غمگین!
اینجا بود که همه چیز خراب شد…
دقیقا کنار پنجره ای بودم که بیل اونجا نشسته بود. منتظر بودم که نگهبان ها برن. این تنها شانسمه که بتونم نجاتشون بدم،نجات دنیا«خانواده ی پاینز» به من بستگی داره.کشکی اسما و زهرا الان پیشم بودن،کنار هم،میتونیم کهکشان هارو نجات بدیم!اما الان پیشم نیستن«دوریمه!» ناگهان دیدم بقیه اومدن و دارن با برادر ها و خواهرای بیل و البته خود بیل میجنگن!حتما وقتی با خودم حرف میزدم اومدن! باز هم «دوریمه!». نباید بزارم بمیرن.با بال هام از قلعه بالا رفتم، اونجا سقف نداشت پس بهتر بود از بالا بمب رو بندازم. وقتی همه بفهمن که من بیل رو کشتم، حتما منو به عنوان بزرگشال جدی میگیرن. الان آینده ی خوشحال من توی دستمه... چرا دارم انقدر حرف میزنم؟! بمب رو انداختم. صبر کن! بمب به بقیه هم آسیب میزنه! قلعه ی بیل منفجر شد.
از قلعه افتادم پایین و روی سنگی فرود اومدم.چرا انقدر احمق بازی در اوردم؟! الان خانواده ی مورد علاقم رو منفجر کردم؟! به طرف ورودی قلعه دویدم.همه جا پر آتیش بود. فورد ایستاده بود! حالش خوبه! داد زدم:« فورد! کار کرد! نجاتتون دادم!» فورد رویش رو به من برگردوند و پرسید:« اینا کار تو بود؟» به دور و بر نگاه کردم که ناگهان چشمم به دیپر و میبل افتاد که رو زمین خونی شده بودن. گفتم:«من فقط میخواستم کمک کنم...میخواستم مفید باشم...» اونور هم استن افتاده بود. گریم گرفت ادامه دادم:« فقدر میخواستم بخشی از پاینز ها باشم!» ناگهان فورد منو با مشت زد! داد زدم:« ببخشید!ببخشید! قصد بدی نداشتم!» فورد گفت:«میدونی چرا همیشه خودتو توی دردسر میندازی؟» گفتم:« نه!نه! نمیدونم!» داد زد:«چون تو ی سایفری! ذاتت همینه! این توی مغزت جا بیوفته که کاری غیر از نابودی باعث لذتت نمیشه!» داد زدم:« تو فکر میکنی من با این قیافه الان دارم لذت میبرم؟» جواب داد:« پس چی فکر کردی؟ همون روزی که پیدات کردیم باید ولت میکردیم! چطور نتونستم تشخیص بدم که تو همون ماهکی! استن،میبل و دیپر دارم میمیرن اون هم تغصیر توئه!!!» گفتم:«نه! نه! نه! فورد خواهش میکنم صداتو بیار پایین!» فورد سکوت کرد،سپس بهم گفت:« تک چشم موذی.» و دور شد. داد زدم:« فورد! برگرد! من به تو نیاز دارم! مچ پاهام گرفته نمیتونم بدوم!» اما اون اهمیتی نداد و رفت. اوه نه. بلند بلند گریه کردم.بارون گرفت. ناگهان صدای پایی شنیدم، گفتم:«فورد؟» بیل بود!
جیغ زدم و عقب عقب رفتم. گفتم:« ببین بیل، میدونم عصبانی ای چون قشنگ زدم قلعت رو نیم سوز کردم ولی خب بیا به چیزای خوبش نگاه کنیم. مثلا الان دیگه اون قلعه ی نیمه ساز رو نداری چون من نیمسوزش کردم و...خب...ی قلعه جدید صورتی در انتظارته و...» بیل گفت:« این نابودی رو تو انجام دادی؟!» اه! دیگه حوصله ی این سوال رو ندارم! داد زدم:« پس چی فکر کردی؟! من شنیدم تو کانال کولر اتاقم داری با خواهر و برادرات ور ور ور حرف میزنی پس منم بمب برداشتم و از بالای اون قلعه ی کوفتیت انداختم پایین بعد اون فورد احمق منو اینجا ول کرد! ازش متنفر دویدم و به چندتا کوچه پایین تر رفتم. الان توی پورتال سایفرام، نمیتونم کاری کنم.ساعت سه ی شبه،فکر کنم باید شبم رو توی خیابونا بگذرونم...
از خواب بیدار شدم، توی خیابون های دنیای سایفری خوابم برده بود. سایفر ها و افسونگرا از کنارم رد میشدن و به من توجه نمیکردن.آفتاب جلوی چشمم بود.از جام بلند شدم و به سمت مترو راه افتادم. سایفرا انقدر سرشون تو کار خودشونه که متوجه من نمیشن. باید خودمو با این وضعیت پیدا کنم، نمیخوام بمیرم که. روی صندلی مترو نشستم و آهی کشیدم. پس باقی زندگی من اینجوری میگذره، مثل ولگرد های خیابونی،باید از بقیه پول بخوام و چون شکل انسان رو دارم ازم دوری میکنند، 3 روز بیشتر نمیتونم دووم بیارم.
قطار وایساد و کسی رو سوار کرد، اون کسی که تازه اومده بود کنارم نشست و گفت:« تو اینجا چه غلطی میکنی؟» گفتم:« خدایا! بیل میشه انقدر مثل کره بهم نچسبی؟حتما لازمه صبح تا شب کابوس ببینم؟» گفت:«کاری که دیشب کردی، تخریب فوق العاده ای بود. توی قلعه ی جدیدم بهت نیاز پیدا میکنم.» «منظورت چیه؟» کمی فکر کردم و یهو گفتم:«وو وو وو! تند نرو! قرار نیست عضو سایفرا بشم، همین الانشم به خودم خیانت کردم.» بیل پرسید:« اگه بهت بگم میتونیم از فورد بخواتر اینکه تورو بچه حساب میکنه انتقام بگیریم چی؟» پا شدم و گفتم:«شرمنده چیپسی جون، ولی من از اون دختر دعواییا نیستم.» از قطار پیاده شدم.
مجبورم دزدی کنم تا پول غذام رو بدست بیارم، به فروشگاهی رسیدم که ساندویچ میفروخت. توی مقازه رفتم تا ی ساندویچ بردارم که فروشنده گفت:« به انسانا نمیفروشیم.گورتو گم کن!» خواستم با یک مشت حالیش کنم اینجا رئیس کیه که ناگهان بیل اومد و گفت:« این با منه، نمیخوای که بدم اخراجت کنن؟»
فروشنده هول شد و گفت:«اوا پادشاه بیل! بیاید هرچی لازم دارید بر دارید.» بیل گفت:« هیچی نمیخوام، ولی بدون من شماره ی رئیست رو بلدم.» از فروشگاه بیرون اومدیم. بیل گفت:«باحال بود؟» «فوق العاده بود!مثل اینه که کنترل کل کشور رو در دست داری!» بیل جواب داد:« تو هم میتونی همچین کارایی کنی، اگه تصمیم بگیری که توی قلعه ی من زندگی کنی.» گفتم:« برو بابا! برای بار چندم بهت بگم؟ آدم بده ی این داستان نیستم!» سکوت شد.بیل صورتش از این رو به اون رو تبدیل شد و گفت:« از تصمیمت مطمئنی؟» «دیگه داری اون روی منو بالا میاری! اه! خسته شدم انقدر این سوال رو پرسیدی! آره! تصمیمم همینه! و اگه بار دیگه بپرسی ععن یک سایفر جرت میدم.» راهم رو کج کردم و به سمت خیابون راه اوفتادم، ناگهان چیزی پشتم احساس کردم.تیر بود! بیل گفت:« باید همون اول قبول میکردی...» سپس بیهوش روی زمین افتادم.
توی آزمایشگاه مخفی بیدار شدم.دستامو به تخت بسته بودن،بالای سرم هم دستگاهی بزرگ بود. بیل اومد و گفت:« بنظرت چه احساسی داره که دخترت ازت بدش بیاد؟» گفتم:«من از تو بدم نمیاد،از تو متنفرم!» بیل لبخندی شیطانی زد و گفت:«به زودی منو به عنوان پدرت قبول میکنی...» دستگیره ای کشید و دستگاه بالای سرم شروع به حرکت کرد.پرسیدم:«داری چیکار میکنی؟» بیل گفت:« خاطراتت رو دستکاری میکنم. قراره تمام خاطراتی که از خانواده ی پاینز و ززندگی قبلیت داشتی رو فراموش کنی،فقط اینو میدونی که من پدرتم و تو به من وفاداری.» جججاااننن؟؟؟!!!! دستگاه داشت نورانی میشد و به من نزدیک میشد! داد زدم:«بیل خواهش میکنم این کارو نکن! ولم کن!» اشک ریختم.
نوری از دستگاه به پیشونیم خورد. درد شدیدی در خاظراتم احساس کردم. گفتم:«یکی نجاتم بده...لطفا...» زندگیم از جلوی چشمم رد شد.روزی که با ویلو تمرین پرواز کردم،روزی که با اسما و زهرا و میبل کنسرت اجرا کردم، روزی که با اسما و زهرا دوست شدم،روزی که متوجه شدم سایفر و افسونگرم،روزی که رابی منو نجات داد،روزی که دیپر بهم دستبند«BFF» داد، و مهم ترین روز،روزی که با خانواده ی پاینز آشنا شدم...
بیدار شدم.بیل جلوم بود.گفت:«سلام کاساندرا.» جواب دادم:«سلام...بابا!»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
عالی بود
پارت بعد
عالییییی
فصل بعد بزارم؟
معلومه که باید بزاریییییییی
آخه مطمئن نیستم
عالی بود