
خب این داستانم بلاخره تموم شد
از زبان شیرویی : مطمئنم اگه به هانا میگفتم تو چشم اون ی هیولا میشدم اما اگه نمیگفتم باید در شو تحمل میکردم ولی در آخر هانا میفهمه و همین طور اون بچه ها و از من متنفر میشدن با خودم گفتم : فعلا بیا نجاتشون بدیم! آره من با پدرم فرق دارم همه رو نجات میدم. اما فقط روحیه بود مه به خودم میدادم میدونستم دیگه هانا کنار من نمیخنده، روم رو بر گردوندم و از پرسیدم اونا کجان؟ اون بچه ها کجان؟ زن جوابی نداد. جلو رفتم و یقه زنو گرفتم گفتم بهم میگی یا ن؟ مرگتو میخای؟ خوب میدونم از پدرم بدت میاد منم همین طور پس کمکم کن جهان رو از شرش خلاص کنم
از زبان شیرویی : قیافه زن طوری نبود ک انگار قبول کرده اما منو به اتاقی برد درو باز کردم هانا و همه بچه ها با دست های بسته اونجا بودم رفتم و دستاشون رو یکی یکی باز کردم و بعد بدون اینکه چیزی بگم هانا رو بغل کردم و اون خندید و گفت میدونستم میای! خب حالا زود باش بریم نمیخام مامورا از راه برسن سرمو به معنای باشه تکون دادم و به سمت راه رو رفتیم
از زبون شیرویی : موقعی به ماشین رسیدیم و هانا و بچه ها سوار شدن درو قفل کردم چون قرار نبود باهاشون برم من باید اینجا میموندم و پدرمو میکشتم تنها راه آرامش بود ماشین حرکت کرد و هانا داشت به شیشه میکوبید و میگفت بر گرد سوار شو اونا دور شدن و حالا نوبت من بود که جبران کنم
از زبان شیرویی : وارد ساختمون شدیم زن گفت اتاق رئیس اون آخره اگه موفق نشدی منو لو نده رو به زن کردم گفتم مطمئنم موفق میشم تو فقط با افراد بقیه سازمانی هارو دستگیر کن اگه نشد فرار کنید و پلیس خبر کنید زن قبول کرد و وارد اتاق پدرم شدم عین همون دوران بچگیم بود حتی ی زره تغییر نکرده بود پدرم داشت بیرون رو نگاه میکرد چاقو یی رو مه روی زمین بود برداشتم و به سمتش حمله کردم دستمو گرفت و باند خندید برگشت و بهم گفت : دخترم میخاد منو بکشه؟ هه واقعا؟ توهم مث مادرتی درست نمیشی تو هم باید مثل اون بمیری دستمو پیچوند و چاقو از دستم افتاد و انداختم ی گوشه بلند شدم سر دردم باز شروع شده بود اما سعی کردم معلوم نشه درگیری چند دقیقه طول کشید داغون بودم و داغون تر هم شده بودم و صدای آژیر پلیس اومد خندیدم و گفتم بازی تمومه بیرون رفتم و درو بستم تا پلیس میومد پدرم باید اونجا میموند به در لگد میزد اما گرفته بودمش در خرد شد و اون بیرون اومد با ی اصلحه
از زبان شیرویی : درست همون زمانی که اصلحه رو سمتم گذاشته بود پلیسا اومدن و نجاتم دادن تموم شد دیگه هرچی بود تموم شده بود(1 سال بعد ) اینا همش گذشته بود الان هانا قبول کرده بود که من دختر اون مردم و براش مهم نبود. الان دیگه بچه ها شاد بازی میکردن، الان هرچی دیگه تموم شده بود و زندگی شاد شروع شده بود . (پایان )
امید وارم خوشتون اومده باشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
منم که تازه اومدم دوباره ولی زود تموم شد و خیلی خفن طور بود و عالی🤍💛🧡
با یدونه جدید بیا😉
تنکس 💖
ی دونه جدید نوشتم 1 هفته هست درحال برسی هست =-=
منتشر ک شد حتما نظر بدید ❤️
عاشقتونم خیلی خوبید!
حتما با ی داستان جدید میام ❤️
عالی بود^^
منتظر داستان بعدیتم^^
وایی قسمت قبل هم ندیدع بودم عالی بود ممنون ببخشید که قسمت قبل رو ندیده بودم عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی