قسمت بیست و یکم فصل دوم...
با قطع برنامه پخش زنده فوری ناخودآگاه خود را برای این رسوایی بزرگ و همهمه حاضران به پشت صحنه رساند و با نشستن روی صندلی ای خالی، صورتش را با دستانش پوشاند و شروع به گریه کرد. هق هق ضعیف و معصومانه اش دل هرکسی را از چیزی که تجربه کرده بود، به درد می آورد. همان گونه که نشسته بود با حس گرمایی بر روی شانه اش صورتش را از میان دستانش بالا آورد. خانم والتر با چهره دلسوزانه اش بالای سرش ایستاده بود و بسته ای دستمال کاغذی به او تعارف می کرد. دو برگ از دستمال کاغذی را برداشت و به آرامی اشک هایی که آرایشش را خراب کرده بودند، پاک می کرد. سپس دو برگ دیگر برداشت و درحالی که کمی فین فین می کرد دماغش پاک کرد. با صدایی که به سختی از شدت بغض درون گلویش بالا می آمد از او تشکر کرد. _ممنونم خانم والتر.
زن فقط لبخندی کوتاه زد و کنار او نشست و برای تسلی خاطر دادن به او به آرامی کمرش را کمی نوازش کرد. در این میان مجری برنامه به همراه کارگردان برنامه با دیگر کارکنان پشت صحنه درحال بحث بر سر این اتفاق بودند. _این چه وضعشه که چنین اتفاقی باید برای توی پخش زنده بیافته، چجور حواستون به این نبوده، چجور چک نکردید که کی نزدیک شده. یکی از کارکنان با گیجی و من من کنان درحالی که با انگشتان دستش ور می رفت حرفی زد که توجه آن دو را جلب کرد. _قربان درواقع تنها بلکی از اینجا رد شد وقتی به پشت صحنه برگشت و خب یهویی افتاد و بعد رفت، اما چیز خاصی نشد. کارگردان و مجری فوری گویا چیزی فهمیده بودند سرشان به سمت یکدیگر چرخاندند و همزمان دستوری یکسان دادند. _لباس پوش بلکی الان کجاست؟. _فکر کنم توی اتاق گریم.
در همین حین خانم والتر برای اینکه حال کانا را بهتر کند او را به اتاق گریم برد و بعد از تعارف یک لیموناد کولا او را تنها گذاشت تا کمی روحیه خود را بازیابد. تنها درحالی که پشت میز گریم نشسته بود و به خود در آینه نگاه می کرد آرایشش را به آرامی پاک می کرد. می خواست از این فاجعه ای که بر روی صورتش باقی مانده بود خلاص شود. اما مدام آن فرد در میان جمعیت به یادش می آمد. نمی توانست از شناخت او راحت بنشیند درحالی که آبروی او خدشه دار شده بود؛ پس بی صبر بلند شد و اتاق را ترک کرد. درحالی که به سمتی که کارگردان بود می رفت تا به آنان مضنون را گزارش دهد با آنان رو در روی شد. بی درندرنگ جمله ای که درون دهانش می چرخید ادا کرد. _عامل این اتفاق توی جمعیت حضاره، می دونم که کار خودشه. مجری و کارگردان با گیجی اخم کردند. مجری با سوءظن پرسید. _مطمئنید خانم موریس؟. _بله میدونم که کار خودشه.
بی درنگ همراه آنان به سمت صحنه رفت و در میان جمعیت مرد را بیرون کشیدند و به پشت صحنه بردند و کلاه هودی اش را بیرون کشیدند؛ اما تنها با یک پسر نوجوان برخوردند که هیکل درشت او باعث شده بود به اشتباه مضنون شود. کارگردان با تعجب پرسید. _این خودشه خانم موریس؟. با گیجی به پسر نوجوان زل زده بود و باورش نمی شد حدسیات اش خطا از آب در آمده باشد. با گیجی سرش به نشانه نه تکان داد و بعد از پائین انداختن سرش راهش به اتاق گریم از سر گرفت و با شدت در را پس از ورودش بست و به آن تکیه داد. دستانش لای موهایش برد و درحالی که زیر لب ناسزایی می گفت بر روی زمین چنبره زد. _ل.ع.ن.ت بهش، ل.ع.ن.ت!. در همان حال صدای خش خشی از پشت رگال لباس ها در گوشه اتاق شنید. سرش را به آرامی بالا آورد و به سمت صدا چشم دوخت. چیزی تماما مشخص نبود؛ اما واضح بود چیزی در پشت آن حرکت می کرد. به آرامی بلند شد و با قدم های شمرده درحالی که به آن سمت چشم دوخته بود، جلو می رفت. صدای خش خش مانند همچنان می آمد. ناگهانی موشی از پشت رگال به بیرون خزید و به سمت او هجوم آورد. از ترس جیغ زد و عقب عقب رفت اما خیلی زود پشتش به چیزی سخت برخورد کرد. موش مسیرش را منحرف کرد و به پشت کمد لباسی قدیمی رفت.
اما او همچنان قلبش تند می زد و قفسه سینه اش به شدت بالا و پائین می رفت. به آرامی دستش به سمت جسمی که به آن چسبیده بود برد و شروع به لمس آن کرد. جسم تقریبا سخت اما به نوعی نرم بود. با ترس همچنان که به لمس کردن ادامه می داد، دستان درشت و نرمی احساس کرد. نفسی عمیق کشید و شجاعتش را جمع کرد تا سرش را برگرداند و با آن رو به روی شود. به آرامی با شمارش معکوس از ۳ سرش برگرداند و با عروسک پوش بلکی رو به روی شد. به آرامی چند قدمی عقب رفت تا فاصله ای میان خود و او برقرار کند. نامحسوس آب دهانش قورت داد و با چشمانی که ترس در آن موج می زد، منتظر به او چشم دوخت. عروسک پوش تنها یک قدم به جلو آمد و سپس ایستاد. نباید از یک لباس عروسکی می ترسید؛ اما ترس او به فرد ناشناس در پشت آن عروسک بود. عروسک پوش به آرامی دستانش بالا آورد و سر عروسک را برداشت. حالا چهره عروسک پوش کاملا برای او قابل مشاهده بود. با شناخت او چشمانش از شوک گرد شد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)