
سلام سلااااامم من اومدم با پارت دوم این داستان یعنی قهرمان عجیبم کت اسم فیلمی هست که تا چند وقت دیگع میتونید توی شبکهی جم دِراما ببینیدش ولی شخصیت های رمان تپش نیستن فقط اسمش
زهر خندی زد و گفت: تا ببینیم. و به محافظا گفت که ولم کنن و رفتن بیرون همشون. منم افتادم به جون طنابا چند بار قفل باز کرده بودم ابن کاری نداشت کشوی میز ارایش رو باز کردم و طناب رو به لبهی گوشهی کشو سابیدم بالا خرع پاره شد ولی درو چیکار کنم که قفله رفتم سمت پنجره یا خدا شیشع سی سانت زخامت داره این شیشه ها با گلوله هم نمیشکنن هر کاری کنم نمیتونم شیشه هارو بشکنم. یهو فهمیدم یکی یه دستمال الکلی گذاشت جلوی دماغ و دهنم. چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم. بهوش که اومدم تو همون اتاق بودم ولی از پشت دستامو با زنجیر بسته بودن و زنچیر هم به که گوشهی اتاق.
داشتم تلاش میکردم که زنجیرو پاره کنم که یهو یه نگهبان اومد و منو برد پیش رئیسشون رییسشون هی ازم سوال میپرسید منم هی با زبون درازی جواب میدادم یا جوابای الکی ردش میکردم. همین جوری سوال میپرسید تا اینکه فهمید به جایی نمیرسه و منو برگردوندن تو اتاق و دستامو باز کردن اصلا دلم نمیخواست برم سمت وسایل اتاق ولی موهام خیلی شلخته بود. رفتم و پشت میز ارایش نشستم شونرو برداشتم و موهامو شونه زدم اخیش این طوری بهتره. شب شده بود هوا بارون گرفته بود. من رفتم و کنار پنجره نشستم و به بیرون زل زدم متوجه شدم یکی اومده تو اتاق ولی اصلا عکس العملی از خودم نشون ندادم. بعد که متوجه شدم رفته به اطراف نگاه کردم یه ظرف از کیمچی، مغداری سالاد و ازین چیز میزای مزخرف. انگار اینا اصلا تلوزیون نمیبینن نه اینا اصلا برنامه های کی پاپ رو نگاه نمیکنن. نمیدونن من گباه خارم پ اصلا خیار دوست ندارم. اووففففف. بی توجه دوباره سذمو چرخوندم سمت پنجره
دیگه خوابم گرفته بود و همونجا خوابم برد. بیدار شدم دیدم که غذا ها سر جاشه و منم همونجا ام که خوابم برد خیالم راحت شد که کسی نیومده تو اتاق. دوباره جلوی اینه نشستمو داشتم موهامو درست میکردم که یه دختر تقریبا دوسه سال یا بیشتر از من بزرگ تر با موهای لخت و بلند که پایین سرشب دوم اسبی بسته بود اومد تو وگفت که برم تو اشپز خونه منم رفتم تو اشپز خونه هیچ کس جز دوتا خدمت کار که اون دختر گفت کمکم میکنن اونجا نبودن. انگار من خدمت کارشونم. شروع کردم به غذا پختن داشت تموم میشد فقط باید یکم نعنا اضافه میکردم منم همین جوری الکی الکی که مثلا مواد مورد نیازه چیز میز ریختم توی غذا بعدش با یکی از خدمت کارا رفتم تو حیاط و یه قاچ سمی بود که خدمت کاره گفت ازین نچین منم دیدم حواسش نیست سریع ازش چیدم و بین بقیه ی سبزی جاتا قایم کردم و رفتیم داخل و یواشکی ریختم تو غذا بعدش یهو صدای شکستن در رو شنیدیم همه خدمه ی اون امارت رفتن و یه جا قایم شدن نگه بانای اون رییسشونم اومدن منم رفتم یگوشه قایم شدم
سرو صدا زیاد بود اصلا نمی شد انقدر صدارو تحمل کنم زیاد چیزی یادم نیست تنها یادمه که یه اسلحه افتاد نزدیک جایی که من بودم و منم سریع ورش داشتم و یادمه تا برش داشتم یه تفنگ از بالای سرم شلیک شد و گوشم شروع کرد به زنگ زدن
دوبارع برگشتم همونجایی که بودمو تفنگ رو گذاشتم توی کمر بندم و گوشامو گرفتم
و بعد از چند دقیقه هم بیهوش شدم.
یادمه وقتی بهوش اومدم یکی از اون خدمت کارا بالا سرم بود و با نگرانی بهم نگاه میکرد و یلیوان اب دستش بود میخواست ابو بده بهم ولی من نخواستم و دستشو رد کردم اسلحه رو دراوردم و به خشابش نگاه کردم بنظر میرسید فقط دوسه تا گلوله شلیک شده اخه خشاب کاملا پر بود. اون خدمت کار تا اسلحه رو دید رنگش عین
گچ سفید شد. منم بهش اتمینان خاطر دادم که نگران نباشه
دیگه خیلی کلافه شدم پریدم بیرون از مخفی گاهم و اسلحه رو خلاس کردم و رفتم جلو چند تارو زدم زدم زدم و رفتمجلو تا فهیمدم لوکا اومده دنبالم
متوجه شدم که اسلحم دوسه تا دونه تیر بیشتر نداره. ک یهو او رییسشون منو گرفت و اسلحه رو گذاشت رو سرم و به لوکا گفت: از اینجا برو ورگنه یه تیر حرومش میکنم. نیمن لحظع منم اسلحمرو گذاشتم رو سرش و گفتم: اگه تو یتیر میخوای حرومم کنی منم یتیر حروم تو میکنم. یهو به خودم اومدم که لوکا یتیر زد به اون رییس شیطان سفت. منم سریع اسلحم رو انداختم و پریدم بقل لوکا انگار دنیارو به من دادن خیلی تو بقلش ارامش داشتم همین جوری اشک میریختم و اونم بهم اتمینان میداد که دیگه تموم شده و دیگه نمیزاره اتفاقی برام بیفته
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (4)