظم الهی تلقی میشد. این فر، همانند هاله نوری بود که در کتیبهها و نقوش برجسته تجلی مییافت و دشمنان را از نزدیکی به شاه بازمیداشت. پادشاه، خود را مورد لطف خاص خداوند اهورامزدا میخواند و هر پیروزی، مهر تأییدی بر این لطف تلقی میگشت.
شاه، پلی بود میان آسمان و زمین. وظیفه او در جهان مادی، اجرای احکام جهانی بود که توسط مزدای نیک بنیاد نهاده شده بود. او بود که با اجرای مراسم و نیایشها، دروازههای خیر را به روی کشور میگشود و از نفوذ نیروهای اهریمنی جلوگیری میکرد. او حافظ «دَهِنا» که به معنای سرزمین و مردم بود و امنیت مردم، آینهای بود از سلامت معنوی خود پادشاه. شوربختانه، اگر پادشاه از مسیر راستی منحرف میشد، این فرّ ایزدی نیز از او روی برمیتافت و این رویگردانی، پیشدرآمدی بر سقوط و تباهی کشور محسوب میشد. سقوط یک شاه، به معنای طغیان آشوب بر سر قلمرو بود.
ادبیات پادشاهی ایران باستان مملو از توصیههایی است که بر «فره» و «فرهمندی» شاه تأکید دارد. شاه باید فرماندهی شجاع، قاضی عادلی که ذرهای از حق نگردد، و نگهبانی مقتدر در برابر بدخواهان باشد. او باید اهل خرد و دانایی بوده و از بزرگان و مغان (روحانیون) کسب اندیشه کند. در نهایت، عظمت شاهنشاه در توانایی او برای برقراری صلح و عدالت پایدار خلاصه میشد؛ صلحی که ریشه در آرامش درونی و هدایت اهورایی داشت. این بود جایگاه یک پادشاه پارسی: مقام والایی که با خنجر و کلام، ارادهٔ پروردگار را بر پهنه گیتی استوار میساخت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی زیبا بود. برای من که اطلاعات زیادی در این باره نداشتم جالب بود.✨