خب این داستانم بلاخره تموم شد
از زبان شیرویی : مطمئنم اگه به هانا میگفتم تو چشم اون ی هیولا میشدم اما اگه نمیگفتم باید در شو تحمل میکردم ولی در آخر هانا میفهمه و همین طور اون بچه ها و از من متنفر میشدن با خودم گفتم : فعلا بیا نجاتشون بدیم! آره من با پدرم فرق دارم همه رو نجات میدم.
اما فقط روحیه بود مه به خودم میدادم میدونستم دیگه هانا کنار من نمیخنده، روم رو بر گردوندم و از پرسیدم اونا کجان؟ اون بچه ها کجان؟ زن جوابی نداد. جلو رفتم و یقه زنو گرفتم گفتم بهم میگی یا ن؟ مرگتو میخای؟ خوب میدونم از پدرم بدت میاد منم همین طور پس کمکم کن جهان رو از شرش خلاص کنم
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
منم که تازه اومدم دوباره ولی زود تموم شد و خیلی خفن طور بود و عالی🤍💛🧡
با یدونه جدید بیا😉
تنکس 💖
ی دونه جدید نوشتم 1 هفته هست درحال برسی هست =-=
منتشر ک شد حتما نظر بدید ❤️
عاشقتونم خیلی خوبید!
حتما با ی داستان جدید میام ❤️
عالی بود^^
منتظر داستان بعدیتم^^
وایی قسمت قبل هم ندیدع بودم عالی بود ممنون ببخشید که قسمت قبل رو ندیده بودم عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی