علف ها میرویند

این اولبن داستانمه امیدوارم حمایت شه

اون دنبالمون بود، هیچ راهی نداشتیم. یعنی این پایان ماجرا بود؟

نه تازه شروع شده!

یک روز داخل دانشگاه با دوستام تصمیم گرفتیم بریم یک گردش ۳ روزه داخل جنگل لیتمون(اسم جنگله لیتمون هست) قبل از رفتن تصمیم گرفتیم همه توی خونه ی ما جمع شیم تلویزیون را برای اطمینان از اب و هوا روشن کردیم اخبار گفت:

ای یک ویروسه خطرناک هست هرگز...... یهو برق ها رفت، ما اهمیت ندادیم میخواستیم راه بیفتیم (اسم ما: الکس، پارسین، جک و جورج) سوار ماشین بودیم یکم از شهر دور شدیم تا اینکه

ماشین دم یک رستوران خراب شد رفتیم ببینیم کسی تو رستوران میتونه کمکمون کنه وارد شدیم کسی نبود؛ خواستیم بر گردیم یهو در رستوران بسته شد من(من پارسین هستم) و الکس گیر کردیم جک و جورج تو ماشین بودن همون موقع جورج زنگ زد و گفت: رادیو رو روشن کردم اخبار داشتم میگفت ویروس زامبی اومده

ما فهمیده بودیم اما دیر شده بود؛ یک صدایی گفت: کجا با این عجله ترسیدیم یهو یک زامبی پرید تو صورتمون هلش دادیم سمت در، در شکست ما فرار کردیم اما اون دنبالمون اومد خیلی سریع بود، هیچ راه فراری نبود یعنی این پایانش بود؟