این داستان رو توی note گوش قبلیم پیدا کردم، اصلا یادم نمیاد از کجا کپی کردم. چند تا هم هست این اولیش بود. ولی داستان بامزه ای بود، گفتم بذارم شما هم اگر میدونید نویسنده ش کیه بگین...
بال های جادویی در مهد کودک ما دختری هست که همیشه بال های صورتی دارد. وقتی می دود بال ها کمی تکان می خورد و انگار در حال پرواز است. امروز هم مثل همیشه به این فکر کردم که الان است که فریاد بزند: و بلاخره، به سوی آسمان بعد من از او می پرسم: صبر کن، من هم میخواهم پرواز کنم! بعد او می گوید: پس باید بال بخری.
بعد من به خانه می روم و داد می زنم: مامان، بابا، من بال لازم دارم تا پرواز کنم. حالا به بال فروشی می رویم و من بال طلایی درخشان می خرم و پرواز می کنم. من در آسمان روی ابر ها می خوابم و از ابر های رنگی شیرین می خورم (البته به جز ابر سیاه چون آنها تلخ هستند)
من اول به قصر غول ها می روم. همان که سکه های طلایی دو برابر پدرم دارد، چنگی که خودش آواز می خواند دارد و یک غاز تخم طلا. بعد من از خانم غول زیبا می خواهم به من کیک وانیلی غولی بدهد. وقتی که او کیک را پایین می آورد باران خرده کیک های وانیلی می بارد و یک کیک که از کوه هم بزرگ تر است. فقط برای من. وقتی کیک خوردم از آقا غوله می خواهم به من یک سکه طلا بدهد تا همه ی اسباب بازی های دنیا را با آن بخرم. آن وقت سکه را روی سقف خانه مان پرت می کنم. حتما مادر و پدرم خیلی از دیدن یک سکه طلای غولی خوشحال می شوند، اما امیدوارم روی سقف اتاق من نیفتاده باشد چون من خیلی تزئینات روی سقفم را دوست دارم.
بعد که از آنجا رفتم سری به قصر اسب های بالدار می زنم. آنجا پری هایی که بال های رنگی دارند و همیشه بچه می مانند را می بینم. همه آنهارا میشناسند، فکر نکنم کسی باشد که فکر کند آنها خیالی اند. پری ها در حال رسیدگی به اسب ها هستند. به آنها می گویم: یالا، پرنسس اسب ها کجاست؟ آنها او را صدا می کنند و او مرا به صرف یک چای سلطنتی دعوت می کند. یا شاید هم شیرکاکائوی سلطنتی چون من چای دوست ندارم. بعد از خوردن شیرکاکائوی خنک مان من به او می گویم: من یکی... نه، دوتا... نه، ده تا... نه، پانزده تا هم که کم است، فهمیدم. صد اسب بالدار می خواهم. او هم به من صد اسب زیبا می دهد و من به آنها دستور می دهم بروند پیش همکلاسی ها و دوستان و خانواده ام بجز آملیا، چون او خیلی بدجنس است. یک اسب را هم نگه می دارم تا مرا به قصر های دیگر ببرد و بالم خسته نشود.
من و اسب صورتی جدیدم به قلعه رویا ها می رویم. آنجا رویا های ما را می سازند. من دیدم که یک عالمه عروسک برای نمایش، و یک عالمه وسایل و لباس برای تغییر دادن قیافه بازیگر ها آنجاست. یک سری آدمک های سبز و آبی و زرد در حال ساختن صحنه ها بودند و یک سری دوربین ها را آماده می کردند و یک سری در حال تبدیل کردن صورتشان به صورت آدم ها بودند. دو تای آنها شبیه پدر و مادرم بودند! رفتم و گفتم: این چه رویایی است؟ یک آدم زرد گفت: رویای اینکه پدر و مادرت روز تولد تو به تو یک شهربازی بدهند. من هم گفتم: عالی است! می شود من هم در اجرای این رویا کمک کنم؟ گفتند: بله. انگار که واقعی بود. واقعا بازیگر ها به من یک شهر بازی دادند که البته قرار نبود همیشه برای من باشد. ولی خوشحالم که قرار است به زودی این رویا را ببینم.
کم کم گرسنه ام شد. سوار اسبم شدم و به بزرگترین کارخانه شیرینیجات کل آسمان رفتیم. رئیس آنجا که یک مرد قد کوتاه بود به من خوش آمد گفت. اول من را به استخر های نوشیدنی برد. سه قلپ از استخر شربت آبلیمو، سه قلپ از شربت پرتقال و پنج قلپ از شربت آلبالو (چون خیلی خوشمزه است) خوردم. بعد به کارخانه اسمارتیز ها رفتیم. من دیدم که شکلات ها از لوله ای سر می خورند و به داخل محفظه ای می رسند و تبدیل به توپ می شوند و دوباری سر می خورند و رنگی رنگی می شوند و به یک تشت بزرگ می رسند. من همه ی اسمارتیز های صورتی و بنفش را خوردم! از آنجایی که من و اسبم که تازه علف آبنباتی خورده بود حسابی سیر بودیم از رئیس خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
مقصد بعد، دنیای پریان بود. آدم های بالدار بند انگشتی را دیدیم که به ما سلام کردند و ما را بردند تا ملکه پری را ببینیم. از دروازه ی آنجا که رد شدیم جادو باعث شد ما هم بند انگشتی شویم چون اگر بزرگ می بودیم با یک قدم می شد آنجا را نابود کرد. ملکه پری هم بند انگشتی بود، ولی لباس زرد و خیلی خیلی بزرگش باعث می شد یک انگشتی به نظر برسد. فکر نکنم حتی لباس عروس ها هم انقدر بزرگ و پف کرده باشد! او از قصر پنج انگشتی اش بیرون آمد و به ما یک پری با موهای آبی معرفی کرد تا سرزمین شان را به ما نشان دهد. او به ما دریاچه ی بزرگی نشان داد که در آن قایق های زیادی حرکت می کردند. اما در اندازه واقعی حتی اندازه دست من هم نبود! به ما خانه های دو انگشتی و دهکده را هم نشان داد و به جنگل ها و کوه های پری هم برد. داخل غار های آنجا نقطه های آبی نورانی بودند که از دیوار بیرون می آمدند. آخر سر ما از آنجا بیرون رفتیم و دوباره 30 انگشتی شدیم و راه افتادیم.
اسبم کم کم داشت خسته می شد و دیدم که یکی از خار های جنگل پریان او را زخمی کرده. پس به بزرگترین بیمارستان جهان رفتیم. آنجا خیلی بلند بود. ما وارد شدیم و از بین 54 طبقه دنبال طبقه درمان خراش های اسب ها گشتم و دیدم طبقه 34 است. اما ما که نمی توانستیم پیاده از پله ها بالا برویم. همان وقت یک پرستار مهربان آمد و گفت: می خواهی به کدام طبقه بروی؟ من گفتم: درمان خراش های اسب. و به اسبم اشاره کردم. او هم مرا به سمت تابلوی طبقات برد و دستش را روی قسمتی که نوشته اسب را داشت گذاشت وما آنجا ظاهر شدیم! ما به سمت یک دکتر رفتیم و گفتم: اسبم زخمی شده. می شود لطفا آن را خوب کنید؟ او هم اسبم را برداشت و روی تخت نرمی خواباند و رفت تا دارو بیاورد. آنجا واقعا بزرگ و فوق العاده بود. یک عالمه دکتر و اسب های تکشاخ خوابیده و اسب های بالدار در حال پرواز که حرکاتشان توسط دکتر های تخته به دست ثبت می شد. کمی بعد آن خانم اسبم را پیشم آورد و ما دوباره پرواز کردیم...
همان وقت دیدم در حیاط مدرسه هستم و مادرم می گوید: بیا سوار ماشین بشو. مدرسه تمام شده. من هم به سمت او دویدم و گفتم: مامان، من بال نیاز دارم تا پرواز کنم و...
داستان بامزه ای بود ولی به نظرم خیلی حرفه ای نبود. شاید اصلا یکی کلاس نویسندگی میرفته، استادش گذاشته توی اینترنت و این چیزا. خلاصه چند تای دیگه هم هست اگر خواستین❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)