
قسمت پونزدهم فصل دوم...
قبل از بلند شدن دستی به صورت خود کشید و کمی موهایش را با دست مرتب کرد. قبل از آنکه حرکت کند صدای کوبیده شدن در متوقف شد. به آرامی به سمت در رفت و قبل از آنکه از چشمی به بیرون نگاه کند نفسی عمیق کشید. هیچکسی آن طرف در دیده نمی شد. تنها درختچه و گل هایی که درون حیاط بودند به چشمش می خورد. به آرامی دستگیره در را گرفت و به سمت پایین فشار داد. پس از آنکه در با صدای تقی باز شدن خود را اعلام کرد به آرامی در را نیمه باز کرد. سرش را از در بیرون برد و دوباره حیاط را با چشمانش چککرد. تنها با در نیمه باز حیاط مواجه شد. خواست به داخل برگردد و دوباره در را ببندد، که چشمش اتفاقی به پاکتی جلوی در خورد. به یاد آورد که آن همان پاکت غذایی بود به دست مرد داده بود. یک شاخه گل نیز در کنار آن بر روی زمین قرار داده شده بود. به ناچار گل و پاکت را برداشت و به داخل برگشت و در را به آرامی با پای برهنه اش بست. پس از بار کردن جعبه برای دیدن محتویات درون آن با برگه ای کوچک درون آن روبه رو شد. برگه را ابتدا برداشت و نگاهی به متن نوشته شده درون آن انداخت
《لجبازیت رو دوست دارم؛ ولی نه وقتی که ازش برای آزار دادن خودت فقط چون من پولش حساب کردم استفاده می کنی، رز کوچک من.》. با او یک حساب ناتمامی داشت که می خواست به زودی پس از روبه راه کردن اوضاع کیل به آن برسد؛ اما حالا تنها استراحت کوتاهی که به آن نیاز داشت برایش مهم بود. تلفنش را درون کیفش خارج کرد و به یک سالن ماساژ درمانی تایلندی پیامک داد و برای دو ساعت قبل از شروع مصاحبه تلویزیونی، مکانی رزرو کرد. فعلا زمان زیادی تا آن هنگام داشت. با تردید به غذای درون جعبه نگاه کرد وکمی ان را بو کرد تا از عدم مخلوط شدن آن با چیزی یا بویی عجیب مطمئن شود. ظاهرا غذا هنوز دست نخورده مانده بود. بی خیال شانه ای بالا داد و به سمت میز غذاخوری درون آشپزخانه رفت. پس از قرار دادن دستمال و لیوان و بطری آب بر روی میز، نشست و مشغول به میل کردن غذا شد. بی خبر از آنکه در طرف دیگری درحال تماشا شدن بود از غذا لذت می برد. مرد از پشت تلفنش درحالی که درون کوچه ای خلوت، ایستاده به موتورش تکیه داده بود با چشمان تیز و گیرایش به او نگاه می کرد و از ران های مرغ سفارش داده شده اش میل می کرد.
*** زمان برای او به زودی گذشت و با صدای آلارم تنظیم شده اش بیدار شد و بر روی تخت نشست. حالا وقت آن بود که به سالن ماساژ برود. پس از شستن صورت و آرایش صورتش وقت آن بود تا لباسی مناسب برتن کند. یک پیراهن آستین کوتاه شنی رنگ همراه با شلواری نخی ابری مشکی رنگ برتن کرد و موهایش را دم اسبی ساده بست. برای شناسایی نشدن یک عینک مطالعه و کلاه ورزشی پوشید. تلفن همراه و کیف پول مارک گوچی اش را درون کیف دستی سفید رنگ بافته شده اش قرار داد. تند تند از اتاق خارج شد و پله ها را پشت سر گذاشت. نرسیده به در اصلی کلید ماشین را از روی میز عسلی توی سالن برداشت. هنگام خروج کلید خانه را از توی در در آورد و از بیرون در را قفل کرد. نگاهی به اطرافش انداخت و پس از امن یافتن اوضاع کلید را زیر یکی از گلدان ها پنهان کرد. با عجله سوار ماشین شد و راه افتاد. حدود سی دقیقه بعد شاید بیشتر جلوی سالن ماساژ توقف کرد. نمای بیرونی ساده اما مدرن بود. درحالی که کیفش در دست داشت داخل شد و به سمت پیشخوان یکی از منشی ها رفت و مودبانه و با احترام درخواستش بیان کرد. _سلام وقتتون بخیر من یک نوبت قبلی داشتم برای ساعت ۱۶.
منشی زن از بالای عینک به او نگاهی انداخت و درحالی که نگاهش به سمت کامپیوتر معطوف می کرد پرسید. _اطلاعاتتون لطفا بگید. _کانا موریس. منشی بعد از کمی ور رفتن با کامپیوتر گفت: _لطفا به اتاقک شماره ۱۱ برید و منتظر ماساژور ما باشید تا بیاد. _چشم ولی ببخشید لباسی چیزی نباید عوض کنم؟. _نگران اونش نباشید همیشه قبل از ورود مشتری هامون که از قبل رزرو دارند یک دست لباس مخصوص نو توی اتاقک قرار دادیم. _چشم ممنونم. لبخند کمرنگی زد و به سمت راهرویی که در طرف دیگر بود راه افتاد. بر روی هر در یک شماره هک شده بود. در ته راهرو یک در خروجی و اتاق کارکنان قرار داشت. بدون معطلی مانند بقیه افرادی که آنجا بودند به سمت اتاقک شماره ۱۱ رفت و پس از فشردن دستگیره در، صدای باز شدن تق مانندی را شنید و بعد از هل دادن در، داخل شد. درون اتاق یک تخت مخصوص ماساژ و چند عود و شمع برای ایجاد فضایی پر از آرامش وجود داشت. دکور کاملا ساده و مینیمال بود.
به طوری که به خوبی احساس آرامش را منتقل می کرد. با دیدن دمپایی ای راحتی در گوشه کنار در به آرامی کفش اسپرت مشکی رنگش از پایش درآورد و دمپایی را پوشید. کیف دستی اش را درون یک کمد کوچک که آنجا بود قرار داد. لباس هایش را با دست لباس تمیزی که روی تخت بود بدل کرد. به آرامی روی تشک نشست و منتظر ماند. پس از کمی حوصله اش سر رفت روی به شکم دراز شد و منتظر ماند. دستانش را قفل و تکیه گاهی برای چانه اش قرار داد. خیلی زود صدای باز و بسته شدن در اتاق به گوشش خورد. سرش را چرخاند و با زنی تقریبا چهل ساله با چهره ای نسبتا جوان مواجه شد. زن لباس مخصوص آبی نقتی رنگ پوشیده بود و موهایش را درون کلاهی پارچه ای رنگ گوجه ای بسته بود. زن با لبخندی مهربانانه به او سلام می کند و سری تکان می دهد. او نیز با لبخند کوتاهی سلام می کند. _حاضرید خانوم موریس که کارم رو شروع کنم؟. _البته بفرمائید. بدنش رو قبل از شروع به کار زن روی تخت ریلکس می کند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بودددد