
قسمت دوم فصل چهارم....
خانم کندی از ورود ناگهانی او جا خورد و از پشت میز بلند شد. با ابروهایی گره خورده و خشم گفت: _چرا اینجور داخل میشی؟ مگه طویله است؟. بی خیال چشمانش توی کاسه چرخاند و به او نزدیک شد. دو دستش را محکم بر روی میز قرار داد و کمی به سمت او متمایل شد. _به جای این خشم بیهوده یک بار که شده به حرف های من گوش کن خانم کندی، حتی شده بی طرفانه با من رفتار کن نه جوری که انگار قراره عامل دردسرت بشم. در همین حین نگهبان از در داخل شد. خانم کندی کمی شقیقه هایش ماساژ داد و درحالی که سیگارش روشن می کرد به نگهبان اشاره کرد تا برود و سپس خطاب به دختر گفت: _من جوری رفتار میکنم که واقعا هستی، نمی فهمم چت شده گیر الکی میدی و طوری رفتار می کنی انگار که کسی درحال کشیدن نقشه های شومه و می خوای دستش روی کنی.
وسط حرف او پرید و برای قانع کردن او گفت:_اما من اشتباه نمی کنم خانم کندی، من مطمئنم و مدرک هم دارم. خانم کندی وسط حرف او پرید و گفت: _اصلا مدرکت کجاست؟ چیه مدرکت؟. با دیدن سکوت مرّدد او پوزخندی به چهره او زد و ادامه داد. _هیچ دلیل منطقی پشت رفتارهات وجود نداره، همه اش بخاطر اسکیزوفرنیا و پارانوید داشتن توئه؛ متوجه نیستی ولی زوال عقل پیدا کردی. از حرف های او با خشم م.ش.ت هایش گره زد. دلش می خواست تمام خشم های درون سینه اش را بیرون بریزد اما می دانست که باید صبر کند. حتی نشان دادن تصویر اسناد درون پرونده جک می توانست به ضرر خودش باشد. موقتا پا پس کشید و فقط لبخندی طعنه آمیز تحویل او داد. _به زودی خواهید دید که حق با چه کسی خواهد بود.
پس از این حرف به سمت در بازگشت و قبل از آنکه اتاق را ترک کند گفت: _می خوام تیفا رو ببینم!. این حرف بیشتر شبیه جمله ای خبری بود تا درخواست. خانم کندی به نشانه رفتن او دستانش را در هوا بی هدف تکان داد. پس از آن خارج شد و به سمت اتاق تیفا راه افتاد. خیلی زود خود را جلوی در اتاق تیفا یافت. به آرامی در را باز کرد و داخل شد. درون اتاق پر از تخت های خالی و مرتب بود، به جز تختی که تیفا بی رمق درون آن به بغل دراز کشیده بود. به تخت او نزدیک شد و به آرامی لبه آن نشست. همزمان با نشستن تشک تخت کمی فرو رفت. تیفا با حس کردن او سرش به سمت او چرخاند و از بالای شانه به او چشم دوخت. لبخندی مهربانانه تحویل او داد و طره ای از موهای ابریشمی او را کنار زد.
با ملايمت احوالپرسی را آغاز کرد. _سلام کیک فندقی خواهر،حالت امروز چطوره؟. دختر کوچک تنها با آن چهره خسته به او چشم دوخته بود و جوابی نمی داد. با دیدن اوضاع نا بسامان او کمی سر جایش جا به جا شد و لب پائینش را کمی تر کرد. _نمی خوای به خواهر لیلی چیزی بگی؟ مگه به همدیگر قول نداده بودیم که چیزی مخفی نکنیم؟ مگه قول نداده بودیم که اگر مشکلی داشتیم به همدیگر بگیم و کمک کنیم؟. دختربچه با تکان دادن سرش حرف او را تائید کرد. با تایید شدن حرفش لبخندی زد و به آرامی گونه او را با انگشت شست نوازش کرد. _پس لطفا به خواهر لیلی بگو که چی تورو ناراحت کرده یا ترسونده، قول میدم که بین خودمون می مونه و نذارم کسی اذیتت کنه.
دختربچه به آرامی نشست ؛اما ناراحت و مضطرب سرش پائین انداخت و شروع به ور رفتن با انگشتانش کرد. مشخص بود که رازی بزرگ در دل دارد که از گفتن آن می ترسد. _لطفا تیفا، بهم بگو که اون روز چی شد وقتی با خانم کندی و آقای نویچ رفتی؟. حرف های او گویا بیهوده بود و به او برای وادار کردن دختر به صحبت بی فایده بود؛ اما هنگامی که بلند شد تا با او خداحافظی کند، دستی دور مچش پیچیده شد. با تعجب نگاهش به او دوخت. همچنان نگاه دختربچه به پائین بود. به آرامی جلوی او زانو زد و با دو انگشت اشاره و شست چانه او را گرفت و بالا برد تا بتواند به چشمان او نگاه کند._چیزی می خوای بگی تیفا؟.
دختربچه نگاهش را با دودلی و ناراحتی به او دوخت و سری تکان داد. _گوشم با توئه، هرچی که می خوای به خواهر بگو. دختربچه با صدایی ضعیف و ترسیده درحالی که به زور از زمزمه بالاتر می رفت گفت: _لطفا مارو تنها نذار خواهر لیلی، مارو نجات بده، نزار اونها مارو به اون آقای ت.ر.س.ن.ا.ک بدهند. سپس فشار دست دختربچه دور مچ او بیشتر شد و ترس در چشمان گرد او بیشتر نمایان شد. با چهره ای متعجب و شوکه به او نگاه می کرد و سعی در حضم تمام حرف های او داشت. گویا قضیه از آنچه که گمان می کرد پیچیده تر و بزرگ تر از ساخت هتل و تخریب یتیم خانه بود. اکنون یک پرونده بزرگ تر و خطرناک در میان بود. نفسش از سنگینی درک و فهم حرف های او در سینه حبس شده بود. دستی لای موهایش برد و قدم زنان سعی در کنار آمدن با آن بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود پستت و لایک شد!💗
ناظرای عزیز میشه پستمو بررسی کنید لطفا ؟!🫂✨
🎏 : با کارکترها برو مدرسه ! (بررسی)
خیلی ممنونم. میشه پین کنی؟💞
بـدونمـعـرفـیدوسـتـمـی!! (بررسی)
💘: خـوراکـیبـرایمـدرسـه !! (بررسی)
عالی، ببخشید پین؟🌷😭
امتیاز لازم دارم😔🤏
چقد؟
فصل چهارم اومدههه🥳
تبرىك ميگم شما از بازماندگان هستى👏🏻😄🌺
پارسال قسمت یکو خوندم تازه فصل ۱ بودی 🤧