عشقای دل ممنوت که تا اینجای داستان با من همراه بودید ✨️🤍
خلاصهٔ جامع پارتهای قبل داستان از جایی شروع شد که دختری با احساسات واقعی وارد زندگیام شد، و من میان او و رفیقی که سالها کنارم بود، گیر افتادم. پارت اول تا سوم پر از اعترافات، حسادتها، شک و اضطراب بود؛ رفیقم، کسی که همیشه پشت خندهها و شوخیهایم بود، به تدریج سرد شد، نگاهها و سکوتش پر از سؤال شد، و دختر، با هر روز نزدیکتر شدن، حسادت و ترسش بیشتر میشد. پارت چهارم نشان داد که فاصلهها و تنشها بیشتر شدهاند، مکالمهها و نگاهها معنی پیدا کردند، و پیام مرموز شب آخر همه چیز را وارد مرحلهای جدید کرد؛ پارت پنجم هم ماجرا را به سطحی تازه برد: گفتوگوهای یواشکی من با رفیقم، اعتماد دختر شکسته شد، اما او اجازه داد کمی وقت بگذرانم، لذت کوتاه و موقتی از آرامش آمد، ولی همان طوفان احساسی که همیشه انتظارش را داشتم، در نهایت رسید و جملهٔ «یا من… یا دوستت. تمام» همه چیز را روی میز گذاشت. و حالا… وقتی همه احساسات، شکها و دردها روی هم انباشته شده، لحظهٔ انتخاب، سخت و غیرقابل اجتناب، فرا رسیده است.
بعد از شنیدن جملهٔ «یا من… یا دوستت»، قلبم پر از آشوب شد. نمیتوانستم جواب نهایی بدهم، چون هر دو برایم مهم بودند و هر انتخابی، زخمی عمیق بر دل دیگری میزد. به دختره گفتم: «نمیتونم همین الان جواب بدم… بهم مهلت بده، زمان بده تا فکر کنم.» نگاهش پر از شک و عصبانیت بود، ولی کمی هم فهمید و قبول کرد. هر روز که میگذشت، فکرها و سوالاتم بیشتر میشد، و من در دل خودم با ترس و اضطراب جنگ میکردم؛ میدانستم هر اشتباه یا عجله، ممکن است همه چیز را خراب کند.
شبها که تنها میشدم، تمام صحنهها جلوی چشمم رژه میرفتند: نگاه دختره، سکوت رفیقم، خندهها و شوخیهایشان، همه با هم ترکیبی از عشق، حسادت و درد میساختند. دلشوره و اضطراب هر لحظه سنگینتر میشد؛ میترسیدم یک حرکت اشتباه اعتماد دختر را کاملاً نابود کند، یا رفیقم را برای همیشه دور کند. اما هیچکس نمیفهمید درون من چه میگذرد؛ نه حتی خودم…
کمکم لحظههایی پیش میآمد که دختره با لحنی تند میپرسید: «پس بالاخره تصمیم گرفتی؟ چرا هنوز جواب نمیدی؟» و من که تحت فشار بودم، با عصبانیت و سردرگمی جواب میدادم: «داری اشتباه میکنی! نباید اینطور فکر کنی!» این لحظهها کوچک بودند، اما مثل جرقهای بودند که شروع آتش دعوا را رقم میزدند. هر کلمه، هر نگاه، هر مکثی میتوانست همهٔ آرامش موقتی را نابود کند، و همانجا بود که فهمیدم این مهلت و فکر کردن، میتواند به دعوایی هیجانی و غیرقابل پیشبینی ختم شود.
روزها گذشت و هر لحظه فشار بیشتر میشد. دختره کمتر صبر میکرد و نگاهش هر بار تیزتر بود. من سعی میکردم آرامش داشته باشم، ولی هر پیام، هر تماس، هر حرکت کوچک میتوانست شعلهٔ خشم و حسادت را شعلهور کند. رفیقم هم متوجه شده بود که چیزی در جریان است، ولی چیزی نمیگفت، و این سکوت خودش مثل پتکی بود که آرام آرام روی قلبم مینشست و وزنش را بیشتر میکرد.
یک روز، وقتی کنار دختره نشسته بودم، یک کلمه، یک نگاه، یک مکث اشتباه کافی بود. او با عصبانیت گفت: «چرا با رفیقت اینقدر حرف زدی؟ میدونستی که دلم میشکنه!» و من، تحت فشار و سردرگمی، جواب دادم: «این همه فکر کردم، تلاش کردم که همه چیز درست باشه، ولی تو هم نمیفهمی…» لحظهای شد که هر دو نفسهایمان تند شد، و فضایی سنگین و آتشین بینمان شکل گرفت. لحظهای که نشان داد اعتراض و دعوا نمیتواند دیگر به تأخیر بیفتد.
کلمات تیز و پر از احساسات سرکوبشده یکدیگر را بریدند: «تو همیشه فکر میکنی فقط خودت حق داری!» «تو هم هیچ وقت نفهمیدی من چی کشیدم!» صدایمان بلند شد، قلبهایمان تند میزد، و حتی نگاه رفیقم که شاهد سکوت بود، فقط پر از نگرانی و ترس شد. اما در همان لحظهٔ خشم و عصبانیت، حسی عمیق و واقعی درونم روشن شد: که چقدر عاشق او هستم، چقدر هر خشم و دعوا نتوانسته عشق را از قلبم بیرون کند. هر حرف تند و هر نگاه خشمگینش، باز هم باعث میشد که بخواهم او را در آغوش بگیرم، نه اینکه ازش دور شوم. و همین عشق عمیق بود که دعوا را هم پرهیجانتر، تیزتر و غیرقابل پیشبینی کرد…
لحظهای بعد، تنش به اوج رسید. دختره با صدای لرزان اما محکم گفت: «نمیتونم ببینم که بین من و دوستت گیر کردی! تو همیشه انتخابتو دیر میکنی و من دارم میمیرم!» و من، با تمام عشق و عصبانیتم، فریاد زدم: «فهمیدم، دارم تلاش میکنم… ولی نمیتونم یکدفعه همه چیزو جواب بدم! نمیخوام هیچکدومو از دست بدم!» این گفتوگو، مثل موجی سهمگین، همه چیز را در فضا به لرزه درآورد. قلبم تند میزد، دستهایم بیاختیار تکان میخوردند، و نگاههای تیز و پرهیجان دختر، مثل آتش، تمام وجودم را میسوزاند.
لحظهای بعد، همه چیز از کنترل خارج شد. هوا پر از خشم، اضطراب و عشق شد؛ دختره با صدای بلند و لرزان گفت: «تو همیشه دیر تصمیم میگیری و به من ابراز علاقه نمیکنی من چی زجری می کشم !» من هم با تمام عصبانیت و عشقم جواب دادم: «دارم تلاش میکنم… نمیتونم یکدفعه همه چیزو جواب بدم!» هر کلمه، هر نگاه، هر مکث، مثل موجی سهمگین، همه چیز را میلرزاند. دستهایم تکان میخورد، نفسهایم تند بود، و قلبم بین عشق و خشم میکوبید. و در نهایت، دختره با صدای لرزان اما قاطع گفت: «شروین… من دوستت دارم، ولی من یا آیدین!» من نفس عمیقی کشیدم، نگاهش کردم، و با صدایی که هم پر از اضطراب بود هم عشق، گفتم: آیدین…
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اول و ناظر بودم!
عاليهههههه
ميشه به رمان منم سر بزنيد؟؟
عالی✨❄
فدات عزیزم
عالی بود خسته نباشی
قربونت برم
💝💝💝💝💝💝
عالی بود به رمانم سر میزنید ؟🥲🦥🎀
حتما
فک کنم شروین تو مغزش اینجوریه : میون دو تا دلبر کدومو برم :)))))
اخخخخخ گفتی
میون دوتا دلبر 😭😂😂 پارت اخرش احتمالا شب بیاد
🙏 خسته نباشیییییی . 🌷
فدات
نههههههه چرا اینجوری شدددد واایییی چرا اونو انتخاب کردی؟پس دختره چی شد🥺🥺💔💔
پارت بعد 🥲✨
اوووف نمیخوام چیشد🥺🥺
هی پسر نگرانتم...
نه چیزی نیست عزیزم ✨