قسمت سوم...
نگهبان خواست مداخله کند و او را به عقب براند؛ اما زود خم شد و جاخالی داد. ت.ف.ن.گ را حین جاخالی دادن گرفت و بند آن را از دور کمر سرباز خارج کرد و کاملا ت.ف.ن.گ را در دست خود گرفت. به سمت پسر دیگر دوید و ض.ر.ب.ه محکمی به صورتش درحالی که تلاش می کرد از خود دفاع کند زد و او را بر روی زمین انداخت و عصبی توی صورتش غرید. _اگه جرعت داری دوباره چنین توهین کن تا از دست دادن عضوی از ب.د.ن.ت حس کنی لعنتی. دلش می خواست همان لحضه درس عبرتی به او دهد. فوری با حس برخورد جسمی سنگین بر پشتش بر روی زمین افتاد. نگهبان او را به زمین انداخته و دستانش را پشت سرش قفل کرده بود.
نگهبان معترض نالید. _خیلی سریعی!. تکون بخوری مزه شوکر برقی رو بهت یادآوری می کنم، ناسلامتی همین هفته پیش بود که از انفرادی خارج شدی. نمی تونی یکم خودتو کنترل کنی دهن بقیه رو آسفالت نکنی؟. حالا دوباره باید گزارشت رو به رئیس بدم. عصبی نفسی از روی حرص بیرون داد و تسلیم نگهبان شد. نگهبان درحالی که بلند می شد به آرامی او را بلند کرد و هل داد. و گفت: _راه بیافت. عصبی به او غرید. _آروم تر، مگه نمی بینی می خوام برم. قبل از رفتن کتاب را برداشت و پس از ثبت در سیستم کتابخانه از آنجا خارج شد. نگهبان او را به سلولش برگرداند و در را دوباره در پشت سرش قفل کرد. صدای محکم و بلند برخورد فلز در، در گوشش پیچیده شد. کلافه نفسی کشید و بر روی تخت روی به پشت دراز کشید و در زیر نور ضعیف لامپ کتاب را باز کرد و مشغول خواندنش شد. در سکوت برگه ها را ورق می زد و اشعار را با چشمانش می خواند و احساسات عمیق نویسنده را از لای کلمات آن بیرون می کشید.
نگهبان خواست مداخله کند و او را به عقب براند؛ اما زود خم شد و جاخالی داد. ت.ف.ن.گ را حین جاخالی دادن گرفت و بند آن را از دور کمر سرباز خارج کرد و کاملا ت.ف.ن.گ را در دست خود گرفت. به سمت پسر دیگر دوید و ض.ر.ب.ه محکمی به صورتش درحالی که تلاش می کرد از خود دفاع کند زد و او را بر روی زمین انداخت و عصبی توی صورتش غرید. _اگه جرعت داری دوباره چنین توهین کن تا از دست دادن عضوی از ب.د.ن.ت حس کنی لعنتی. دلش می خواست همان لحضه درس عبرتی به او دهد. فوری با حس برخورد جسمی سنگین بر پشتش بر روی زمین افتاد. نگهبان او را به زمین انداخته و دستانش را پشت سرش قفل کرده بود.
طولی نکشید که دوباره صدای فلز سخت در به گوشش خورد. نگهبان داشت در را باز می کرد. کتاب را بست و کنار خود قرار داد. گمانش بر آمدن ایوایلو بود. حتما نگهبان د.ع.و.ا.ی او را گزارش داده بود. به محض بازشدن در همراه با نور ساطع شده به درون اتاق قامت بلندی بر روی او سایه افکند. بله خود او بود، همان گونه که گمان می کرد. با داخل شدن او، در پشت سرش دوباره بسته شد. مرد جوان درحالی که دستانش را پشت خود قفل کرده بود با چشمان همیشه خونسردش به او در سکوت حاکم شده بینشان چشم دوخته بود. بعد از کمی به سمت تخت حرکت کرد و با قامت بلندش بر روی او سایه افکند. فاصله میانشان تنها یک قدم بود. به آرامی کمی بر روی تخت جا به جا شد و عقب تر رفت. قلبش در آن سکوت سهمگین و زیر نگاه های او محکم به سینه اش می کوبید؛ اما سعی می کرد آن را در چهره اش نمایان نکند. مرد جوان به آرامی دستانش را کنار بدنش آزاد کرد و نگاهش کمی نرم شد، سپس لبه تخت نشست و دستانش را دو طرفش قرار داد. به لحن خونسردی سکوت را شکاند. _نمی خوای عوض بشی نه؟ دوباره که د.ع.و.ا کردی، هفته پیش بعد از سپری کردن انفرادی چون دماغ یکی از نگهبانان رو شکونده بودی بیرون اومدی؛ اما دوباره چیزی نگذشته یک د.ع.و.ا.ی دیگه راه می اندازی، چرا خودت رو اینجور فرسوده می کنی؟. با دلخوری از یادآوری های او نگاهش را گرفت و جواب داد. _من شروع نکردم، مقصر اون دوتا بودند.
مرد جوان با طعنه گفت: _اوه حتما اون نگهبان که دماغش روهم شکوندی خودش مقصر بوده! نه؟. پوفی کشید و درحالی که چشمانش را می چرخاند گفت: _اونجا که نه فقط چون زیاد خیره شده بود اون م.ش.ت رو نثارش کردم؛ اما این بار فرق داشت. اونا خودشون شروع کردند با توهین به من، اگر باورت نمیشه از اون نگهبان دم در بپرس. حین گفتن با دست به سمت در اشاره کرد. مرد جوان کلافه از توضیحات او، لب هایش روی یکدیگر فشار داد و کمی پیشانی اش را خاراند. خسته از ورود به بحث کردن بی فایده پرچم سفید نشان داد. _باشه ایوانکا، حرفت رو این بار باور می کنم؛ اما خواهش می کنم دیگه از آشوب بپا کردن دست بردار و کاری نکن دوباره مجبور بشم تورو به اونجا برگردونم و حالا فقط خودت رو برای فرداشب آماده کن، چون نمی خوام که اشتباهی پیش بیاد. با اکراه سرش را به نشانه تائید و اطاعت از او تکان داد. ایوایلو لبخند کوتاه و کمرنگی به او زد و درحالی که نگاهش به چهره او و چشمانی که از نگاه به او اجتناب می کردند دوخت، با دست طره ای از موهای قهوه ای رنگ او را به پشت گوشش راند. از این حرکتِ مرد جوان، کمی خجالت زده گونه هایش گل انداخت و به او چشم دوخت؛ اما زود دست او را پس زد و پشتش را به او چرخاند. مرد جوان کلافه دستش را لای موهای قهوه ای رنگ خود برد و پس از آن دستی به صورتش کشید، با لحنی آرام پرسید. _قهر کردی الان؟. سپس با چشمان نافذ قهوه ای اش در انتظار جواب به او در همان حال که پشت به او بود چشم دوخت. دختر جوابی به او نداد. مرد جوان کمی به سمت او خم شد تا چیزی بگوید اما زود منصرف شد و عقب کشید. قبل از رفت کمی درنگ کرد اما هنگامی که لجاجت او را همچنان پابرجا دید بلند شد و به سمت در رفت. با دستی مشت شده دوبار به در فلزی ضربه زد تا نگهبان آن را باز کند. هنگامی که در باز شد و نور به داخل نفوذ کرد، دوباره قامت او سایه به داخل اتاق انداخت. قبل از خروج مکث کرد تا آخرین حرفش را بزند. _شاید فکر کنی من علیه تو ام اما این گونه نیست، من فقط به عنوان یک دوست همیشه به فکر توام، من چیزی رو می خوام که فقط به صلاحته، و اینو هیچوقت یادت نره که من همیشه باورت دارم. او که تمام این حرف ها را شنیده بود فقط کمی سرش را به راست متمایل کرد، نه آنقدر که چهره اش نمایان بشود؛ بلکه به اندازه ای که فقط به او بفهماند حرف هایش را شنیده است. از واکنش او نفسی سنگین بیرون داد و اتاق را ترک کرد و دوباره درون اتاق تنها شد؛ اما عطر خوش و م.س.ت کننده گران قیمت مرد جوان در زیر دماغش به رقص درآمد. نفسی عمیق بیرون داد و روی تخت دراز کشید. زانوهای خود را به بغل گرفت و چشمانش را بست تا کمی به خواب برود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هنوزم پست منتشر میکنی؟
عالی بود
خیلی قشنگه
خسته نباشی
فدات سلامت باشی
مرسیی