عزیزای من ممنون که حمایت کردید عشق منید ✨️🤍
خلاصهٔ پارت های قبل تو پارت قبل، همهچیز بین ما سه نفر به مرحلهای رسید که دیگه حتی سکوتهامون هم حرف داشت. دختره رفتاراش عجیب شده بود، رفیقم نگاههاشو قایم میکرد، و من بین این دوتا احساس گیر کرده بودم؛ نه میتونستم کنار بکشم، نه جرأت داشتم جلو برم. آخرش هم پیام عجیب اون شب همهچی رو انداخت تو مرز یه تنش تازه پیامی که هنوز نمیدونستم قرارِ منو نجات بده… یا بیشتر خورد کنه.
بعد از اون پیام، شروع کردم بیشتر با رفیقم حرف زدن… یواشکی، آروم، طوری که انگار داریم دربارهٔ بازی یا کارهای روزمره حرف میزنیم، اما حقیقتش این بود که داشتیم دربارهٔ «اون» حرف میزدیم. بهش میگفتم که نمیدونم چی کار کنم، که احساساتم هر روز داره سنگینتر میشه، که نمیفهمم چرا نگاههای دختره اینقدر پر از سؤال شده. رفیقم گوش میداد، سعی میکرد نصیحتم کنه، ولی یه چیزی پشت حرفهاش بود… یه حسی که انگار خودش هم داشت چیزی رو قایم میکرد. فکر میکردم این حرفها بین ما میمونه ولی… اون دختر خیلی زودتر از چیزی که تصور میکردم، متوجه شد.
یک روز، دختره آرام کنارم نشست و گفت: «میدونم تو و رفیقت خیلی باهم حرف میزنید…» قلبم مثل طبل میکوبید، نمیدانستم چه بگویم، چون حقیقت خیلی ساده بود اما دردناک: ما داشتیم در مورد احساساتم باهم حرف میزدیم، حرفهایی که نمیخواستم کسی جز او بشنود. او لبخندی زد، نه از روی عصبانیت، نه از روی رضایت… لبخندی که ترکیبی از فهمیدن و انتظار بود. و گفت: «باشه، میتونی کمی باهاش وقت بگذرونی… ولی مراقب باش،» و آن کلمهٔ آخر مثل وزنهای سنگین روی قلبم نشست.
بعد از آن، اندکی حس آرامش پیدا کردم. دختر به من اعتماد کرده بود، و به من اجازه داده بود فاصلهای کوتاه با رفیقم داشته باشم. هر روز، گاهی بازی میکردم، گاهی دختر هم کنار ما میآمد و با رفیقم بازی میکرد، و برای چند لحظه کوتاه، قلبم سبک میشد. حسی که همیشه میگفتم از دستش نخواهم داد، انگار برای چند دقیقه برگردانده شد. اما هنوز سایهای از شک و ترس در تمام لحظاتم همراه من بود. زیرا میدانستم هیچچیز برای همیشه ثابت نمیماند.
همهچی تا مدت کوتاهی خوب بود. لبخندها واقعیتر شده بود، تماسها طولانیتر، و نگاهها کمی آرامش داشت. اما در اعماق قلبم، همیشه یک حس هشداردهنده وجود داشت… یک اتفاق که نمیدانستم کی رخ میدهد، اما مطمئن بودم که روزی خواهد آمد. حسی که میگفت: «لذت این آرامش فقط موقت است… و طوفانی که انتظارش را داری، نزدیکتر از چیزی است که فکرش را میکنی.»
در این روزها، هر بازی ساده با رفیقم، هر نگاه کوتاه دختره، انگار هزار حرف ناگفته داشت. گاهی با رفیقم میخندیدم، گاهی دختر کنارمان بود و بازی میکرد، و قلبم میان این دو نوسان میکرد. هر خنده، هر حرکت، مثل موجی بود که میخواست مرا از ساحل امنم جدا کند. اما من سعی میکردم آرام باشم، سعی میکردم بین دو نفر، با کمترین درد و کمترین ترک، شناور بمانم.
گاهی شبها که تنها میشدم، تمام این لحظات کوچک را مرور میکردم. و قلبم پر از قدردانی بود… چون دختر کمی به من اعتماد کرده بود، چون رفیقم هنوز کنارم بود. اما همان آرامش کوتاه، مثل برگ خشک روی آب، هر لحظه امکان داشت از بین برود. هر لبخند، هر شوخی، همراه با ترس و شک بود، ترسی که میدانستم روزی واقعی میشود.
یک روز، وقتی کنار رفیقم بودم، چیزی در نگاه دختره دیدم— نگاهی که پر از سوال، حسادت، و کمی ناامیدی بود. و همان لحظه فهمیدم: هرچقدر هم که او اجازه داده باشد کمی وقت بگذرانم، هیچچیز عادی نخواهد بود. همان لحظه، قلبم تیر کشید، چون میدانستم چیزی در راه است— اتفاقی که فکرش را میکردم، اما نمیخواستم آن را باور کنم. این نگاه، هشدار خاموش طوفانی بود که در راه بود، و من هنوز آمادهٔ مواجهه با آن نبودم.
چند روز بعد، همان اتفاقی که همیشه در ذهنم بود، رخ داد. دختره به طور ناگهانی متوجه شد که من و رفیقم بعضی حرفها را یواشکی باهم رد و بدل میکردیم. نگاهش پر از خشم، ترس و ناامیدی شد. نه فریاد، نه داد، فقط سکوتی سنگین که با هر نفس، قلبم را میفشرد. برای اولین بار فهمیدم که هیچ فاصلهای، هیچ اعتماد کوتاهی، نمیتواند جلوی این طوفان احساسی را بگیرد. و من میان دو نفر، با قلبی که تکهتکه شده بود، فقط میتوانستم نگاه کنم و سکوت کنم.
دختره آرام اما محکم گفت: «باشه… میتونی با رفیقت حرف بزنی، ولی قرار بود فقط دربارهٔ کارها و روزمره باشه، نه دربارهٔ من!» قلبم تیر کشید؛ چون میدانستم با این جمله، اعتمادش را شکستهام. هرگز فکر نمیکردم انتظارش از من این باشد— و حالا این انتظار روی دوش من سنگینی میکرد. و آن جملهای که ازش میترسیدم… همان که همیشه خواب و خیال شبهایم را پر کرده بود، آمد: «یا من… یا دوستت. تمام.» و اینک لحظهٔ انتخاب فرا رسید و من میبایستی انتخاب میکردم. و گفتم…
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اول پین ؟
سیل از چشمانم جاری میشود💔
اخییی بمیرم
فوق العادههه
فدات بشم مرسی
واقعا خیلی غمگین بود درحدی ک اشکم درومد🥺😢
اما واقعا عالی بود زود پارت بعدیشو بزار🤍🤍
فدای اشکت عزیزم 🥹✨
نه نشی 💔🥺
نمیدونم چرا نظر اسلایسم منتشر نمیشه،
دلیل انفالک این بود که شما فالنکردی-😅
متوجه نشدم ؟
وایسا ببینم
ناظرش بود-
ناظرش بودی دستت درد نکنه عزیزم 🤍✨
نه ناظر نبودم
میگم خودت ناظر بودی؟
نه ناظرش نبودم
معرکهههههههه
فدات عزیزی ✨🥹
عالییییییییی
قربونت برممم ✨🥹