قسمت بیستم فصل دوم...
با صدای دوباره مجری حواسش از او پرت شد و صورتش به سمت او چرخاند. مجری برگه مچاله شده دیگری برداشت و آن را باز کرد. _خب بریم سراغ سوال دوم، من و دوست پ.س.ر.م ع.ا.ش.ق همدیگه ایم ولی خانواده هامون اختلاف نظر دارند؛ چون هردو از خانواده های متفاوتی هستیم، به نظر شما چگونه می توانیم راضیشون کنیم؟. از سخت بودن سوال خنده کوتاهی کرد و پس از آنکه لب هایش با حالت خطی بر روی یکدیگر فشار داد، جواب داد. _خب به نظرم هرچقدر که ع.ش.ق.تو.ن قویه همونقدر براش تلاش کنید و واقعا اگر واقعیه می توانید در نهایت راهی برای راضی کردن والدین پیدا کنید، اما از هرگونه کارهای هیجانی لطفا دست بردارید و شجاعانه بایستید، چون فرار گزینه مناسبی نیست. پس از جوابش دوباره صدای تشویق حضار بالا رفت. _واقعا جواب خوبی بود!، ممنونم خانم موریس. مجری دوباره برگه ای برداشت و پس از باز کردن آن و خواندن سوال گفت: _ حقیقتش سوال بعدی یکم چالشی تره و مطمئنم از پس جواب دادنش بر میاید.
پس از مکثی با دیدن آمادگی او سوال را بیان کرد. _سلام من لیندی ام، یکی از طرفدارهاتون از نیویورک و از وقتی که رمانتون خوندم نتوانستم در برابر قلم و داستان قوی شما مقاومت کنم و براتون آرزوی موفقیت دارم، البته من مشکلم اینه که ن.ا.م.ز.دم و من چون راهمون دوره احساس می کنم ر.ا.ب.ط.ه امون مقداری سرد شده و باهم بحث های بی مورد زیادی داریم، می خواستم از شما مشاوره بگیرم که چگونه می توانم به نظرتون مشکلمون حل کنیم؟. با این سوال ناخودآگاه کمی به افکارش فرو رفت و خاطرات د.ع.و.ا.های پشت تلفنش با بروس برایش زنده شدند. قبل از آنکه بیشتر فرو برود سرش تکان داد و خود را از چنگ افکارش نجات داد و با کمی دستپاچگی برای آماده کردن پاسخ مناسب گفت: _به نظرم قبل از سردی بیشتر حتما همدیگر رو ببینید و اون اختلاف رو حل کنید چون زندگی ارزش این دلخوری هارو نداره و واقعا عمر آدم ها می تونه کوتاه تر از اونی باشه که فکر می کنیم؛ پس قدر یکدیگر رو بدانید و هر مشکل یا اختلاف نظری دارید در میان بگذارید و حلش کنید.
تمام این حرف ها را با اعماق قلبش روی به دوربین گفت و با تکان دادن پلک هایش سعی در متوقف کردن اشک های نریخته داشت. حضار با دیدن احساساتی شدن او آهی ملتمسانه از روی همدردی سر دادند. مجری با سوالی دیگر مانند چکشی که بر روی دریاچه ای یخ زده فرود می آید احساسات در جریان او را شکست. _خب اگر آماده باشید میریم سراغ سوال بعدی. با پاک کردن بازمانده های اشک هایش در زیر چشمانش سری به نشانه قبول تکان داد. _خیلی خوب سوال بعدی که پرسیده شده اینه، چرا از بروس جدا شدید؟ آیا شما عامل م.ر.گ او هستید؟. از این حرف رنگ از رخسارش پرید و ضربان قلبش اوج گرفت، سپس گاهی با ترس و شوک به مجری انداخت. مجری خود نیز پس از خواندن سوال با چهره ای گیج و شوکه به سوال نگاه کرد. زمزمه های شوکه و متعجب حضار بلند شد.
مجری با گیجی برگه دیگری را بیرون آورد و آن را زیر لب با خود زمزمه کرد. _آیا شهرت ارزش فدا کردن بروس را داشت؟. سپس پس از برداشتن برگه ای دیگر، آن را باز کرد و خواند. _برای رسیدن به شهرت باید چنین رقت انگیز بود که دست به چنین کاری زد. شوک و حیرت مجری بیشتر شد و اینبار یک مشت از کاغذ ها را برداشت تا سوالات را بخواند؛ اما ویدیویی از مانیتور های پس زمینه پخش شد که با صدایی فیلتر شده شروع به صحبت کرد. گویا که آنان هک شده باشند. 《شهرت چه مزه ای داره؟》. 《وقتی خ.و.ن یکی روی دستانته چجور می توانی به راحتی و گونه ای که چیزی نشده به زندگیت ادامه بدی؟》. 《تو یک ق.ا.ت.ل.ی، تو عامل بدبختی اطرافیانتی》.
اکنون تنها صدایی که در استودیو به گوش می رسید صدای ویدئوی پخش شده از مانیتور ها بود. همه در آنجا در شوک و بهتی فرو رفته بودند که گویا زمان در آنجا از حرکت ایستاده بود. از رسوایی ویدئو و محتوای آن چنان زبانش بند آمده بود، گویا که لال مادرزاد بود. نفسش در سینه حبس شده بود و با ناباوری مانند بقیه به ویدئو نگاه می کرد. دمای مکان از شدت شوکی که به او وارد شده بود چنان یخ زده بود که احساس می کرد در دریاچه ای از یخ فرو رفته است. مجری فوری به فیلمبردار و عوامل پشت صحنه علامت داد تا فیلم برداری متوقف کنند. این تنها یک رسوایی بزرگ برای او نبود، بلکه خطری بود که آبروی او را تهدید کرده بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پستت عالی بود و لایک شد.✨💞
میشه از پست اخرم حمایت شه؟ خیلی زحمت کشیدم😭
پین میکنی فرشته؟💘🤭
فرصت
پارت جدیددد
عالی بود ♥♥
رمان هات🛐🛐🛐
خودت ❤❤❤