دیوار مقوایی قسمت ۵

تا کی می‌شود در پشت دیوارهای مقوایی پنهان شد؟

پدر سر درگم بود و نمیدانست چه خبر است.آن طرف تومیوکا پدرش را پیش مادرش که یازده سال ولش کرده بود و دختری که تا به حال او را ندیده است ،فروخت. پدر به سمت مادر آمد و داد زد:بعد یازده سال آمدی بچه ی عزیزت را تربیت کنی؟چیز های عجیبی جدیدا میبینم!شاید هم خنده دار! مادر لبخندی تلخ زد و سرش را پاینن برد و گفت:.تو خودت باعث شدی من و پسرم د▪︎رد دوری از همدیگر را بکشیم. تومیوکا سرش را کج کرد و گفت:چی؟مامان تو که گفتی...

مادر سرش را بالا آورد و میان حرف تومیوکا گفت:نمیخواستم از پدرت کی▪︎نه به دل بگیری. تومیوکا متعجب شد و گفت:برای چی؟چه چیزی را از من مخفی نگه میدارید؟ مادر با بغض گفت:برای نگه داشتن حرمت ع▪︎شقی که دیگر نیست... تومیوکا طاقتش به سر آمد و گفت:مامان!قضیه چیست؟ مادر با اشک هایش گفت:به ان دو نفر مربوط است.شینجی چرا به تومیوکا نمی گویی قول پول در عوض ته▪︎دید من برای نزدیک نشدن به تو....

شینجی خشمگین شد و گفت:بعضی چیز ها را یادت رفته.تو به خاطر فقر من را ول کردی. مادر تومیوکا اشک هایش ریخت و داد زد:من تو را ول کردم نه پاره ی تنم را. تومیوکا با اشک داد زد و گفت:تمامش کنید.در میان این همه کینه ی شما من قرب▪︎انی شدم

میو با صدای ارامی میگوید:تومیوکا چان!میخواهی با هم از اینجا برویم؟ تومیوکا به میو با بغض میگوید:برای امشب این حجم غم زیادی هست.به خاطر تومیایم. پدر افسوس خورد و گفت:ما هم اولش این بودیم.ولی الان.. تومیوکا در حین رفت بود که ناگهان با شنیدن این حرف کنترلش را از دست داد.با خشم گفت:حرفت...حرفت را همین حالا پس میگیری! میو به آرامی گفت:تومیوکا چان!لطفا..لطفا بیا!به دل نگیر لطفا. تومیوکا به خاطر میو روی برگرداند و رفت.

در راه تونگوکا با خود میگفت:چرا به پدرم ثابت نکردم که ما هیچ وقت همدیگر را ترک نمیکنیم؟شاید ترسیدم که مامان از من متنفر شود.چرا انقدر در برابرش یک کودک هستم؟ تومیوکا یک دفعه ایست کرد.دستاتش لرزید.

نفر دوم لنگان لنگان پیش نفر اول میرفت.هنوز بی خبر بود که چه اتفاقی افتاده است.از آن طرف مادر و مدر بحث اصلی را یادشان رفته و فقط برای مسائل عاطفی با هم درگیر شدند.تومیوکا بابد مانع برملا شدن راز میشد...