درود من برگشتم برین سراغ پست قشنگمون... دوستان آدونیس مرد داستان و آفرودیت زن داستانه
در جهان اساطیر یونان، جایی که خدایان بر فراز المپ حکم میراندند و جهان زیر سایهی تقدیر آرمیده بود، داستانی نه از قدرت خدایان، که از لطافت عشق و تلخی وداع سروده شد؛ داستان آدونیس، جوانی با زیبایی کیهانی که نفس هر بینندهای را در سینه حبس میکرد. زیبایی او نه از تبار خدایان المپ بود و نه از سرشت فانی آدمیان، بلکه گویی خداوندگاران زیبایی، از تمام کمالات، گوهری را برگزیده و پیکر آدونیس را با آن آراستهاند. او تجسم بهار بود؛ زیبایی گذران، شکوهی که تنها برای فصل کوتاهی مجال ظهور مییابد.
آدونیس از پیوندی اسرارآمیز میان پادشاهی کیتیرا و دخترش، مِیرَّا، زاده شد؛ داستانی که خود مملو از عشق ممنوعه و مجازات الهی بود. اما زیبایی او آنچنان درخشنده بود که حتی الهههای سختگیر را نیز مسحور خود ساخت. آفرودیت، الههی عشق، زیبایی و شور زندگی، که خود نماد کمال زیبایی بود، با دیدن آدونیس، برای اولین بار دریافت که زیبایی مطلق در جهان وجود ندارد و او نیز میتواند مجذوب شود. عشق آفرودیت به آدونیس، عشقی آتشین و زمینی بود؛ فاصلهای میان اُلوهیت و فناپذیری. او آدونیس را با خود به المپ برد، جایی که خدایان دیگر از این پیوند زمینی خرسند نبودند، اما زیبایی آدونیس همچنان آنها را خاموش نگه میداشت. آدونیس در کنار آفرودیت، با لذتهای حیات و شکار در جنگلها آشنا شد؛ هرچند قلبش بیشتر به سوی طبیعت وحشی و بیپرده کشیده میشد تا تالارهای زرین المپ.
عشق میان آفرودیت و آدونیس، گرچه شورانگیز بود، اما همواره زیر سایهی تقدیر سیاه و زودگذر قرار داشت. آفرودیت، که از آیندهی تلخ آگاه بود، همواره به معشوق جوان خود هشدار میداد که از مواجهه با خطرات دوری کند و خصوصاً از رویارویی با حیوانات وحشی، به ویژه گرازهای خشمگین، اجتناب نماید. اما جوانی و غرور، یا شاید ندای فطری طبیعت، آدونیس را به سوی دشتها و بیشهزارها کشاند. او که بیش از هر چیز شیفتهی هیجان و زندگی در اوج بود، در یکی از روزهای تابستان که خورشید با شدت بر زمین میتابید، به تنهایی به شکار رفت. او به توصیهی معشوق گوش ننواخت، گویی تقدیر، همچون یک نیروی نامرئی، او را به سوی سرنوشت محتومش هدایت میکرد.
در عمق جنگل، ناگهان آدونیس با یک گراز وحشی و عظیمالجثه روبرو شد. نبردی کوتاه، ناعادلانه و هولناک آغاز شد. گراز، با دندانهای نیش بلند و خشم بیپایانش، به آدونیس حملهور شد و او را از ناحیهی پهلو به شدت مجروح ساخت. خون سرخ، همچون شرابی غلیظ، از تن جوان جاری شد و بر خاک تیره ریخت. این خون، مایهی حیات آدونیس بود که به سرعت در حال از دست رفتن بود. آفرودیت، که در آن سوی جنگل سرگرم نجوای عشق بود، فریاد معشوق را شنید. پریشانی او چنان عظیم بود که تمامی زیبایی و وقارش را در هم شکست. او با بالهایی پریشان و قلبی مالامال از وحشت، به سوی صدای آدونیس شتافت. او در لحظهای که به محل واقعه رسید، منظرهای را دید که تا ابد تصویر آن در ذهن خدایان و طبیعت باقی میماند: آدونیس بر خاک افتاده و مرگ به آرامی بر چشمان زیباش سایه افکنده بود.
در این لحظهی اوج اندوه و درماندگی، آفرودیت فراتر از یک الهه بود؛ او زنی عاشق بود که معشوقش را در دستانش میدید که در حال محو شدن است. در اوج ناله و زاری، اشکهای او که حاصل درد و عشق ازلی بود، بر خاکی که از خون آدونیس رنگ گرفته بود، فرو ریخت. افسانه میگوید که در همان نقطهای که قطرات اشک آفرودیت با خون گرم آدونیس درآمیخت، گیاهی کوچک و نوپا جوانه زد. این گیاه، همان گل سرخ (یا گل رز) بود. خون آدونیس، رنگ سرخ عمیق را به گلبرگهای آن بخشید و اشکهای آفرودیت، بوی اسرارآمیز و حزنآلود آن را به میراث نهاد. بدین ترتیب، گل سرخ از پیوند خون فانی و اشک جاودانی متولد شد؛ نمادی ابدی از عشقی که فناپذیر است اما شکوهش در دل طبیعت جاودانه میماند. هر بار که به یک گل سرخ نگاه میکنیم، در واقع شاهد تکرار آن وداع تلخ در زیر سایهی درختان هستیم.
آدونیس هرگز به طور کامل نمرده است. زئوس، به پاس عشق بیکران آفرودیت، مقرر داشت که آدونیس هر سال بخشی از سال را در جهان مردگان و بخشی را در کنار معشوق در جهان زندگان سپری کند. این چرخه، تجسمی از تغییر فصول است: آدونیس که در زمین نیست، نشانهی پاییز و زمستان است و بازگشت او، نویدبخش بهار و تابستان. و گل سرخ، شاهد همیشگی این چرخش است؛ زیبایی زودگذر و خونین آدونیس که هر بهار، با گل دادن خود، داستان عشق نافرجام و تولد دوباره را برای ما زمزمه میکند. این است میراث آدونیس؛ عشقی که آنقدر قوی بود که توانست رنگ و بویی جاودانه به خاک ببخشد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود 🍬
میشه به پست آخر منم سر بزنید 🍊🍋لطفا؟ 🙏
مرسی
حتما
زیبا و درخشان✨😭
ممنون میشم پست آخر منم لایک کنید.🩰💃
سازنده زیبا پین؟💘🌱
مرسی حتما