بزن بریم :)
وقتی به هوش آمدند، خودشان را در تالار سرد و تاریکی دیدند. دیوارها پر از پرچمهای سیاه و نماد مار بود. هرماینی با صدایی لرزان گفت: «اینجا… قلعهی ولدمورت سابقه…» رون با ترس و خشم گفت: «ولی… چرا ما رو آوردن اینجا؟ دلفی کجاست؟!» هری دندانهایش را به هم فشرد. «باید راهی برای فرار پیدا کنیم.» در همین لحظه، درهای عظیم تالار باز شد. دلفی وارد شد—اما دیگر آن دختر مهربان و مظلوم نبود. لباس سیاه و سلطنتی بر تن داشت، تاجی نقرهای روی سرش، و نگاهش پر از غرور و قدرت. مثل یک ملکهی تاریکی قدم برداشت. همه با ناباوری نگاهش کردند. هرماینی زیر لب گفت: «نه… این نمیتونه همون دلفی باشه…» دلفی با صدایی سرد و محکم گفت: «به قلعهی من خوش آمدید. از امروز، شما اس.یر.ان من هستید.» هری فریاد زد: «تو… تو از اول نقشه داشتی!» دلفی لبخند زد. «بالاخره فهمیدی. ولی خیلی دیر شده.» م.رگ.خ.و.ا.رها هرماینی را جلو کشیدند. یکی از آنها خنجری طلسمشده بیرون آورد. دلفی با بیرحمی دستور داد: «بهش نشون بدید جایگاهش کجاست.» خ.ن.ج.ر روی دست هرماینی کشیده شد. کلمهی «گ.ن.د.ز.ا.د.ه» با خ.و.ن روی پوستش حک شد. هرماینی فریاد زد، خ.و.ن از دستش جاری شد. رون دی. و.انهوار تقلا کرد، فریاد زد: «نه! دست از سرش بردارید! هرماینی!» اشکها روی صورتش جاری شد، چشمانش پر از خشم و درماندگی. هری با تمام توان فریاد زد: «دلفی! این کارو نکن!» اما دلفی فقط خندید. خندهای سرد، مثل پژواک ولدمورت. در همین لحظه، دراکو که از دور تعقیبشان کرده بود، همهچیز را دید. چشمانش پر از خشم شد. «رز… به خاطر تو، من نمیذارم اینا بمیرن.»
تالار قلعه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. هری، رون و هرماینی با دستهای بسته روی زمین افتاده بودند. م.ر.گ.خ.و.ا.ر.ه.ا اطرافشان ایستاده بودند، و دلفی—با لباس سیاه و تاج نقرهای—روی تخت سنگی نشسته بود، مثل یک ملکهی تاریکی. هری با صدایی خشمگین فریاد زد: «تو کی هستی؟ چرا این کارو میکنی؟!» دلفی آرام از جای خود بلند شد. چشمانش برق زد، صدایش سرد و محکم بود: «من دلفی ریدل هستم… دختر لرد ولدمورت.» همه با ناباوری خشکشون زد. هرماینی زیر لب گفت: «نه… این غیرممکنه…» دلفی لبخند زد. «پدرم راهی رو شروع کرد که نیمهکاره موند. او خواست دنیای جادوگران رو پاکسازی کنه، خواست قدرت مطلق رو به دست بیاره. حالا من ادامه میدم. من میراث او هستم.» رون، با چشمانی پر از اشک و خشم، فریاد زد: «تو د.ی.و.و.ن.ه.ا.ی! پدرت فقط م.ر.گ و نابودی آورد. تو هم مثل اون میشی!» دلفی نزدیک هرماینی آمد. خن.جر.ی طلسمشده برداشت و دوباره روی دست ز.خم.ی هرماینی فشار آورد. «گ.ن.د.ز.ا.د.ه… شما لکههای دنیای جادو هستید. باید پاک بشید.» هرماینی از درد فریاد زد، خو.ن روی زمین جاری شد. رون د.ی.و.ا.ن.ه.و.ا.ر تقلا کرد، فریاد زد: «بس کن! دست از سرش بردار!» هری، با صدایی لرزان اما محکم، گفت: «تو هیچوقت مثل ولدمورت نمیشی. اون شکست خورد، تو هم شکست میخوری.» دلفی خندید—خندهای سرد، مثل پژواک ولدمورت. «نه، هری پاتر. این بار همهچیز فرق میکنه. شما اسیر منید، و هیچکس نمیتونه نجاتتون بده.» اما در همان لحظه، دراکو از سایههای تالار نگاه میکرد. چشمانش پر از خشم و عزم بود. زیر لب زمزمه کرد: «دیدید؟ من راست میگفتم… و حالا باید شما رو نجات بدم، حتی اگر تنها باشم.»
تالار قلعه پر از خندهی سرد دلفی و فریادهای دردناک هرماینی بود. رون دیوانهوار تقلا میکرد، هری با خشم فریاد میزد، و م.ر.گ.خ.و.ا.ر.ه.ا حلقه زده بودند. در همین لحظه، صدای وردی از سایهها بلند شد: «Somnus Universalis!» انفجاری از نور سبز-نقرهای تالار را پر کرد. .م.ر.گ.خ.و.ا.ر.ه.ا یکییکی فریاد زدند، چشمانشان سنگین شد، و مثل عروسکهای بیجان روی زمین افتادند. حتی شعلههای سیاه دیوار خاموش شدند. هری با ناباوری نگاه کرد. «این… این ورد بیهوشی کلیه… از کجا؟!» دراکو از میان سایهها بیرون آمد، چوبدستیش هنوز میدرخشید. چشمانش پر از خشم و اشک بود. «رز بهم یاد داده بود… گفت یه روزی به درد میخوره.» رون، با نفسنفسزدن، فریاد زد: «دراکو! تو ما رو نجات دادی!» هرماینی، با دست زخمی و خونآلود، به سختی لبخند زد. «پس… راست میگفتی. دلفی واقعاً خرابکار بود.» هری، هنوز شوکه، به دلفی نگاه کرد. او تنها کسی بود که بیهوش نشده بود. چشمانش پر از خشم و نفرت بود، تاجش در نور میدرخشید. «فکر کردی میتونی جلوی منو بگیری، دراکو؟ من دختر ولدمورتم. هیچ وردی نمیتونه منو شکست بده.» دراکو قدمی جلو رفت، قاب عکس رز را محکم در دست گرفت. «شاید نتونم شکستت بدم… ولی میتونم بچهها رو نجات بدم. و این برای من کافیه.» دلفی با خندهای سرد گفت: «پس بازی شروع شد…»
نور جادوها هنوز در تالار میدرخشید. هری، رون، هرماینی و دراکو آمادهی نبرد بودند، اما ناگهان دلفی با لبخند سرد چوبدستیش را بالا برد. زمزمهای تاریک از دهانش بیرون آمد: «Transitus Tenebris!» در یک لحظه، بدنش در هالهای از دود سیاه پیچید و ناپدید شد. تنها صدای خندهی سردش در تالار باقی ماند. هری با خشم فریاد زد: «نه! فرار کرد!» رون، هنوز کنار هرماینی زخمی، با صدایی لرزان گفت: «اون… اون تلپورت کرد. حالا کجاست؟!» هرماینی، با دست خونآلود، نفسنفسزنان گفت: «این ورد… خیلی پیشرفتهست. فقط کسانی که قدرت عظیم دارن میتونن اینطوری ناپدید بشن.» دراکو، با نگاه جدی، قاب عکس رز را محکم در دست گرفت. «این فقط فرار نبود. اون داره ما رو به بازی میگیره. میخواد ما رو خسته کنه، بعد ضربهی آخر رو بزنه.» هری مشتهایش را گره کرد. «پس باید آماده باشیم. این تازه شروعشه.» رون، با چشمانی پر از اشک، دست هرماینی را گرفت. «هر کاری لازم باشه میکنم… فقط بذار دوباره بهش برسیم.» نور تالار خاموش شد، و سکوتی سنگین همهجا را گرفت. گروه میدانستند که دلفی هنوز آنجا نیست، اما سایهی حضورش مثل کابوس روی سرشان سنگینی میکرد.
دستم خورد ببخشید😅
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت پین حمایت؟
خیلی خوشم آمد این باید ویژه شه😃
این خیلی خوب بود دمت گرم❤👍
خواهش میکنم عزیزممممم دارم پارت بعدی رو مینویسم
ممنون
عالیه
خوشحالم که خوشت اومدهههههه