
بار سومه که این تست رو بررسی میدم.ناظرا لطفا تاییدش کن!
باید قبل از اینکه بیل همه رو بکشه این زنجیر هارو باز کنم.عجب احمقی هستم!چطور تونستم به بیل سایفر اعتماد کنم؟!باز نمیشه!!! داد زدم:«کمک!یکی نجاتم بده!» اشکم داشت در میومد،من دختر خوبی برای خانوادم نبودم،فقط به خودم احمیت دادم و نتیجش شد همین.گریه ام گرفت که ناگهان صدایی از پشت سرم شنیدم:«گریه نکن.» ویلو بود!زنجیر رو باز کرد و گفت:«این تقصیر تو نیست،تقصیر هیچکس نیست.فقط بعضی وقتا اتفاق میوفته.»دست منو گرفت و ادامه داد:«من این قدرت هارو بهت میدم که بتونی با بیل بجنگی.با این قدرت ذهن بقیه رو میخونی،با این قدرت هر چیزی که بخوای رو میتونی درست کنی و با این قدرت هم میتونی به بعد های مختلف بری.ازشون خوب مراقبت کن.برو و آبشار جاذبه رو نجات بده.»گفتم:«ممنون مامان.» جواب داد:«درضمن با بال هاتم ی سری کارها کن از من به ارث بردی.»خندیدم و به طرف آزمایشگاه فورد رفتم.
اما بجای اینکه فورد باشه دیپر اونجا بود.داد زدم:«دیپر!دیپر!صدامو میشنوی؟»نه،اون صدامو نمیشنوید.قدرتام چی بودن؟ساخت چیز میز،رفتن به بعد های مختلف و خوندن ذهن.شاید بتونم توی ذهنش باهاش حرف بزنم.صدای ویلو رو کنار گوشم شنیدم:«انگشت شست و اشاره و میانیت رو به هم بچسبان...»مامانی عاشقتم!انگشت هارو کنار هم گذاشتم و چشم هام غیر از چشم سومم سفید شدن...میتونستم ذهن دیپر رو بخونم!گفتم:«سلام دیپر.» دیپر با وحشت گفت:«تو واقعی هستی یا دوست خیالی هستی؟»«ام...من...» دیپر گفت:«کدوم خری هستی؟»باید ی چیزی سرهم کنم:«من وندی درونیت هستم.فقط تو میتونی صدامو بشنوی. اگه میشه کامپیوترت رو روی میز نهار خوری بزار.»
وقتی دیپر کامپیوترش رو روی میز گذاشت نشستم و شروع به نوشتن کردم«10043609713»باید از رابی کمک بخوام.پیام دادم«سلام رابی.شوکا هستم ولی دارم با کامپیوتر دیپر بهت پیام میدم.خودت که یادته من سایفر بودم؟»یک دقیقه ی بعدش پیام داد «معلومه که یادم میاد مثلا با هم جادو هاتو تمرین کردیما!»خندیدم و کل ماجرا رو براش پیامک کردم.
شاید بتونم ی معجون درست کنم که بقیه باهاش بتونن منو ببینن.اما چطوری درست کنم؟دوباره صدای ویلو رو کنار گوشم شنیدم:«وردی که توی ذهنته رو بخوان.» خوندم:«ماینیم سوگورد کارونو.»نمیدونم اون ورد چطور تو ذهنم بود ولی با این ورد به جایی کاملا بنفش رفتم.ناگهان یک کامپیوتر جلوم ظاهر شد و گفت:«سلام شوکا.امروز چی میخوای بسازی؟»مثل هوش مصنوعی بود.گفتم:«ی چیزی حول و هوش معجون دیدن گمشده ها نداری؟» جواب داد:«معلومه که دارم،بیا این هم معجون دیدن گمشده ها.»
حالا این رو به کی بدم بخوره؟میبل و اسما و زهرا که با بیل «در بدن من» دارن آهنگ رو تمرین میکنن،سوز هم که پیش ملودیه.وندی هم رفته خوشگزرونی...فورد!فورد روی صندلی نشسته بود و هات چاکلت میخورد.شاید یکم از معجون رو بتونم بریزم تو هات چاکلت.وقتی فورد لیوان رو روی میز گذاشت «زود تند سریع» یک چهارم معجون رو ریختم توی هات چاکلت و وقتی خورد نفس نفس زناد افتاد زمین!فریاد زدم:«فورد!حالت خوبه؟» تا منو دید چشماش گرد شد و گفت:«شوکا؟!تو چرا روح شدی؟» جواب دادم:«بیل این بلا رو سرم اورد،میخواد توی کنسرت همه رو بکشه!» پرسید:«کدوم کنسرت؟»
نیم ساعت بعد...
تا اجرا ده دقیقه مونده!من و فورد با تمام سرعت به کنسرت رفتیم. بیل رو کنار اسما دیدم که داشتن با هم درباره ی انیمه صحبت میکردن.فریاد زدم:«بیل!تو اصلا اوتاکو نیستی!با چه جرعتی با اسما داری حرف میزنی؟!خودتو مرده بدون!»به سمتش دویدم اما فورد منو گرفت و گفت:«شوکا صبر کن! هر بلایی که سر بیل بیاری سر خودتم میاد.»آروم شدم.ادامه داد:«اون الان توی بدن توئه،اگه بهش نزدیک شیم ممکنه چاقو توی بدنت فرو کنه.اونوقت میمیری.»پرسیدم:«پس حالا چیکار کنیم؟» جواب داد:«بزار ببینم میتونم با صحبت حلش کنم...» داد زدم:«اون بیله!حرف زدن حالیش نیست!» فورد گفت:«پس فقط تا اجرا صبر کن من خودم درستش میکنم.»
پنج دقیقه بعد...
روی صندلی نشسته بودم. طبق نقشه من باید روی صندلی میشستم تا مشکل حل شه.نباید هیچی بگم.ناگهان بیل«در بدن من»اومد و جلوم نشست.بهم پوزخنده زد.من فقط عرق میریختم و نگران بودم.بلاخره احساسم رو خالی کردم و گفتم:«خب الان مثلا داری بهم پوز بدی؟یا اومدی بهم بگی خیلی ساده لوحم؟» جواب داد:«نه،میخواستم بهت بگم...خیلی احمقی!»و بلند بلند خندید.پرسیدم:«میدونستی هر لحظه دوست دارم خفه ات کنم؟»
اسما و زهرا و میبل اومدن و به بیل گفتن:«وقت اجراست.استرس نداری که؟» جواب داد:«نه.فقط دارم لذت میبرم.»به بیل گفتم:«ساکت شو!» خندید و با اسما و زهرا و میبل با بیل رفتن.اما میبل ایستاد.بر گشت و گفت:«میدونم اونجایی.بهش شک کرده بودم ولی از لحن خنده هاش متوجه شدم که اون تو نیستی.»معجون رو توی دهن میبل ریختم.وقتی تونست منو ببینه پریدم توی بغلش و گفتم:«خیلی ترسیده بودم!» جواب داد:«بعضی وقتا اتفاق میوفته.حالا بریم بزنیم تو صورت اون چیپس مثلثی!»
قبل از اجرا میبل به بیل گفت:«بیا اینجا کارت دارم.»جواب داد:«الان میام میبل خوشگل!»خیلی تابلو رفتار میکنه.بیل توی تله اوفتاد و از طناب آویزون شد.از بدنم پرت شد بیرون و زمین افتاد.وارد بدنم شدم و گفتم:«حالا کی خیلی احمقه؟» سپس پایم را روی چشمش گذاشتم.فورد اومد و گفت:«و فقط ی چیز دیگر مونده...»یعنی میخواد از هوشم تعریف کنه؟
داد زد:« با خودت چی فکر کردی؟!ممکن بود کشته بشی!میدونی چقدر خطرناکه که با بیل معامله کنی؟!» دیپر گفت:«راست میگه! اگه بیل تا یک ساعت دیگه تو بدنت میموند چشمت سمت راستت خونریزی میکرد و خفه میشدی! ازت انتظار نداشتم که شکلت رو به مرگ ترجیح بدی!» داد زدم:«شما خودتونو با من مقایسه میکنید؟!فورد که 80 بار بیل وارد بدنش شد و هر بار هشت ساعت توی بدنش بود،دیپر تو خودت بدتر از من بودی!میبل خود خواهی تو هم باعث شد دنیا نابود شه!» سکوت فرا گرفت. ناگهان همه باهم خندیدیم!میبل گفت:«ولی عجب خاطره ای شد!» نوبت ماست که آهنگ بخونیم.
خلاصه،اجرا عالی بود. من با لیسا و رزی دوست جون جونی شدم! بعضی وقتا باهمدیگه میریم کافه و میلک شیک میخوریم.اما این باعث نمیشه دوست های دیگمو یادم بره،تازگیا من با رابی قرار میزارم« رابطمون چیز نیستا.» و الان داریم آماده میشیم برای دیپر و میبل جشن تولد بگیریم!
_کیک:سفارش داده شده است.2_برف شادی:استن میخره.3_دعوت مهون ها:توسط وندی. 4_کادو:برای دیپر دفتر خاطرات و برای میبل کیف.5 _دعوت پاسیفیکا:عضو مهم.6 _ دی جی:شوکا. 7_ بادکنک:توسط اسما و زهرا
سوز تا پونزده دقیقه ی دیگه با میبل و دیپر سر میرسه.هنوز نه کیک اومده،نه استن از خرید برگشته،نه مهمون ها اومدن،نه کادو ها کادوپیچ شده.فقط پاسیفیکا و انتخاب آهنگ و بادکنک تیک خورده.چهار تا کار هنوز مونده!
وندی همراه رابی پیداش شد و گفت:«دوست داشت بیاد تورو ببینه!» رابی گفت:«دهن لقی نکن!خب چطوری؟اوضاع خوبه؟» گفتم:« 4 تا کار انجام نشده.وندی!مگه بهت نگفتم با ماشین گلف برو مهمونا رو بیار؟» وندی گفت:«نمیخوام بزنم تو ذوقتا ولی اگه منظورت از مهمون ها شل صورتی و پاسیفیکا و اسما و زهرا باشه،همه اومدن.»به دور و برم نگاه کردم و یادم اومد که اسما و زهرا خیلی راحت با پوستر میتونن بیان و شل صورتی از اول اونجا تو اتاق بوده.گفتم:«ببخشید، فکر کنم اینجوری شدم چون کل شب بیدار موندم از فکر بیل بیرون نیومدم.اصلا دوست ندارم بره تو بدن کس دیگه ای.موهام هم که عین کسایی شده که از تیمارستان فرار کردن،عمرا برای تولد مناسب باشه...» وندی گفت:«نه،الان که موهات خوشگله.»کلاه رو برداشتم و گفتم:«کلاه گیس بود.»
وندی همراه رابی پیداش شد و گفت:«دوست داشت بیاد تورو ببینه!» رابی گفت:«دهن لقی نکن!خب چطوری؟اوضاع خوبه؟» گفتم:« 4 تا کار انجام نشده.وندی!مگه بهت نگفتم با ماشین گلف برو مهمونا رو بیار؟» وندی گفت:«نمیخوام بزنم تو ذوقتا ولی اگه منظورت از مهمون ها شل صورتی و پاسیفیکا و اسما و زهرا باشه،همه اومدن.»به دور و برم نگاه کردم و یادم اومد که اسما و زهرا خیلی راحت با پوستر میتونن بیان و شل صورتی از اول اونجا تو اتاق بوده.گفتم:«ببخشید، فکر کنم اینجوری شدم چون کل شب بیدار موندم از فکر بیل بیرون نیومدم.اصلا دوست ندارم بره تو بدن کس دیگه ای.موهام هم که عین کسایی شده که از تیمارستان فرار کردن،عمرا برای تولد مناسب باشه...» وندی گفت:«نه،الان که موهات خوشگله.»کلاه رو برداشتم و گفتم:«کلاه گیس بود.»
وندی همراه رابی پیداش شد و گفت:«دوست داشت بیاد تورو ببینه!» رابی گفت:«دهن لقی نکن!خب چطوری؟اوضاع خوبه؟» گفتم:« 4 تا کار انجام نشده.وندی!مگه بهت نگفتم با ماشین گلف برو مهمونا رو بیار؟» وندی گفت:«نمیخوام بزنم تو ذوقتا ولی اگه منظورت از مهمون ها شل صورتی و پاسیفیکا و اسما و زهرا باشه،همه اومدن.»به دور و برم نگاه کردم و یادم اومد که اسما و زهرا خیلی راحت با پوستر میتونن بیان و شل صورتی از اول اونجا تو اتاق بوده.گفتم:«ببخشید، فکر کنم اینجوری شدم چون کل شب بیدار موندم از فکر بیل بیرون نیومدم.اصلا دوست ندارم بره تو بدن کس دیگه ای.موهام هم که عین کسایی شده که از تیمارستان فرار کردن،عمرا برای تولد مناسب باشه...» وندی گفت:«نه،الان که موهات خوشگله.»کلاه رو برداشتم و گفتم:«کلاه گیس بود.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
رفقا الان فهمیدم آخرش ی صوتی دادم ببخشید عصبانی بودم چرا تایید نمیشه هول هولی نوشتمش دوباره
وای عالییییی
عالی بود(بالاخرعههههههههه هوراااا)
برسی تستت بر عهده من بود.
تستت عالی بود.فقط...هیچی ولش کن!!
ناظر زیبا لطفا پستای ایشون رو شما برسی کنید تا زودتر بیاد(بقیه بد هستن)
فقط چی؟
بالاخره دادی بیرون
بلاخره!