آقا و خانم درزلی در خانه ی خیابان پریوت زندگی می کردند.اقای درزلی مدیر شرکت مته سازی ، مردی دشت هیکل و تنومند بود و خانم درزلی لاغر و قد بلند بود و گردنی ، به اندازه ی دو برابر گردن های عادی داشت که در فضولی، سرکشی و زاغ سیاه همسایه ها را چوب زدن خیلی به کارش می آمد ...آقا و خانم درزلی پسر کوچولو (از لحاظ سن )داشتند که به نظر خودشان بهترین بچه ی دنیا بود . خانواده ی درزلی رازی داشتند .... خانواده ی پاتر ! خانم پاتر ، خواهر خانم درزلی بود ولی خانم درزلی اورا خواهر خود حساب نمی کرد ؛ چون نه خانواده ی پاتر درزلی پسند بودند و نه خانواده ی درزلی پاتر پسند بودند.. خانواده ی درزلی می دانستند که خانواده ی پاتر بچه هایی هم سن دادلی خودشان دارند .... ولی هرگز آنها را ندیده بودند. صبح روز سه شنبه آقای درزلی به محل کارش میرفت جلوی در سازمان مته سازی ( محل کار اقای درزلی)چند نفر با لباس بلند و عجیب درحال پچ پچ بودند و اقای درزلی اتفاقی چند کلمه از حرف هایشان را شنید «آره خانواده ی پاتر....» « آره بچه هاشون .....هلن ....هری » آقای درزلی خشکش زد و چرخید ولی از حرف زدن با ان آدم های عجیب افت جایگاه داشت...به طبقه ی بالا رفت و خواست به خانم درزلی زنگ بزند اما منصرف شد. بعد از ظهر که برگشت جرئت نکرد با خانم درزلی حرف بزند و تا شام عادی رفتار کرد ....موقع شام سرفه های الکی کرد و بعد از خواباندن دادلیِ یکساله به حرف آمد :«پتونیا جان...امم....تازگی ها از خواهرت ...خبر داری؟»
پتونیا درزلی با عصبانیت گفت:« نه !چطور؟» - خب جغد ها.....آدم های عجیب غریب دیدم ...؟ - خب که چی؟ آقای درزلی هنوز جرئت نکرد بگوید که اسم پاتر به گوشش خورده اما سر حرف را باز کرد... - بچه هاشون الان باید هم سن دادلی باشن ! درسته؟ - آره ، گمونم. - اسماشون چی بود؟ - هری و هلن! از اون اسم های معمولی و زشت.. - آره آره موافقم .. آقای درزلی جا خورد و دلش هُری ریخت...
آن طرف تر البوس دامبلدور داشت با گربه ی سر خیابان حرف می زد و دو کودک در بغلش بودند. کودکی که معلوم بود پسر است زخمی آذرخش مانند رو پیشانی اش داشت . - انتظار نداشتم اینجا ببینمت پروفسور مک گانگال . گربه به زنی جدی که موهایش را محکم گوجه ای بسته بود تبدیل شد . - شب بخیر پروفسور دامبلدور! - خبری نیست؟ - چرا پیداشون کردم خیلی بد اخلاقن! مک گانگال ادامه داد:« راست میگن البوس؟راست میگن که همونی که می دو....» دامبلدور حرفش را قطع کرد « را قطع کردلطفا تو دیگه نه مینروا! من یازده سال دارم جون میکنم که دیگران اون رو به اسم واقعی اش صدا کنن...فکر نکنم الان دیگه دلیل قانع کننده ای برای ترسیدن از اسم ولد مورت داشته باشیم..» مک گانگال داد زد« بله برای تو آسونه چون تو تنها کسی هستی که همونی که ..ای بابا ..ولدمورت ازش می ترسه .» دامبلدور گفت « لطف داری مینروا ولی اگه کمی بلند تر داد می زدی این طفلان معصوم بیدار می شدند.» گفت«راست میگی . خب حالا چی کارشون کنیم؟» و به خانه ی خانواده ی درزلی اشاره کرد.مک گانگال گفت :«ولی تو این خونه به این بچه ها ظلم میشه من مطمئنم...مخصوصا هلن پروفسور ...اون یه دختره و من کاملا درک میکنم اگه ندونه و ندیده از خونه فرار کنه.» دامبلدور گفت:« فکر اونجاش رو هم کرده ام! هلن در خانه ی خیابان پریوت ، پیش درزلی ها نمی مونه و اگر همونجوری که تو گفته باشی پیش بره ؛ پس باید با خانواده ی مهربون تری سروکار داشته باشه.» مک گانگال گفت:« اگر منظورتون سیریوس بلکه باید ب...» دامبلدور حرفش را دوباره قطع کرد:« نه اون میره پیش ویزلی ها ؛ سیریوس ممکنه کارهای احمقانه ای ازش سر بزنه و برای انتقام خب...» حرفش را ادامه نداد و پیش رفت و قنداق آبی رنگ را جلوی در خانه ی درزلی ها گذاشت.
ده سال از آن روز می گذشت ....هری پاتری که ده سال پیش در قنداقی به خیابان پریوت آمد ، بزرگ شده(البته نه به اندازه ی پسر خاله اش)و به پسری عینکی ، با موهای مشکی که پشت سرش سیخ شده و چشمانی سبز تبدیل شده. هلن پاتری که ده سال پیش در قنداقی به خانه ای خرابه آمده بود ، بزرگ شده و به دختری با چشمان آبی و موهای نارنجی تیره تبدیل شد غروب بود و در خانه ی خیابان پریوت غوغا...... «این چه کاری بود کردی؟» «این قابلمه ها که هنوز کثیفن پاتر» هری پاتر که هنوز به آشپز خانه نرسیده بود تا ظرف ها را بشوید ، دادلی درزلی که از هری درشت هیکل تر و فربه بود صدایش زد که مگس را که دور سرش می چرخید بکشد...هری تا شب دوید و کار کرد .البته عادت داشت که دستور های خانواده ی درزلی را انجام دهد.اما امشب اصلا انتظار این کار را نداشت .چون امشب تولد هری پاتر بود . تولد دوازده سالگی! (انتظارش را نداشتید؟) از آن طرف هلن پاتر بسیار هیجان داشت . چون از همه چیز خبر داشت . از سرنوشت پدر و مادرش ، از وجود برادری دوقلو در آن سر کشور .هلن می دانست که کسانی که با آنها بزرگ شده بود خانواده ی واقعی اش نیستند ولی مثل خانواده ای پر محبت او را بزرگ کرده اند .خانواده ی ویزلی شامل هشت نفرند :پدر خانواده ، مادر خانواده ، بیل ، پرسی، فرد ، جرج، ران و جینی که هلن را بزرگ کرده بودند .هلن دختری بسیار سرسخت بار آمده بود و ممکن بود به دلیل داشتن شش برادر اینطور باشد .....هیجان دخترک وصف نا پذیر بود و دلیل بیشترآن این بود که بالاخره امسال برادرش را خواهد دید. اما هری از همه جای بی خبر بود ....شب تا ساعت دوازده در خانه خیابان پریوت بیدار ماند تولدش را با کیک خیالی به تنهایی جشن گرفت . اما در همان لحظه و تبدیل عدد ساعت11:59 به 00:00 در باضربه ای شکست و غولی بلند تر از چارچوب در به سختی وارد شد و به سمت دادلی که به دیوار چسبیده و خشکش زده بود گفت :« سلام هری ! از آخرین باری که دیدمت خیلی بزرگ شدی ...امم...خیلی خیلی بزرگ شدی.» دادلی گفت:«« من ...من ..که هری نیستم » هری که تا آن زمان پشت ستون قایم شده بود بیرون آمد و با شجاعت تمام گفت :«من هری ام» هاگرید گفت:« آه! بله که تو هری هستی . وقتشه که دیگه بری هاگوارتز و خواهرت رو هم می بینی☺️ - خواهرم ؟! هاگرید گفت :«چی ؟ نکنه می خوای بگی خاله ات اینها هیچی درباره ی خواهرت ...هاگوارتز ..و مامان وبابات بهت نگفتن » و به پتونیا و ورنون درزلی نگاه کرد. ناامید داد زد :« چی ؟ شما هی چی بهش نگفتین ؟ نگفتین که جادوگر معروفیه درباره ی مامان باباش که شجاعانه جنگیدند» و پیش از این که هری حرفی بزند با صدای بلند تر گفت :« درباره ی هلن هم چیزی نگفتین ؟» آقای دورسلی خواست حرف بزند :«ما وقتی قبول کردیم از ش مراقبت ک...»هری خطاب به هاگرید گفت:«ببخشید ! گفتید چی چی گر ؟» هاگرید گفت: «جادو گر هری جادوگر » هری همانطور با دهان باز به هاگرید نگریست. (پارت بعد ، هلن پاتر ظاهر میشود😄)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
ادامه اش بده
ممنون 🥰
حتما😉
💖💖💖💖
ممنون از نظراتتون 😁
جالب بود ❤❤❤
عالی عالی
عالی بود ، خسته نباشی❤🎀
فرصت